تنها چند واژه





12/01/2003

٭ من تصميم گرفتم وب‌لاگم رو منتقل کنم. اين که اين مدت هم ننوشتم داشتم با Movable Type ور مي‌رفتم. البته واقعا اينقدر هم طول نکشيد، با کمک داداش عزيز و persiantools حسابي همه‌چي راحت بود. فقط يه چيز موند و اين که يا يه جوري آدرس قديمم رو redirect کنم به آدرس جديد يا اعلام کنم تا کسايي که وب‌لاگم رو مي‌خونن بيان اون جا. ولي يهو دچار مشکلات فلسفي شدم باز. فکر کردم آخه اصلا وب‌لاگي که معلوم نيست چند نفر دارن مي‌خوننش رو بر فرض که دليل خوبي داشته باشم که بنويسم چرا بايد ببرم تو يه آدرس مستقل و اين همه دردسر و اينا. جوابش رو پيدا نکردم ولي هر بار يه چيزي ديدم دلم خواست بيام اينجا بنويسم. امم راستي يه نفر هم از وب لاگم تعريف کرد گفت که اون موقعها که راجع به دانشگاه مي‌نوشته‌ام حال و هواي دانشگاه رو يادش مي‌اورده‌ام. منم باورم شد و حالا باز مي‌خوام بنويسم. پس از اين به بعد وب لاگم در اين آدرس خواهد بود.
http://www.royaa.net/weblog
راستي هر کي هم نظري داره بهم بگه. اين که چي‌ها بنويسم؟ چه جوري بنويسم؟ آهان راجع به ريخت وب‌لاگ هم همين طور.


........................................................................................

11/21/2003

٭ سه‌شنبه با همکاري دو تا از انجمن‌هاي دانشجويي مراسم افطاري بود. يکي انجمن مسلمون‌ها و يکي هم انجمن يهودي‌ها!!! اولش که اطلاعيه‌اش رو خوندم شاخ در اوردم. آخه يهودي‌ها رو چه به افطار. ولي براي کنجکاوي هم شده رفتيم. البته اينم بگم که پولي بود و ما که پول نقد همرامون نبود مجبور شديم بريم بانک و برگرديم. بعد از غذا خوردن، مسوولين دو تا گروه اومدن و به همه خوش آمد گفتن. و برام جالب‌تر شد وقتي فهميدم که اون پسر مسوول گروه مسلمون‌ها فلسطينيه. بعدش هم Advisor هاي دو گروه يا همون آخونداشون اومدن حرف زدن. اون آخوند!! يهودي‌ها گفت که ما اينجا People to People هستيم و در دانشگاه موقعيتي رو که آرزو داريم در بيرون هم برقرار باشه نشون مي‌ديم. و بعد آخوند مسلمون‌ها اومد حرف زد و راجع به ماه رمضان و اينکه باعث مي‌شه کارهايي رو که بهشون عادت داشتي انجام ندي مثل غذا خوردن يا سيگار کشيدن. و گفت که خيلي اين جو صميمي بين دو دين براش جالبه. و اون آيه«تعاونوا علي البر و التقوي» رو خوند و ترجمه کرد. جو خيلي خيلي جالبي بود. نمي‌دونم آدم دوست داره فکر کنه که شايد وقتي نسل بعدي تعصباتشون رو گذاشتن کنار، شايد بشه اميدوار بود به درست شدن وضعيت. ما جايي که نشسته بوديم يه پسر هندي و عرب مسلمون نشسته بود که با بچه‌ها (ايراني‌ها) دوست بود. خيلي از ايران مي‌دونست از سياست و همه چيز. از فارسي هم بلد بود بگه دختر خوشگله!!!‌ داشت از ما مي‌پرسيد راجع به اينکه اين آزادي که تو کشور شما مي‌گن مي‌خوان چيه. يکي از بچه‌ها گفت آزادي بيان و اون آخونده هم که اونجا نشسته بود حرفاي ما رو شنيد و اونم وارد بحث شد. بعد حرف رفت سر اينکه حتي اين که دين هم اجباريه تو ايران بده و مثلا حجاب که اجباريه. تا اين از دهن ما دراومد يهو اين گفت، الحمدلله!!! و گفت که آره اين قضيه حجاب از بعد از حرکت‌هاي فمينيستي غرب تو کشورهاي مسلمون کمرنگ شده. حالا جالب اينه که خودش يه آمريکاييه که convert کرده به اسلام. ما هم ديدم بابا آخوند آخونده. باهاش خداحافظي کرديم و پاشديم.


........................................................................................

11/17/2003

٭ تو كلاس AI رسيديم به قسمت روباتيك. دفعه پيش از كاربردهاي مختلف روبات‌ها مي‌گفت. و راجع به يه روباتي تعريف كرد به اسم Minerva. اين روبات كه دختر هم هست! راهنماي موزه است. يعنی توی موزه می‌ره جلو و از آدم‌ها می‌پرسه كه شما يه راهنما می‌خواين؟ و اگه اونا بگن كه آره می‌گه پس دنبال من بيا و می‌بره تمام موزه رو بهش نشون می‌داده و اينا. اولين بار كه می‌خوان اين روبات رو واقعا امتحان كنن. می‌ذارنش توی موزه و يهو يه عالم آدم دورش جمع می‌شن. اين هی می‌رفته به نفر اول می‌گفته شما راهنما می‌خواين؟ وقتی اون می‌گفته آره می‌خواسته كه بره يهو باز با يه آدم ديگه روبرو می‌شده. و خلاصه قاطی كرده بوده. اينا ميان اينو نجات می‌دن. بعد براش يه بوق می‌‌ذارن كه اگه كسی اومد سر راهش بوق بزنه. ولی بچه‌ها هی ميومدن جلوش تا بوق بزنه. بعد براش دهن و ابرو می‌ذارن تا اگه با مشكلی روبرو شد ناراحت بشه و اخم كنه. و جالبه اين يكی كار می‌كنه. هيچ كس روبات غمگين رو دوست نداشته. اين سايت اين روباته و راجع بهش حسابي توضيح داده. ظاهرا مي‌شه از راه دور هم كنترلش كرد و عكس‌العملش رو ديد البته من خودم نفهميدم چه‌طور. Minerva مي‌تونه بفهمه اگه كسي بهش نگاه كنه. توي سايتش مي‌شه يه تعداد عكس آدم‌هايي كه بهش نگاه كردن رو هم ديد.


........................................................................................

11/10/2003

٭ يكی از معدود سريال‌های جدی‌ای كه اينجا داره ﴿حالا حداقل تو شبكه ABC كه ما می‌تونيم بدون Cable ببينيم﴾ يه سرياله راجع به يه دفتر وكالت به اسم Practice. داستان‌هاش نسبتا جالبن. مثلا دو قسمت پيش راجع به يه مردی بود كه racist بود. خيلی مشهور بود تعداد زيادی مقاله داشت و تعداد زيادی هم مريد داشت. حالا يكی از مريداش يه مرد سياه رو كشته بود و اينا می‌خواستن بررسی كنن كه آيا اين هم در قتل شريك بوده يا نه. اون قاتل اصلی ادعا می‌كرد كه اون به من صراحتا دستور داده ولی خودش ادعا می‌كرد كه هيچ وقت تشويق به خشونت نكرده و تا حالا فقط راجع به اعتقاداتش حرف زده و مقاله نوشته. خود اين كه به نظرم خيلی جای بحث داره كه آيا حتی اگر دستور مستقيمی نداده بود، باز هم مقصر بود يا نه. ولی جالب‌تر از اون برای من سيستم قضايی ايناست. به صراحت هيچ تلاشی در كشف حقيقت نمی‌شه. و همه چيز فقط و فقط بايد در چارچوب قوانين باشه. حالا وكيلی پيروز می‌شه كه بلد باشه از اين قوانين خوب استفاده كنه. مثلا اين دفعه يه دختره از يه پسره شكايت كرده بود كه بهش تجاوز كرده، و اين دختره ظاهرا كارش همين بوده و تا حالا چند بار اين شكايت رو از آدم‌های مختلف كرده بوده و در پرونده‌اش بود ولی وكيله تنبلی كرده بود و پرونده رو نخونده بود و طبق قانون بعد از شروع دادگاه وكيله ديگه نمی‌تونست اون‌ها رو مطرح كنه. حالا نمی‌دونم به اين دليل كه اثبات نشده بودند يا به هر دليل ديگه. و وكيله دادگاه رو باخت با اين كه هم خودش هم حتی قاضی می‌دونستن كه طرف جرمی نكرده. و هر چی وكيله به قاضی اصرار می‌كرد كه يه جوری بهش اجازه بده اين سوال رو از شاكی بپرسه يا يه جوری مطرح بشه كه اين مساله بازم تكرار شده بوده، قاضی می‌گفت قانون اينو گفته و تو اگه می‌تونی بايد تناقضی تو حرفای شاكی پيدا كنی كه نكرد. اين سيستم هيات منصفه هم واقعا جالبه. اين كه تو اعتفاد داشته باشی در واقع كه اخلاق و جرم عرفيه. يعنی يه سری آدم تيپيكال جامعه رو انتخاب كنی. اونا فقط حرفای وكيل‌ها، شاهدها، متهم و شاكی رو بشنون بدون اينكه حتی از قانون چيزی بدونن يا به مدركی دسترسی داشته باشند. ظاهرا حتی يه قسمت از حرفا رو هم نمی‌تونن تقاضا كنن كه دوباره بشنون. و بعد تصميم بگيرن كه ايا اين اعمال در اين شرايط به نظر اونا كه نماينده عرف جامعه هستند جرم هست يا نه.


........................................................................................

11/07/2003

٭ تو اين دو روزه يهو ويرم گرفت كه برم اين blogrolling رو امتحان كنم ببينم چيه. و نشستم لينك‌ها رو اضافه كردم. يه سري هم بودند كه ديگه نمي‌نوشتند. اون‌هايي رو كه از اول امسال يعني از March ننوشته بودند رو حذف كردم.


٭ سه شنبه Noam Chomsky اومده بود Central Connecticut State University . ما هم بليط گرفته بوديم و رفتيم. خيلي شلوغ بود. من البته سرم خيلي درد مي‌كرد و گشنه‌ام بود و اون جا هم نمي‌شد چيزي خورد. ولي جالب بود. براي من بيشتر عكس العمل آدم‌ها جالب بود كه كجاها دست مي‌زدند و ابراز احساسات مي‌كردند. بعدش با بچه ها بحث مي‌كرديم كه در واقع حرف‌هايي كه زد براي ما هيچ كدوم چيز جديدي نبود. راجع به تاريخ آمريكا در خاورميانه حرف زد. و خب همه اينها رو تقريبا هر ايراني‌اي مي‌دونه. مثلا اينكه وقتي حكومت ايران تغيير كرد، آمريكا از عراق حمايت كرد و تحريم‌هاش رو برداشت و بهش سلاح فروخت كه به ايران حمله كنه. ولي در كل چيزي كه مي‌خواست بگه اين بود كه مردم آمريكا واقعا خيلي كم مي‌دونند اين چيزا رو همش تكرار مي‌كرد كه بايد فعاليت كرد و مردم رو آموزش داد. موقع سوال و جواب‌ها هم تقريبا هر كسي سوال كرد غر زد راجع به سيستم بد انتخابات، يه طرفه بودن رسانه‌ها و اون همش مي‌گفت كه همه اينا رو مي‌شه حل كرد و بايد organize كرد و educate كرد.


........................................................................................

11/05/2003

٭

بعد می گفت كه توی انجيل هيچ جا نيومده كه عيسی ازدواج نكرده بوده. خب البته چيزی هم راجع به ازدواجش نگفته. و با توجه به اينكه برای يه مرد بهودی ازدواج كردن به رسم عادی بوده و اين عجيبه كه اگر مسيج ازدواج نكرده بوده چرا هيچ اشاره ای بهش نشده. و بعد از هر كشيش يا محققی كه می پرسيد می گفتن كه اگه مسيح ازدواج كرده باشه زنش حتما مريم بوده.

ولی برای من نكته جالب تو نقاشی شام آخر بود. اول اينكه كسي كه طرف راست مسيح نشسته كاملا قيافه زنانه اي داره. اين قصه هم خيلی معروفه كه اون شب مسيح شرابی رو يارانش مي ده و مي گه كه اين خون منه. و اون شراب توي يك جام بزرگ بوده ﴿Holly Grail, Holly Chalice﴾ ولي توي نقاشي هيچ اثري از اين جام نيست. و اين شايد به اين دليل بوده كه داوينچي عقيده داشته كه اين جام يه استعاره براي مريم بوده. جامي كه خون مسيح رو در خودش داشته. و اين يعني كه اونا بچه داشتن. داستان هايي هست كه مي گه بعد از مرگ مسيح يه قايقي از ياران خيلي نزديك مسيح  به جنوب فرانسه مي رن و مريم هم با اون ها بوده و بچه‌اي هم با اون‌ها بوده كه الان در اون منطقه به سنت سارا معروفه. البته بعضي‌ها مي‌گن كه اون يه مستخدم بوده. و بعد اين كه اگر اينها راست باشه داوينچي از كجا مي‌دونسته. اين مي‌گفت كه مداركي پيدا شده از يه گروه مخفي ﴿Priory of Sion﴾ كه تعداد زيادي از دانشمندان و هنرمنداي معروف مثل داوينچي يا نيوتن جزو اون بودن و اينها هدفشون همين بوده كه نسلي از عيسي مونده رو حفظ كنند.

آهان اينو هم بگم كه من نمي‌دونم كه چقدر اين حرفا درستن يا چرت و پرتن.




........................................................................................

11/04/2003

٭

اينجا می تونين سخنرانی Clinton رو بخونين.

ديروز يه برنامه ای تو تلويزيون داشت به اسم Jesus, Mary and da Vinci. در واقع يه گزارش بود. از كتاب The Da Vinci Code. توش راجع به عيسی و ارتباطش با مريم مجدليه ﴿Mary Magdalene﴾ نوشته. ﴿از اين به بعد هرجا می گم مريم منظورم همون مريم مجدليه است نه مادر عيسي﴾. مريم همه جا معروفه به اين كه يه روسپی بوده كه يه بار عيسی اونو از سنگسار شدن نجات می ده و اون هم يك بار پاهای عيسی رو با موهای بلندش می شوره. اما اين جا گفته می شد كه توی انجيل هيچ حرفی از روسپی بودن مريم زده نشده و شايد اشتباه از اون جا پيش اومده كه در پاراگرافی راجع به يك روسپی تعريف شده و درست در پاراگراف بعد اين تعريف شده كه عيسی جان مريم رو از شيطان ها خالی كرد و می گفت كه اين لزوما اين معنی رو نمی ده كه مريم همون روسپی بوده و آزاد كردن از دست شياطين اون زمان به معني شفا دادن از بيماري بوده. شواهدي هم ارائه مي كرد مثلا اين كه در نقاشي هاي خيلي قديم مريم رو با اون هاله مقدس كشيدن. يا اينكه زماني كه عيسي بعد از مرگ دوباره برمي گرده اول به مريم ظاهر مي شه و اونجا به مريم مي گه منو لمس نكن و كتيبه هاي زيادي از اين داستان وجود داره. به جز اهميتي كه به هر حال خود اين قضيه داره ظاهرا در زبان اصلي انجيل كلمه اي كه به كار برده شده بيشتر به معني در آغوش نگير بوده تا لمس نكن و اين نشون مي ده كه ارتباط عيسي و مريم بيشتر از اين داستان ها بوده. و اين كه عيسي گفته منو لمس نكن به اين خاطر بوده اون زمان در حالتي بين مرگ و زندگي بوده.

Noli Me Tangere (Touch me not)
Fresco, Convento di San Marco, Florence


........................................................................................

10/31/2003

٭ امروز Clinton اينجا سخنراني داره. تا جايي که من ديدم حداقل بين دانشگاهي‌ها Clinton خيلي طرفدار داره و برعکسش بوش. از يه عالم قبل گفته بودن که کسايي که مي‌خوان در اين مراسم شرکت کنند تا فلان موقع وقت دارن که بيان ثبت نام کنند. و بعد از تموم شدن مهلت بين همه متقاضيان قرعه ‌کشي کردند و به يه عده بليط دادن که خب به ما نرسيد. اما جالب‌تر بعدش بود که چه بحث‌هايي توي mailing list در گرفت. يکي دو نفر mail زده بودن که حاضرن بليطشون رو بفروشن و يه عده ديگه هم گفته بودن که مي‌خوان بخرن. مثلا امروز يکي پيشنهاد ۵۰ دلار داده بود.!! و بعد يکي نوشت که اين درست نيست که شما چيزي رو که با شانس به دست اوردين و در اصل حق همه اعضا دانشگاه بوده بخواين بفروشين. و يکي جواب داد که به هر حال سرمايه‌داري اينه و مثلا نمي‌شه گفت که اون کسي که شانس داشته و استعدادي داشته،‌مثلا استعداد موسيقي حالا حق نداره از اون شانسش پول در بياره. يکي مي‌گفت که شما بايد بليط‌ها رو پس بدين تا دوباره اونا رو با قرعه‌کشي تقسيم کنن. يکي ديگه مي‌گفت که فرض کنيد که اين اتفاق قرار بور در جمع خيلي کوچيکي مثلا يک دانشکده يا يه گروه بيفته. اون وقت مطمئنا کسي روش نمي‌شد که بليطي رو که نمي‌خواد و نصيبش شده به دوستش که هر روز مي‌بينتش بفروشه. و سوال کرده بود که واقها مرز اين تعداد کجاست؟ البته ظاهرا عده‌اي هم بودن که بليطشوت رو پس دادن چوت دوباره mail زدن و به اونايي که تقاضا داده بودن يه شماره دادن که امروز از ۱۰ صبح اينبار هر کي زودتر بره بهش بليط مي‌دن. خلاصه که ماجرايي شده.


........................................................................................

10/24/2003

٭ يه عالم وقته ننوشته‌ام. اين يک هفته واقعا زود گذشت! تو هفته گذشته براي Special Registration رفتم. (در واقع همون انگشت نگاري خودمون!!) اونجا تا وقتي که شماره‌ام رو اون مسووله تو database شون پيدا کنه هي باهام حرف زد. پرسيد خودت چيکار مي‌کني، شوهرت چي‌کار مي‌کنه. بعد حرف اينترنت شد. گفت ايران چه جوريه دسترسي به اينترنت براي دانش‌آموزا. گفتم بد نيست خيلي داره زياد مي‌شه. گفت اينجا زياد خوب نيست. پسر من که مي‌خواسته بره مدرسه انتظار داشته که زياد با اينترنت و کامپيوتر کار کنن ولي خيلي خوب نبوده!!! ديگه چيز جالبي که تو اين هفته ديدم، خبر اين بود که يک ميمون با فکرش يک دست مکانيکي رو تکون داده. اينجا اصلش هست.


........................................................................................

10/14/2003

٭ اين هفته هم دو تا فيلم ديديم. يکي Jules and Jim که يه فيلم فرانسوي بود. Jules و Jim دو تا دوست بودند يکي آلماني يکي فرانسوي که يه بار يه مجسمه مي‌بينند که خيلي خنده اون مجسمه مي‌گيرتشون و بعد با يه دختري آشنا مي‌شند که اون هم همون خنده رو داشته و عاشقش مي‌شن .... من يه جورايي اصلا نفهميدم فيلم رو. اصلا نمي‌فهميدم چي مي‌خواد بگه. يه فيلم ديگه I Vitelloni بود. اونم زندگي چند تا پسره بود که خيلي شنگول بودند و از طرفي هم هرکدوم يه مشکلاتي تو زندگيشون داشتند. البته بيشتر فيلم درباره يکي از اين پسرها و رابطه‌اش با خواهر يکي ديگه‌شون بود که با هم ازدواج کرده بودند. اين يکي مي‌شه گفت فيلم آسوني بود. جمعه شنيديم که شيرين عبادي نوبل گرفته. واقعا از تبريک نگفتن آقاي خاتمي و حالا هم اين حرفاش خيلي تعجب کردم. تا حالا هم تو دانشکده هيچ کس به روي ما نيورده!!! تو کلاس Artifitial Intelligence اون روز داشت راجع به اين که ترجيح‌هاي آدم‌ها در تصميم‌گيري‌هاشون اثر داره. مثلا اين که هر کسي براي اين که يه اتفاقي بيفته، حاضره چه‌قدر پول بده، بستگي زيادي با اين که چه‌قدر پول براش مهمه و چه‌قدر اون اتفاق براش مهمه داره. بعد گفت مثلا حاضريد براي اين‌که من شما رو از يه خطر يک در ميليون نجات بدم چه‌قدر به من پول بدين. من که با خودم فکر کردم هيچي يا فوقش چند سنت! ولي گفت که يه کسي يه تحقيق آماري رو تعداد زيادي آمريکايي کرده سال ۱۹۸۰ ميانگين ۲۰ دلار و سال ۲۰۰۳ ميانگين ۴۷.۵۸ دلار بوده. مسخره نيست که چه‌قدر اينا ترسوان؟


........................................................................................

10/09/2003

٭ خب يه چيزايي از دانشکده بگم. طبق سنت خيلي دانشگاه‌هاي ديگه، اين جا هم tea time داره. هر روز ساعت ۴ توي lounge دانشکده، چايي و قهوه و شيريني مي‌ذارن و همه ميان مي‌خورن و همون جا هم گروه گروه حرف مي‌زنن، که خب خيلي وقتا علميه. کلا يه چيزي که اينجا به نظرم خيلي فرق مي کنه با دانشکده ما تو ايران اينه که تو ايران،‌انگار دانشکده مال ليسانس‌هاست. فعال‌ترين و پر حضورترين آدم ها ليسانسن و در واقع اصلا فوق ليسانس‌ها و دکتراها رو نمي‌شه ديد. بر عکس اينجا. که ليسانس‌ها مي‌رن سر کلاسا و مي‌رن دنبال کارهاي خودشون. ممکنه که با هم باشن يا فعاليت‌هايي بکنن ولي هيچ‌جايي تو دانشکده جمع نمي‌شن. بعضي وقتا فکر مي‌کردم چرا مثلا ما يه همچين برنامه‌هايي که مي‌ذاريم چرا استادا نمي‌آن. به نظر مي‌اد يکي از دلايلش همينه. خب حرف زدن با يه دانشجوي دکترا براي استاده هم يه قايده اي داره پس حاضزه به جاي اين که قهوه‌اش رو بر داره بره تو اتاقش بخوره، بياد نيم‌ ساعت و با بقيه بخوره.


........................................................................................

10/06/2003

٭ امروز عيد Yom Kippur بود. بعضي از دانشگاه‌ها تعطيل بودند. ولي اينجا تعطيل نبود. من هر چي گشتم چيزي از اين که مناسب اين روز چي بوده پيدا نکردم. ولي ظاهرا اين روز بزرگ‌ترين عيد يهودي‌هاست. و در واقع روزيه که همه گناهاشون مي‌تونه بخشيده بشه. و خب روزه مي‌گيرن و نبايد کار کنن. ولي با اين که اينجا خيلي‌ها يهودين ولي دانشگاه نعطيل نبود :( البته استاد عليرضا اينا کلاس رو تعطيل کرده بود ولي خودش اومده بود دانشگاه. يه چيزي که اين‌جا خيلي اعصاب خودکنه صداي ماشين‌هاي آتش نشانيه. کاش فقط آژير مي‌زدن. يه بوقي مي‌زنن که زده رو دست بوق کاميون‌هاي ايران. و نمي‌دونم آخا تو اين شهر به اين کوچيکي مگه چقدر آتش سوزي مي‌شه که روزي حداقل سه بار صداي اين ماشين‌ها مياد. البته ظاهرا مي‌گن که چون تعداد آمبولانس‌هاي شهر کمه، هر کسي به اورژانس هم زنگ بزنه، اول ماشين آتش نشاني مي‌ره و اقدامات اوليه رو انجام مي‌ده بعد آمبولانس مياد. ولي باز هم ببه نظر من خيلي عجيب مياد. ما جمعه رفتيم فيلم ديديم. اسم فيلم بود مثلا نهنگ سوار!! (Whale Rider) قصه يه دختره بود در يکي از قبايل نيوزلند، که موقع به دنيا اومدن خودش و برادر دوقلوش مردن. پدربزرگش رييس قبيله بود و قرار بود که بعد از اون نوه پسريش رييس باشه ولي وقتي پسره مرد، ديگه کسي نبود. ولي اين دختره مي‌خواست که توانايي‌هاي خودش رو به پدربزرگش و بقيه اثبات کنه. به نظرم فيلم خيلي تاثير گذاري بود و خيلي جاها اشک آدم رو در مياورد. مفاهيم جالبي از ايمان و اينها هم مي‌شد ازش فهميد. البته اون لهجه نيوزلندي خيلي بود بود و خيلي جاها من نمي‌فهميدم چي مي‌گن.


........................................................................................

10/03/2003

٭ ديروز يکي از شاگرداي عليرضا که فکر کنم کره‌اي باشه، ازش پرسيد که کجاييه و وقتي گفت ايران. پرسيد اشکالي نداره اگه بپرسم گرفتن ويزا خيلي طول کشيد؟ و عليرضا جواب داد که خب آره معمولا طول مي‌کشه. بعد پرسيد من ديروز تو يک مقاله‌اي از نيويورک تايمز خوندم که تو عراق بچه‌ها اولين چيزي از رياضي رو که ياد مي‌گيرن اينه که (دقيق يادم نيست) ۴+۹=؟ چون صدام ۴ اکتبر به دنيا اومده. يا اولين مساله‌اي که حل مي‌کنن اينه که اگه چند نفر برن جنگ و فلان تعدادشون برگردن چند نفر مردن؟ البته احتمالا حدس مي‌زنين که چي‌ شده بوده؟ Iran و Iraq رو با هم اشتباه کرده بود.


........................................................................................

9/30/2003

٭ يک شنبه هم شب بچه‌ها رو دعوت کرده بوديم خونمون. زرشک پلو با مرغ و سوسيس بندري درست کرديم. البته نمي‌دونم چرا به نظرم کم بود غذا :( آهان گفتم که اون روز معلم زبان يه مقدار از تاريخ‌چه دانشگاه تعريف کرد. اصلا اين جوري شد که يکي از بچه‌ها دير اومد و گفت ببخشيد جاي کلاس رو گم کرده بودم. و اين جوري شد که اون توضيح داد که آره ساختمون‌هاي اينجا اکثرا خيلي پيچ در پيچند و دليلش اينه که معماري اين جا رو جوري کردن که به نظر خيلي قديمي بياد. با اينکه قدمت ساختمون‌ها حدود ۷۰ ساله، اما به نظر خيلي قديمي‌تر ميان. مثلا پنجره‌ها علاوه بر مدلش که قديميه، بعضي جاها شيشه‌هاش رو شکستنو دوباره بند زدن تا قديم‌تر به نظر بياد. يا اين‌که سفال‌هاي سقف‌ها رو وقتي مي‌خواستن بذارن، مدتي اونا رو مي‌دارن زير خاک و يه اسيدي روشون مي‌پاشن تا رنگشون عوض شه و قديمي به نظر بيان. بعد يکي از بچه‌ها دليل اسم دانشگاه رو پرسيد. گفت که سيصد سال پيش ۱۲ نفر از استادهاي هاروارد براي فرار از جو خيلي خشک اون جا ميان و يه دانشگاهي درست مي‌کنن به اسم Collegiate School در يه شهر ديگه. و شعارشون هم بوده Luxet Veritas که به معتي روشنايي و حقيقته که از يه دعايي در انجيل اومده. بعد ديگه دانشگاه شلوغ مي‌شه و تصميم مي‌گيرن ببرنش يه جاي خلوت‌تر که همين جاي فعليش بوده. بعد از مدتي از لحاظ مالي خيلي وضعشون خراب مي‌شه و يه سرب نامه مي‌فرستند براي پولدارهاي شهر که کمک کنن به دانشگاه و يک تاجر خيلي خيلي ثروتمند به اسم Elihu Yale پول خيلي زيادي مي‌ده و به همين خاطر اسم دانشگاه رو به اسم اون مي‌ذارن


........................................................................................

9/29/2003

٭ خب laptop خيلي هم چيز تحفه‌اي نبود :( چون Apple ه و کار کردن باهاش خيلي سخته. فارسي ديدنش رو به يه زوري حل کردم ولي هنوز نمي‌تونم باهاش بنويسم. اولين گندي که باهاش زديم اين بود که خب تا اورديمش خونه خواستيم با اينترنت کار کنيم، يه CD به عنوان تبليغ قبلا گذاشته بودن دم در خونه مال AOL که نوشته بود دو ماه مجانيه. ما هم رفتيم و register کرديم و مثل بچه‌هاي خوب همه مشخصات بانکي رو هم درست داديم. بعدا فهميديم که بعد دو ماه خودش قطع نمي‌شه و ما بايد زنگ بزنيم و هي چونه بزنيم تا قطعش کنن :((( خب يک weekend ديگه هم گذشت. شنبه رفتيم يه جايي به اسم Hamden Plaza که يک عالمه مغازه داره و تقريبا بيرون شهره. يه مشت خرت و پرت ديگه خريديم. دوچرخه مي‌خواستيم بخريم که نمي دونستيم مي‌تونيم با اتوبوس برش گردونيم يا نه که بي‌خيالش شديم تا يه وقت با ماشين بريم.


........................................................................................

9/26/2003

٭ ديروز من صبح کلاس داشتم و بعدش بيکار بودم تا ۷:۳۰ که کلاس زبان داشتم. يه ذره درس خوندم و ول گشتم ولي وقتي اومدم mail ام رو چک کردم ديدم هيچ کس بهم ميل نزده منم حوصله‌ام نشد چيزي بنويسم!!! بعد از نهار تصميم گرفتيم بريم starbucks چير بخوريم و اونجا بشينيم درس بخونيم. خب براي اونايي که نمي‌دونن! starbucks يه در واقع cofee shop ه. خب آره همين ديگه. هيچ خاصيت ديگه‌اي نداره جز اينکه معروفه. اونجا مي‌توني هر چه قدر دلت مي‌خواد بشيني و حرف بزني، کتاب بخوتي، با laptop ت کار کني و .... دفعه پيش که رفتيم چون عليرضا گفت که از کاپوچينو خوشش مي‌آد اونو گرفتيم با دو تا کيک شکلات و پنير که من از هرکدوم يک پنجمش رو خوردم. البته اين نشون دهنده سليقه کج منه که از چيز تلخ يا خيلي شيرين خوشم نمياد. اين دفعه فراپاچينو کرم دار شکلاتي!!!! خوردم که در واقع مي‌شد گفت همون شکلات گلاسه خودمون بود ولي خيلي خوشمزه!! بعد بازم من حوصله‌ام سر رفت! و رفتيم خريد. براي اولين بار رفتيم shaw's که يه سوپرمارکت خيلي بزرگه که براي يکي مثل من که زود هيجان زده مي‌شه بده چون مثل ديروز يه عالم پول خرج مي‌کنه. بعد هم با بدبختي اون همه بار رو اورديم تا دانشگاه. بعدش که من کلاس داشتم. کلاس يه چرندياتي! راجع به چه جوري سمينار بديم بود. ولي اولش يه چيزايي از تاريخچه دانشگاه گفت. حالا اينا رو بعدا تعريف مي‌کنم. چون ظاهرا laptop ها حاضره و من عجله دارم که برم ببينم چه جورين!


........................................................................................

9/24/2003

٭ اينجا يه کلاس زباني قراره برم به اسم The Professional Comunicator. جلسه اول کلاس رو هفته پيش رفتم که در واقع مقدمه بود. تو اين کلاس قراره راه ارتباط درست و حرفه‌اي رو ياد بدن. مثلا اين که چه جوري دست بدي، از کلمه‌هاي قلمبه سلمبه براي بالا بردن کلاس خودت استفاده کني، با چه لحني حرف بزني و حتي چه جوري غذت بخوري!!! ديروز اولين جلسه تمرينش بود. بايد در چند دقيقه خودمون رو معرفي مي‌کرديم و اونا از ما فيلم مي‌گرفتن. به من گفت که خيلي ام ام مي‌کنم و به جاي اينا بايد سکوت بذارم تا به جاي اينکه به نظر بياد که نمي‌دونم چي بگم به نظر بياد که خيلي با تمانينه حرف مي‌زنم. گفت مثلا من از اين آقاي بوش خيلي بدم مياد و همه حرفاش احمقانه‌‌ست ولي به خاطر سکوتي که بين حرفاش ميذاره به حرفاش قدرت مي‌ده. اين هم ظاهرا آلبوم جديد Ebi ه. يه چيزي که اين جا به نظرم مياد ولي شايد خيلي درست نباشه اينه که خنديدن خيلي مهمه!! ديشب ۴ تا سريال تلويزيون پشت سر هم داشت همشون خنده دار بودن. حتي اوني که اصل داستان رومانتيکه. استادا حتما سر کلاس ۴-۵ تا تيکه ميندازن که همه بخندن.


........................................................................................

9/23/2003

٭ ديروز از صبح اومدم دانشگاه. ساعت ۲:۳۰ کلاس داشتم. من سر دو تا کلاس مي‌رم. يعني در واقع شنونده‌ام (auditor) البته اينجا شنونده بودنش هم قاعده و قانون داره و کسي مي‌تونه اين کار رو بکنه که همسر يا بچه دانشجو يا کارمند باشند. و بايد يه فرمي پر کني و امضاي استاد و امضاي مسوول اين امور رو بگيري. من اينجا دو تا درس گرفته‌ام. يکي : Artificial Intelligence و يکي ديگه هم Introduction to Databases هر دو تا کلاس خيلي خوبن. اولين خوبيشون اينه که کوتاهن!!! من که خيلي دير رسيدم و فعلا تند و تند بايد بخونم تا برسم به درس. خب اين چيزا که خيلي مشهوره که همه سر کلاس خيلي راحتن. هر وقت بخوان مي‌خوابن، مي‌خورن، روزنامه مي‌خونن و ... ولي اين يکي رو ديگه من انتظار نداشتم، اينکه (با عرض معذرت) بلند بلند فين مي‌‌کنن!!


........................................................................................

9/22/2003

٭ نه اين طوري نمي‌شه. اگه من بخوام همه ماجراها رو از اول بنويسم اونم با اين سرعت مساوي صفر هيچ وقت به زمان حال نمي‌رسم. در واقع البته دليل اصلي که مي‌خواستم از اول ماجرا بنويسم، تعريف اتفاق‌هاي توي سفارت و توي راه (بازرسي‌ها و ...) بود که خب حالا فعلا بي‌خيالش مي‌شم. شايد يه موقعي تعريف کردم. خب امروز ۹امين روزيه که من اينجام. جالبه که به نظرم خيلي کم مياد يعني باورم نمي‌شه که کمتر از ۱۰ روز گذشته باشه. بديش اينه که من تو موقعيتي اومدم که عليرضا حسابي درس داره و من نمي‌تونم ازش انتظار داشته باشم که منو بگردونه. بنابراين بايد خودم بگردم و چيزهايي رو پيدا کنم که باهاش سرگرم شم. البته هنوز اون چيزا رو پيدا نکردم :( و اما weekend خود را چگونه گذراندم. شنبه صبح با بچه‌ها قرار گذاشته بوديم که بريم East Rock Park. رفتيم و ديدم که پايينش راه ماشين رو رو بستن و توفيق اجباري شد که پياده بريم بالا. خيلي خيلي جاي قشنگيه. متاسفانه دوربينمون باتري نداره ولي اين عکس قبلا از همين جا گرفته شده. به سبک حسين درخشان!: فعلا جايي بلد نيستم عکسا رو بذارم. بالاي تپه‌اش هم يه برچ بادبوده. اين جا هم يه توضيحاتي راجع بهش هست. و بعد از اون خونه بودم تا ديشب. اصلا درس نخوندم. تلويزيون نگاه کردم و کتاب خوندم. «سه کتاب» مال «زويا پيرزاد».


........................................................................................

9/15/2003

٭ خب بعد از مدت هاي مديد مي‌خوام بنويسم. البته واقعا شک دارم که حالا حالا چيز هست بنويسم يا نه. خب از کي شروع کنم؟ از يکشنبه پيش که به مقصد استانبول حرکت کردم. دوستام اومده بودند فرودگاه و باز دوباره اين گريه نکردنم بد بود. عصبي شده بودم و چرت و پرت مي‌گفتم و خب کلي هم اضطراب داشتم. خوشبختانه البته وزن بارام کمتر از حد مجاز بود. سه‌شنبه وقت داشتم براي سفارت براي گرفتن ويزا. وقتي که وقت مي‌گرفتم خانمه گفت که officer باهات مصاحبه مي‌کنه و تصميم مي‌گيره که بين ۲ تا ۷ روز ديگه ويزات رو تحويل بدن. و بدبختي من براي جمعه بليط داشتم، يعني سه روز بعد. يک ساعت زودتر رسيدم و وقتي رفتم که چک کنم که وقتم سر جاش هست يا نه، نگهبانه گفت بيا برو تو. رفتم و اتفاقا خيلي زود صدام کردن که مدارکم رو تحويل بدم. و بعد منتظر شدم تا دوباره صدام کنند. اونجا که نشسته بودم يه دختر ترک با روسري و مانتو نسته بود پيشم و شروع کرد به حرف زدن. کلي حرف زديم. شوهرش تو امريکا تجارت مي‌کرد و خيلي مي‌رفت و ميومد خودش هم چند تا خواهر و بردارش اونجا بودند و براي اولين بار مي‌خواست بره اونا رو ببينه و کلي اضطراب داشت که بهش ويزا مي‌دن يا نه. تو دلم فکر مي‌کردم اگه جاي ما بود چه کار مي‌کرد. گفت چرا اومدي اينجا ويزا بگيري گفتم چون تو کشورمون سفارت نداريم. کلي خنديد که چه جالب مردم ايران سفارت امريکا ندارند ولي خيلي خوب انگليسي بلدند. راجع به اسلام هم حرف زديم. مي‌گفت امريکا در واقع بهترين رفتار يک کشور مسلمون رو داره، هر کسي مي‌تونه اون جوري باشه که خودش مي خواد نه مثل کشور تو که به زور بايد حجاب داشته باشي نه مثل کشور من که اگه روسري بذارم ديگه نمي‌تونم درس بخونم.


........................................................................................

6/21/2003

٭ يه مدت موضوع نداشتم بنويسم. يه مدت حال نداشتم. بعدش هم اين blogger خراب شده بود. و حالا ديگه مزه همه اون چيزا رفته! شلوغي‌هاي دانشگاه! (چه قدر هم که دانشگاه ما شلوغ شد) بسيج ريخت تو انجمن و از اين دعواها! خب ولي همش فعلا خوابيده.


........................................................................................

5/31/2003

٭ بخوام ننويسم، قربانت، بخوام ننويسم: ارادتمند، بخوام ننويسم: مخلصيم. خب آخرش هيچي نمي‌مونه ته email ها بنويسم!


........................................................................................

5/27/2003

٭ بچه‌هاي دانشکده يه سري مسابقه فوتبال برگزار کرده بودن. تيم‌هاي ۳ نفري با دو نفر ذخيره که مي‌تونست يه بازيکن از خارج دانشکده هم داشته باشه. حسابي مسابقه‌هاشون طرفدار داشت. البته نتايج آخرش خيلي غير قابل پيش بيني شد. هر تيمي ۲۵۰۰ کذاشته بود و همه پول‌ها رو جمع کرده بودن تا به تيم برنده جايزه بدن. ولي خب چون فقط ۳۰۰۰۰ تومن شده بود و يه مقداري هم خرج امکانات شده بود (دروازه و توپ و ...) خيلي مقدار جايزه کم مي‌شد. به همين خاطر رفتن پيش رييس دانشکده و اون قبول کرده بود که به برنده جايزه بده. تيم برنده همه ورودي ۸۰ بودند. ولي رييس دانشکده حاضر نشده بود به يکي از اعضاي تيم جايزه بده، چون ترم پيش مشروط شده بود. اينم قوانين دانشکده ما، حتي در مورد فوتبال!


٭ فيلم سينمايي امشب، «لمس کردن اسب‌هاي وحشي» بود. نتيجه اخلاقي: اگه يه اسب وحشي رو لمس کردين و اهلي شد و بعد مي‌خواستين از اون جا برين و خب ممکن بود اون اسبه ديگه نتونه اون جوري زنده بمونه، مي‌تونين بهش بي‌محلي کنين، در خونه رو ببنديدن راهش ندين.


........................................................................................

5/25/2003

٭ امروز به من گفته بودن که از اين به بعد به جاي دبير قبلي کميته فارغ‌التحصيلان برم جلسه‌هاي انجمن فارع‌التحصيلان دانشگاه. تجربه خوبي بود. احساس بزرگي کردم. فکر کنم جوونترين عضو قبل از من نماينده دانشکده فيزيک بود که دکتر بود و استاد دانشکده فيزيک! خب اين انجمن هم فعاليتش رو تازه شروع کرده بود و حرفا همش حرفاي بنيادي و سياست گذاري و اينا بود. ولي حرفاي جالبي هم زده شد. مثلا يکي مي‌گفت که ما تو بررسي که کرديم ديديم فارغ‌التحصيلاي دانشگاه به سه دسته تقسيم مي‌شن. يکي قبل از انقلاب، يکي بعد از انقلاب تا سال ۶۷-۶۸، يکي هم از اون موقع تا حالا. و جالب اينه که دسته دوم به شدت از دانشگاه بدشون مياد! اکثرا اين موضوع رو تاييد کردن و يکي مي‌گفت احتمالا به اين خاطر که اون سال‌ها سال‌هاي گزينش‌هاي سخت بوده و دانشجوها ترجيح مي‌دادن با هم ارتباطي نداشته باشن و خب حالا هم ندارن و دل خوشي هم از دانشگاه ندارن.


٭ هنوز وقت نکردم تو دفترم بنويسم. بنابراين مجبورم هر دقيقه و ثانيه‌اش رو تو ذهنم تکرار مي‌کنم تا يادم نره!


........................................................................................

5/22/2003

٭ تو صفحه خرداد تقويم نوشته : بانوي تاکستان‌ها ما تو را در پس تور جنگل‌ها مي‌ديديم که در طلوع آفتاب لانه عقاب و کومه شبان را مي‌آراستي و بهار نارنج‌ها را تو در نشيب جاده سوزان و سياه روشني مي‌دادند. (يانيس ريتسوس)


٭ بالاخره movable type رو نصب کردم. و حالا دارم با template ش ور مي‌رم. چون يه قالب از قبل طراحي شده و من فقط بايد توي اون خبر بذارم. هنوز خيلي کندم. .لي خب کامپوتر خريدم و حالا تو خونه هم مي‌تونم کار کنم. و البته اين جا هم يه مشکلاتي وجود داره. بعد يه عمري کار کردن با کامپيوتري که همه چي داشته، بايد با کامپيوتري که جز windows هيچي روش نيست کار کنم. همه چي رو بايد از اول install کنم.


٭ من هر کاري بلد بودم کردم. حالا مي‌شينم و از دور تماشا مي‌کنم.


........................................................................................

5/20/2003

٭ خواستم نشون بدم خيلي عاقلم. ديدي که نيستم. يه روز ديگه هم تموم شد. همين جور ميگذرند و ...


........................................................................................

5/19/2003

٭ نه اين که قهر کرده باشم. نه اينکه بخوام تو باشي كه اول حرف مي‌زني. مي‌خواستم فقط ببينمت. از دور.


........................................................................................

5/17/2003

٭ سرم درد مي کنه. حسابي گير کردم. تو کار به اين سادگي. مي خوام يه صفحه درست کنم که توش خبر باشه. خب به آرشيو و اينا هم احتياج دارم. اولين فکري که به نظرم رسيد و تا جايي که مي دونم چيز خوبي بود movable type بود. ولي من فقط مي تونم با frontpage اون صفحه ها رو edit کنم. و به همين خاطر نتونستم نصبش کنم. حالا نمي دونم چي کار کنم.


........................................................................................

5/16/2003

........................................................................................

5/13/2003

........................................................................................

5/12/2003

٭ اين yahoo انگار حسابي قاطي کرده. يهو مي بيني يه عالم آدم online شدند با status هاي مسخره. براي يکي از دوستي من که همش مي نويسه view my webcam. براي داداشم هم نوشته Thinking of you!!!!!


٭ ديروز تو جلسه کميته فارغ التحصيلان خيط نشدم. چون آخرش معلوم نشد کي رفته بوده قبل از من جا رو رزرو کرده بود. کلي هم بحث سر اين کلاساي NLP و اينا شد. من نمي دونم چرا نمي تونم به اين چيزا خوش بين باشم.


٭ امروز دو تا کار که صد سال عقبشون انداخته بودم رو تصميم گرفتم انجام بدم. يکيش رزرو کردن سالن براي همايش فارغ التحصيلان دانشکده بود. وقتي زنگ زدم گفتن اونجا رزرو شده براي مکانيک. کلي ترسيدم. گفتم واي چي بگم. تو جلسه بگم من تازه امروز رفتم پرسيدم اونم پر بود؟ پرسيدم وقت ديگه چي؟ وقتي نگا کرد گفت نه قبلا تماس گرفتن آمفي تئاتر فيزيک رو رزرو کرديم براتون. از يه لحاظ خيالم راحت شد. ولي به هر حال معلوم شده که من چه قدر معطل کرده بودم. دومي هم بايد مي رفتم وزارت علوم براي حواله بورس يه بنده خدايي که رفته انگليس. از بعد از عيد گفتن بايد منتظر دستورالعمل بانک مرکزي باشي براي سال جديد. امروز بالاخره زنگ زدم. خانمه مي گه نه خانم هنوز نيومده. مي گم کي مياد. مي گه خودت که تو "اين مملکت" هستي!!!!!!! واقعا بيچاره کسايي که بخوان با بورس "اين مملکت " برن خارج. دو ماه از سال گذشته هنوز دستور العمل نيومده. يعني فعلا بايد با باد هوا زندگي کنن!


٭ يکي از بچه ها قراره برام هر روز روزنامه بخره. تو راه خونمون روزنامه فروشي نيست. از وقتي اومديم اينجا اصلا نتونستم به طور دائم روزنامه بخرم. يه مدت که مي رفتم سرکار روزنامه مي خريدم. ولي الان دو روزه که همشهري مي خونم.


........................................................................................

5/09/2003

٭ روز دوشنبه رفتم نمايشگاه کتاب. ولي در بي پولي مطلق. از ساعت 8 صبح تا 5 بعدازظهر گشتيم. فقط سه تا کتاب خريدم. دو کتاب شعر با ترجمه اش. يکي از «رابرت فراست» يکي هم از «والت وايتمن». کتاب «شرق بنفشه» از «شهريار مندني پور» رو هم خريدم.


........................................................................................

5/06/2003

٭ انقدر طاقت ندارم، انقدر بي‌طا‌قتم که .... نه طاقت رنگ مشکي، نه طاقت يه mailbox خالي، نه طاقت انتظار


٭ من اينم!:

You're the FONT tag- some people ignore you, some people adore you. When you like someone, you like them a lot, but when you don't like them- watch out.




........................................................................................

5/04/2003

٭ فکر کردم خب حالا محل کار جديد و کامپيوتر و سرعت خوب. پس همش مي شينم وب لاگ مي نويسم و مي خونم. واي ولي از بس هيچي بلد نيستم اصلا روم نمي شه برم سر کار ديگه! اينترنت هم شانس من کار نمي کنه! ولي يکي در راه خدا به من بگه IT يعني چي؟


........................................................................................

4/27/2003

٭ يه سوال تکراري، هدف‌هاي زندگي چي‌مي تونن باشن؟


٭ ديروز تو تلويزيون مي‌گفت که ژني رو کشف کردن که احتمالا ژن خشونته. ممکنه درست باشه؟ اگه باشه اون وقت چه جوري مي‌شه کسي رو به خاطر چيزي که جزء خصوصيات فيزيکيش بوده و خودش دخالتي درش نداشته مجازات کرد؟


........................................................................................

4/21/2003

٭ ديروز روز سعدي بود. هرچي مي‌گردم بازم آخرش به اين شعر مي‌رسم: بگذاز تا مقابل روي تو بگذريم دزديده در شمايل خوب تو بنگريم شوقست در جدايي و جورست در نظر هم جور به که طاقت شوقت نياوريم روي ار به روي ما نکني حکم از آن توست باز آي که روي در قدمانت بگستريم ما را سريست با تو که گر خلق روزگار دشمن شوند و سر برود هم بر آن سريم گفتي ز خاک بيشترند اهل عشق من از خاک بيشتر نه که از خاک کمتريم ما با توايم و با تو نه‌ايم اينت بلعجب در حلقه‌ايم با تو و چون حلقه بر دريم نه بوي مهر مي شنويم از تو اي عجب نه روي آن که مهر دگر کس بپروريم از دشمنان برند شکايت به دوستان چون دوست دشمنست شکايت کجا بريم ما خود نمي‌رويم دوان از قفاي کس آن مي‌برد که ما به کمند وي اندريم سعدي تو کيستي که درين حلقه کمند چندان فتاده‌اند که ما صيد لاغريم


٭ تازگي کتاب «رنج‌هاي ورتر جوان» رو خوندم از «گوته»، ترجمه «فريده مهدوي دامغاني». خيلي به نظرم کتاب جالبي بود. به نظرم از سطر سطرش هوش گوته پيدا بود. وقت کنم يه چند تا از جمله‌هاش رو مي‌نويسم.


٭ روي يه بيلبورد تو بلوار مدرس نوشته «بنياد، امانت‌دار مستضعفان است»!


........................................................................................

4/19/2003

........................................................................................

4/18/2003

٭ داشتم به اين فکر مي‌کردم که اين ايده پنهان کردن همه چيز تو همه ما ايراني‌ها به نوعي وجود داره. از مسوول و غير مسوول. يادمه با اين مساله وقتي براي روزنامه کار مي‌کردم خيلي مواجه شدم. مثلا يه بار مي‌خواستيم اطلاعات آماري از کسايي که apply کردن بگيريم. وقتي سراغ يکي از کارمنداي آموزش که اين اطلاعات زير دستش بود و کافي بود يه دکمه بزنه تا اطلاعات print بشه، رفتم؛ گفت نه نمي‌تونم اينا رو بهت بدم. وقتي بهش گفتم که من با مدير آموزش صحبت کردم، زنگ زد بهش و بهش گفت که خب مي‌دونين معلوم نيست اينا مي‌خوان با اين اطلاعات چيکار کنن. بهتره بهشون نديم. و تازه رضايت داد که فقط ۴ تا عدد به درد نخور رو به من تحويل بده. از اين بگذريم که آيا اون حق داشت اطلاعاتي رو که مي‌خوايم نده يا نه، ولي اين که اطلاعات رو مخفي کنيم تا کسي نتونه بلايي سرمون بياره چيزيه که به طور ناخودآگاه در وجود همه وجود داره انگار. نه فقط کسايي که مسوول جايي هستند، حتي مردم معمولي. يه دفعه دکتر سروش اينو گفته بود که اين بحث کم حرف زدن که در دين ما تاکيد شده احتمالا ريشه‌اش در تقيه است که اون زمان لازم بوده ولي هنوز هم بيخود و بي جهت توصيه‌اش مي‌کنن. من نمي‌فهمم وقتي ما يه کاري مي‌کنيم که نمي‌ترسيم ازش و مي‌دونيم درسته، چرا بايد پنهانش کنيم.


........................................................................................

4/17/2003

٭ «کتاب اولين تپش‌هاي عاشقانه قلب من» رو خريدم. نامه‌هاي فروغ به شوهرش پرويز شاپور. نامه‌هاي قبل از ازدواجشون، بعد از ازدواج و بعد از جدايي‌ حتي. نامه‌هاي قبل از ازدواج مال وقتي بوده که فروغ يه دختر ۱۶ -۱۷ ساله بوده و همه اون بچگي، سادگي، شور و اشتياق اون سن‌ها رو مي‌شه تو نامه‌هاش ديد. «دو سه روز ديگر امتحانات ما شروع مي‌شود و تو هم مي‌داني که من تجديدي هستم پس دعا کن که من قبول شوم مطمئنم اگر تو دعا کني حتما قبول خواهم شد ببين هر شب وقتي مي خواهي بخوابي بگو اي خداي بزرگ مرا به فروغ فروغ را به من و باز هم فروغ را به نمره ۲۰ (يا ۱۸ يا ۱۶ و بالخره به هفت هم راضي هستم) در امتحان شيمي برسان» ولي پرويز شاپور چي مي‌تونسته نوشته باشه که اينا جوابش باشه: «به جان تو و به جان کامي تا به حال جز منزل مامان و منزل پوران هيچ جا نرفته‌ام و حتي يک شب سينما هم نرفته‌ام و البته نمي‌دانم تو حرفم را باور خواهي کرد يا نه» «پرويز حالا ديگر نوشته‌اي که اگر دعوايمان بشود تو خواهي گفت «من خرج خودم را در مي‌آورم» اين جمله تو به نظرم خيلي نيشدار آمد که من هيچ وقت نخواسته‌ام اين چيزها را به رخ تو بکشم همان طور که هيچ وقت نگفتم هنرمندم در حالي که هر وقت دعوايمان شد تو به من چنين نسبت‌هايي داده‌اي به هيچ وجه نمي‌خواهم بگويم که نسبت به تو برتري دارم من بعد از اين در مقابل تو جز سکوت کار ديگري نمي‌کنم. تو مي تواني بگويي که من با رفقايت سلام و عليک کرده‌ام. مي تواني همه جا داد بزني که زن من احمق و ساده است » ولي يه چيزي رو من نمي‌دونم چرا بعد از اين که جدا شدند فروغ اينا رو نوشته: «به من بنويس چه کار کنم تا تو خوشحال بشوي ... دلم مي خواهد خوب باشم و مال تو باشم هر جا که هستم مال تو باشم تا تو قبول کني که من فطرتا بد نيستم ولي فقط براي مدت کوتاهي دچار اشتباه شده بودم» «پرويز به خدا با همه ديوانگي‌هايم دوستت داشتم و دوستت دارم. شايد به حرف من بخندي شايد پيش خودت بگويي چه طور ممکن است زني که مردي را دوست دارد به آن مرد خيانت کند»


........................................................................................

4/16/2003

٭ ديروز يه سمينار بود تو دانشگاه با عنوان «لينوکس و امنيت» و راجع به امنيت در لينوکس و برنامه‌هاي open source و اين‌که آيا امن هستند يا نه و از اين چيزا بود. دم در ورودي يه ليست گذاشته بودن که هرکي وارد مي‌شد اسم و مشخصاتش رو مي‌نوشت. توي ليست يه تعدادي از شوراي نگهبان و صدا و سيما و از اين جور جاها بودن. من نمي‌دونم که اونا کي بودن و اصلا براي چي دعوتشون کرده بودن و اصلا چيزي حاليشون مي‌شد يا نه. ولي کاش فقط تو اين سمينار اين مفهموم رو که اتفاقا صدبار هم صريحا گفته شد رو مي فهميدن که اين اصلا حرف درستي نيست که ما منبع (source) رو لو نديم تا خطاها و اشکالات پيدا نشه تا امن‌تر باشيم.


........................................................................................

4/14/2003

٭ من امروز بالاخره تصفيه حساب کردم. تازه کارت دانشجوييم رو هم تحويل دادم. مدت‌ها بود سر کلاس نمي رفتم. چون ترم آخر که واحد نداشتم. پايان نامه هم که تقريبا دو ترم طول کشيد. ديدن بچه‌ها و دانشگاه هم احتمالا زياد سخت نيست. معمولا بگي فارغ التحصيلي راهت مي‌دن. ولي يه چيز ديگه يهو آدم رو غمگين مي‌کنه. ۱۸ سال درس خوندن تموم شد.


........................................................................................

4/11/2003

٭ خب اينم از جنگ!‌ تموم شد. ظاهرا به همين راحتي!‌ ولي حالا بعدي کيه؟


٭ واقعا بهار شده! سه‌شنبه که داشتم مي‌رفتم خونه تو فاصله دانشکده تا کتابخونه مرکزي همه دو تا دو تا نشسته بودن!‌نمي‌شه واسه ما هم بهار شه؟!!!!!!!!!! p:


........................................................................................

4/05/2003

٭ من انگار نه انگار که بابا درس تموم شد. صبح پاشدم لباش نوهام رو پوشيدم رفتم دانشگاه! البته خب تصفيه حساب هم بايد مي‌کردم که فقط کارنامه‌ام رو گرفتم فعلا! کلي روبوسي و سال نو مبارک! بعضي‌ها وقتي به آدم نگاه مي‌کنند، به چشم‌هاي آدم نگاه مي‌کنن با يک لبخند. يه نگاهي که احساس مي‌کني انگار فقط اومدن تا تو رو ببينند. همه عيد رو صبر کردند که تو رو ببينند. همه روبوسي‌ها و دلم برات تنگ شده بودها يه طرف اون نگاه‌ها يه طرف.


........................................................................................

4/03/2003

٭ فعلا بايد خونه تکوني خونه رو انجام بدم، بعد ميام مي‌نويسم. تنها چيزي که الان مي‌تونم بهش فکر کنم، پودر رختشويي و وايتکس و رخشا ست!


........................................................................................

3/28/2003

٭ بعضي وقتا يه چيزي که صد بار هزار باز شنيديش يهو تو اون همون جايي تو همون حالي که بايد، دوباره مي‌شنويش. بعد فکر مي کني به جاناتان. فکر مي‌کني به اون راهي که بقيه نرفته بودن. به اون راهي که سر يه چوب زرد جدا مي‌شد و به هزار تا راه ديگه مي‌رسيد. فکر مي‌کني به اون آتيشي که خاموش شده بود، به گروه کري که ديگه نمي‌خوند. فکر مي کني به نقش ناخوانده مقصود. فکر مي‌کني به دنيايي که بايد رفت روي ميز و ديدش. به صفحه‌هايي که بايد پاره کرد. به دمي که بايد غنيمت شمرد.


........................................................................................

3/23/2003

٭ با يکي از همسايه‌هاي قديممون هنوز رفت و آمد داريم. اين آقاهه باغ پسته داره. ولي انقدر به کارش علاقه داره . انقدر به همه جوانب کارش توجه مي‌کنه که هميشه من فکر مي‌کنم اگه همه مردم ايران (از جمله خودم!) به کارشون اين طوري نگاه مي‌کردن ايران به کجا مي‌رسيد. کلي مي‌ره دانشگاه از استادا، از کتاب‌ها، از مقاله‌‌ها استفاده مي‌کنه. کلي دنبال آخرين تکنولوژی‌هاي مربوط به کارش مي‌کرده مثلا الان خودش رفته و وسايل پاک کردن و بسته‌بندي اورده. حتي راجع به جنبه اقتصاديش هم خيلي فکر مي‌کنه. کلي اين و اون رو مي‌بره باغش، براي پسته تبليغ مي‌کنه. مي‌گفت تو ايران فرهنگ پسته خوردن نيست در حالي که خيلي مقويه. چقدر آهن داره. چقدر کلسيم و فسفر دارهو تازه روغنش هم مثلا نسبت به گردو کمتره. مي‌گفت بايد فرهنگ سازي بشه که مردم صبحونه مي‌تونن به جاي گردو پسته بخورن. خيلي برام جالب بود. اين جور آدم‌ها کلي انگيزه ايجاد مي‌کنن.


........................................................................................

3/21/2003

٭ هودر از احساسي که به طور ناخودآگاه از جنگ تو ما مونده نوشته. منم دقيقا همين حس رو داشتم. مي‌ترسيدم يه جورايي. شايد ما بهتر از هر کس ديگه‌اي تو دنيا مي‌فهميم جنگ يعني چي؟ ولي پس چرا يادمون رفته؟ چه جوري مي‌تونيم بگيم کاش سراغ ما هم بياد؟


٭ بهار رو فقط بايد ديد و بوئيد. چي رو مي‌تونم بنويسم. عکس هم که نمي‌شه گذاشت اينجا.


........................................................................................

3/20/2003

٭ دور و بر بيشتر از حرف عيد حرف جنگه. سفره هفت سين چيديم. و مهم‌ترين نشونه عيد اينکه چاغاله بادوم خوردم! مثل وقتي تولدمه احساس يه غمي مي‌کنم. يکي مي‌گفت که تو هر تولدي يه مرگه. مرگ سالي که گذشت. ولي واقعا انقدر خودآگاه نيست که بگم به اين خاطره. شايد انتظار دارم يه اتفاق فوق‌العاده بيفته. ولي هميشه همه چيز مثل قبله.


........................................................................................

3/17/2003

٭ اين روزها که آخر ساله، طبق عادت هي فکر مي‌کنم که اين يه سال رو چه کار کردم. چي عوض شده؟ چي خوب بوده و چي بد؟ که بنويسم. ولي امسال هرچي فکر مي‌کنم، مي‌بينم هيچي عوض نشده، هيچ چيز خوبي نبوده و حتي چيز بدي هم نبوده.


٭ امروز رفتم و دو تا کتاب خريدم. «زمين سوخته» از «احمد محمود» و يکي ديگه «مشقتهاي عشق» که از توصيه‌هاي کتابدار بود. اين کتاب‌فروشي محمدي هم مثل بعضي کتاب‌فروشي‌هاي تهران ليست کتاب‌هاي پرفروشش رو مي‌زنه. ولي به نظرم ليستش حسابي با ليست‌هاي تهران فرق مي‌کنه. ليست کاملش رو الان يادم نمونده ولي کتاب اولش «خاطرات شعبان جعفري» بود. اگه کسي رفت انقلاب ليست کتاب‌ها رو ديد بهم بگه ممنون مي‌شم. هم واسه کتاب خريدن خوبه هم واسه مقايسه کردن با اينجا.


........................................................................................

3/15/2003

٭ ديروز عاشورا بود. بچه که بودم بابام ما رو بر مي‌داشت و مي‌رفتيم دسته‌هاي عزاداري رو نگاه مي‌کرديم. يه عالم هم شربت آبليمو مي‌خورديم. امسال با يکي از دوستاي مامانم رفتيم. يکي از دوستامون هم دعوت کرده بود خونه‌شون عصر عاشورا. نسبتا مراسم جالبي بود. همه چيز يه جور متفاوت بود. اول قران خوندند بعد کلي شعر خوندند يه سري شعرهايي که خودشون گفته بودند و شعر «سرها بريده بيني بي جرم و بي جنايت» از حافظ. حتي حديث کسا رو هم که خوندند ترجمه‌اش رو يه نفر به شعر کرده بود که خوند. بعد هم يه ربع به اذون مغرب همه با هم زيارت عاشورا رو خوندند. بعد از نماز هم آش دادند. يه آشي که فکر کنم مخصوص شيراز باشه؛ آش کارده و بعد هم دوغ! جالب بود. همه چيز يه جور متفاوت.


........................................................................................

3/14/2003

٭ من زياد از شعرهاي نيما خوشم نمي‌ياد. يعني در واقع خيلي‌هاش رو نمي‌فهمم چي مي‌گه!! ولي يه نوار دارم از شعرهاي نيما که محمد نوري خونده. يکي از شعرهاش هست که خيلي محشره: هنگام که گريه مي‌دهد ساز اين دود سرشت ابر بر پشت هنگام که نيل چشم دريا از خشم به روي مي‌زند مشت زان دير سفر که رفته از من غمزه زن و عشوه ساز داده دارم به بهانه‌هاي مانوس تصويري از او به بر گشاده ليکن چه گريستن، چه طوفان خاموش شبي است هر چه تنهاست مردي در را مي‌زند ني و آواش فسرده بر ميايد تنهاي دگر منم که چشمم طوفان سرشک مي‌گشايد


........................................................................................

3/13/2003

٭ ديشب با يکي از دوستام بحث اين بود که رده بندي کردن، قانون در اوردن يا تعريف کردن چيزاي دو رو برمون کار درستيه يا نه. مثلا اينکه تعريف کنيم «دوست کيه؟ » يا « خوش‌تيپ‌ بودن به چي بستگي داره؟!» «ايمان چيه؟» و .... من گفتم که بي فايده است چون به هيچ دردي نمي‌خوره انقدر استثناها زياده تو اين دنيا که اصلا اين تعريف‌ها و قانون‌هاي ما به هيچ دردي نمي‌خورن. اون مي گفت که نبايد انتظار پيش‌بيني ازشون داشته باشيم رده‌بندي مفاهيم کمک مي‌کنه بهتر بشناسيشون. اون موقع موافق نبودم ولي وقتي داشتم مي‌خوابيدم يادم به اين افتاد که آره تعريف کردن به درد مي‌خوره. خودم ديده‌ام بارها فايده‌اش رو به همون اندازه البته که ضررش رو. وقتي يه مفهومي رو براي خودمون تعريف کنيم خيلي کمک مي‌کنه که خودمون رو گول نزنيم. چه جوري شرح بدم اينو بدون اينکه مصداقاش رو بگم؟ خيلي سخته. اصلا شايد از يه طرف همون فايده‌اي رو داره که يه بار گفتم دفترچه خاطرات داره. اين که تعريفي که چند وقت قبل از يه مفهوم کردي خيلي راحت‌تر يادت مياره احساسي رو که اون موقع داشتي و باعث مي‌شه کمتر توجيه کني. و از يه طرف ديگه هم وقتي داري اشتراک همه چيزهايي که يه احساس مشترک بهشون داشتي رو در مياري بعضي وقتا متوجه بي‌ارزش بودن دليل اون احساس‌ها مي‌شي.


........................................................................................

3/12/2003

٭ نه انگار مشکل اساسي‌تر از اين حرفاست. اصلا هيچ تغييري تو template رو قبول نمي‌کنه. دو تا لينک شريفي‌هاي ديگه هم اضافه کردم ولي نميان. کسي بلد نيست بگه چرا؟


٭ آرشيوم درست کار نمي‌کرد. منم نشستم از سر بيکاري دستي درستش کردم. اميدوارم فعلا اين کار کنه تا يه جور آبرومندانه درستش کنم.


........................................................................................

3/10/2003

٭ رفتم استخر. چه‌قدر آب خوبه. چه قدر خسته شدن خوبه. چه قدر خوابيدن با خستگي خوبه!


........................................................................................

3/06/2003

٭ هنوز ادامه شب‌‌هاي ادبيات مونده شب ششم : شب کمال موضوع : گلستان سعدي موسيقي : کيوان ساکت و ژاله صادقيان سخنران : کاوس حسن لي ژاله صادقيان گوينده راديو و تلويزيون بوده و هست. صداش خيلي قشتگ بود. کيوان ساکت سه تار مي‌زد و اون هم از غزليات سعدي شعر مي‌خوند. اين قسمت لول بود بعد از سخنراني هم باز برنامه اجرا کردند و اين دفعه از گلستان خوند. يکي از غزل‌هايي که خوند اين بود : جزاي آنکه نگفتيم شکر روز وصال شب فراق نختيم لاجرم ز خيال بدار يک نفس اي ساربان زمام جمال که ديده سير نمي‌گردد از نظر به جمال جماعتي که نظر را حرام مي‌گويند نظر حرام بکردند و خون خلق حلال غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود عجب فتادن مرد است در کمند غزال .... دکتر حسن لي که در واقع مسوول بخش علمي اين برنامه هم بود خيلي خوب سخنراني کرد به نظرم معلم خيلي خيلي خوبي باشه. حسابي تقسيم بندي شده و مرتب و در عين حال هم جذاب حرف مي‌زد. تئاترش هم خيلي بهتر بود از قبلي‌ها. يکي از کسايي که توش بازي مي‌کرد ظاهرا از پيشکسوت‌هاي تئاتر شيراز بود. ................................................ شب هفتم : شب عبرت موضوع : عبيد زاکاني موسيقي : کيوان ساکت و بهنام ابوالقاسم سخنران :‌سيما وزيرنيا اين شب ديگه شب آخر بود. اول از همه دکتر همافر که دبير جشنواره بود حرف زد و گفت که يه طرحي در شيراز هفته اول ربيع الاول اجرا مي‌شه که يه گروهي مي‌رن در خونه‌هاي مردم و به کساني که تو خونه کليات سعدي داشته باشند جايزه مي‌دند! بعد هم گفت که سخنران جلسه صبح ساعت ۷:۳۰ پرواز داشته از تهران که کنسل شده پروازش و خلاصه تا ساعت ۷:۳۰ شب مثل اينکه بليط گيرش اومده و اميدوار بود که برسه به جلسه. ولي خب چون احتمالا به موقع نمي‌رسيد وقت بيشتري به کيوان ساکت دادند. اولش کيوان ساکت راجع به طنز حرف زد. اين که در طنز هميشه به کسي يا چيزي ضرر مي‌رسه مثلا يکي مي‌خوره زمين و ديگران مي‌خندند يا به منطق ضرر مي‌خوره. گفت که در موسيقي هم طنز داريم و يکي از نمونه‌هاش اينه که جايي که همه انظار شنيدن چيزي رو دارن چيز ديگه‌اي رو بشنون. و خودش يه نمونه اجرا کرد. يه قطعه مشهور موتزارت رو زد و يهو با همون ريتم تبديل شد به يه آهنگ باباکرمي! بعدش هم آهنگ‌هاي مختلف از کشوراهاي مخالف رو با تار و پيانو اجرا کردن که مخصوصا اون آهنگ رقص زنبور(؟) همون که اول هاچ مي‌ذاشت رو مردم خيلي خوششون اومد و دوبار اجرا کرد. بعد دکتر حسن لي چون هنوز خانم وزيرنيا نيومده بود خودش سخنراني کرد و با اين بيت شروع کرد که گاهي بساط عيش خودش جور مي‌شود گاهي به هر مقدمه ناجور مي‌شود بتقريبا آخرهاي حرفش يود که خانم وزير نيا هم رسيد و اون هم باز راجع به عبيد حرف زد. باز هم ما براي تئاتر نمونديم چون ديگه خيلي دير شده بود.


........................................................................................

3/03/2003

٭ اول از همه دلم مي‌خواد راجع به انتخابات شوراها بنويسم. جمله‌هاي بهنود فکر کنم خيلي رساتر از حرفاي من باشه. ---- ماجرای شورای شهر تهران را که حاصل اولين تجربه و خطائی بود که در اولين سال های جنبش مردم و اصلاح طلبان صورت دادند، بهانه قرار داده اند تا بگويند که اصلا کار شورائی و دخالت مردم در سرنوشت خود کاری عبث است. بدان می ماند که مردم فرانسه که اين همه خون دادند و انقلابی به آن عظمت کردند تا به دموکراسی برسند چون از کار دولت فعلی فرانسه ناراضی هستند اصلا در انتخابات شرکت نکنند و سرنوشت خود و جمهوری مردمی و مبتنی بر رای مردم را کنار بگذارند. در حالی که استدلال صحيح همان است که مردم حاضر در جوامع مردم سالار انجام می دهند و وقتی به ماجرائی مانند شورای شهر تهران برخوردند با شدت بيشتری به پای صندوق های رای می روند و اين بار گروهی ديگر را انتخاب می کنند. به دليل بد بودن غذا که کسی از غذا خوردن منصرف نمی شود بلکه رستوران را عوض می کند و غذائی ديگر می طلبد. ---- از همين دور ديدمتان که شانه بالا انداخته ايد وقتی که خوانديد نوشته بودم بايد در انتخابات شرکت کرد و از زبان شما بود که آرش گفت به کدام اميد، ديگر اطمينان به کسی نداريم. شانه بالا انداختنتان بی هزينه نيست. آيا آماده پرداخت هزينه آن شده ايد. تحمل گرفتار شدن به سرنوشت ما را داريد. ما، نسل خاکستری ما هم زود قهر کرد و از اميد بريد و به انتظار نشست تا روزی که جز رفتن به خيابان و سپردن سرنوشت خود به دست لمپن ها چاره ای نيافت و از همين رو نسلی که نسل قهرمانان بود، نسل اميدواران بود و نسل خون و آتش، در خاکستر خود نشست و چنين بريده بال شد که حالا قهرمانان بزرگش در شهرهای کوچک اروپا به سرنوشتی گرفتار آمده اند که بچه هايشان نمی دانند که تهران کجاست چه رسد به سياهکل و آمل. ما خيلي مردم بي‌طاقتي هستيم. اصلا نه، طاقت براي چي؟ در واقع اصلا به اين فکر نمي‌کنيم که چي مي‌خواهيم که بفهميم بهش رسيديم يا نه. فقط زود جا خالي مي‌ديم. باباي من هميشه تعريف مي‌کنه چيزي رو که به چشم خودش ديده که بوشهر زمان مصدق، امروز يه پارچه گذاشته بودند تو ميدون مرکزي شهر و مردم دستشون رو مي‌بريدن و با خون روي پارچه رو امضا مي‌کردند : يا مرگ يا مصدق. و فردا همه تو همون ميدون داد مي‌زدند جاويدشاه. (امروز و فرداش معنايي نبود، واقعا، امروز و فردا)


........................................................................................

3/02/2003

٭ شب چهارم : شب عرفان موضوع : اسراالتوحيد موسيقي : گروه موسيقي عرفاني حه‌يران سخنران : يوسف نيري ما به موسيقي‌اش نرسيديم. دکتر نيري استاد دانشگاه شيرازه. و در ضمن در مناسبت‌ها تو خانقاه احمدي هم حرف مي‌زنه و خيلي مريد داره و طرف‌دارشن. تو اين سخنرانيش با تعريف عرفان و عشق از قول آدم‌هاي مختلف شروع کرد. گفت بهترين تعريف عشق اينه که ميل جميل است به درک جمال خود. بعد از ابوسعيد تعريف کرد. و بعد گفت خب حالا شايد عده‌اي بپرسن که بعد از ۱۰۰۰ سال از زمان ابوسعيد و در زماني که تک تک جزئيات زندگي ما با اون زمان فرق کرده دونستن راجع به عرفان و ابوسعيد چه فايده‌اي داره. گفت که در واقع زمان ابوسعيد بسيار به زمان ما شباهت داشته از اين نظر که اون موقع بسيار زياد آشفتگي فکري و فرهنگي وجود داشته. انقدر آدم‌هاي زيادي در مورد برتري مذهب خودشون کتاب نوشته بودند که مردم سر درگم شده بودند و از طرفي هم وجود مغول‌ها و عرب‌ها باعث تغيير فرهنگ مردم شده بوده. ولي تو اين سردرگمي کسي مثل ابوسعيد موسيقي و هنر رو به عنوان ذات دين به مردم معرفي مي‌کنه. و مي‌گه بايد ظواهر رو کنار گذاشت و به اصل دين توجه کرد. گفت خب اين حرفاييه که در دوره ما هم دکتر شريعتي و ديگران مطرح کردند (اسم دکتر سروش رو نيورد ولي گفت همون قبض و بسط تئوريک شريعت) تئاترش رو هم ديديم خوب نيست پاشديم! ..................................................... شب پنجم : شب خيال موضوع : سمک عيار موسيقي : علي اکبر شکارچي و آثاره شکارچي سخنران : معصومه معدن کن موسيقي اين شب کمانچه بود و تنبک. اين آقاي شکارچي خودش اهل لرستان بود و آهنگ‌هايي هم که اجرا کرد اکثرا مال اون منطقه بود. نمي‌دونم شايد به خاطر اين که من خيلي از کمتنچه خوشم نمي‌ياد حوصله‌ام سر رفته بود ولي احساس مي‌کردم خيلي‌هاي ديگه هم حوصله‌شون سر رفته بود ولي يه آهنگ از آهنگ‌هاي عروسي اجرا کرد که باهاش هم خوند و اون خيلي خوب بود و کلي مردم هم تشويقش کردن. من خودم اصلا راجع به سمک نمي‌دونستم. اين قصه قديمي‌ترين رمان فارسيه. الان به صورت يه کتاب ۵ جلدي (هر جلد حدود ۷۰۰-۸۰۰ صفحه) بازنويسي شده که هنوز هم ناقصه و آخر قصه معلوم نيست. فصه با زندگي مرزبان شاه که پادشاه عادلي در حلب بوده شروع مي‌شه. اول فرزند نداشته ولي بعد از ماجراهايي صاحب فرزندي به نام خورسيدشاه مي‌شه. اين خورشيد شاه عاشق مه‌پاره دختر فغفور چين مي‌شه و با لشکري راهي چين مي‌شه تا اون دختر رو از چنگ شروان جادو در‌آره و اون جا با سمک آشنا مي‌ه و در واقه داستان تازه اينجا شروع مي‌شه! تئاترش رو نشستيم. خيلي مسخره بازي کرده بودن ولي خب من چون اصلا نشنيده بودم از سمک به خاطر قصه‌اش نشستيم. .................................................


........................................................................................

3/01/2003

٭ خدايا يه دفعه هم که اين همه نوشتم همه‌اش پاک شد :(((( حالا از اول همه رو مي‌نويسم. از رو نمي‌رم!!! سه ساله که تو شيراز يه برنامه‌اي اجرا مي‌شه به اسم «شب‌هاي ادبيات ايران» هر شب مختص يه شاعر يا نويسنده يا کتابه و راجع به اون موسيقي و تئاتر و سخنراني هست. هر شب هم يه اسم داره. شب اول : شب حقيقت موضوع : تاريخ بيهقي موسيقي : حميدرضا نوربخش و بهزاد بابايي سخنران : محمدجعفر ياحقي شب اول رو نرفتيم چون کارت نداشتيم. ........................................................... شب دوم : شب تربيت موضوع : قابوس نامه موسيقي : مسعود شعاري و پرهام اخواص سخنران : ميرجلال‌الدين کزازي موسيقي سه تار و تنبک بود که خوب بود. قسمت جالب سخنراني دکتر کزازي طرز حرف زدنش بود. مثل کتاب‌هاي ادبي! حرف مي‌زد ولي با اينکه تو ۸۰ ٪ حرفاش از کلمه‌هايي استفاده مي‌کرد که ما به طور معمول استفاده نمي‌کنيم، ولي خيلي راحت مي‌فهميدي چي مي‌گه. راجع به نگارش و تاريخ قابوس نامه حرف زد و اون رو مقايسه کرد با کتاب فرانسوي تلماک که اون هم نصايح پادشاهيه که به پسرش آداب زندگي و پادشاهي رو ياد مي‌ده. تئاترش هم اندقر بيمزه بود که وسطش پا شديم. ........................................................... شب سوم : شب نماد موضوع : کليله و دمنه موسيقي : مسعود شعاري و پرهام اخواص و درشن گوت سينگ آنند سخنران : رضا انزابي نژاد به خاطر اين که کليله و دمنه در اصل از هند اومده بود کار جالبي که کرده بودند اين بود که موسيقي رو ترکيب موسيقي ايراني و هندي انتخاب کرده بودند. درشن گوت سينگ آنند هم يه هندي بود که طبلا مي‌زد. اين هم خوب بود فقط بعضي جاهاش معلوم بود که همون جا دارن يه چيزي از خودشون در ميارن! دکتر انزابي نژاد ترک بود و اولش گفت که چون خيلي سخته که هم فکر کنه هم به فارسي ترجمه کنه از رو يادداشت‌هاش نگاه مي‌کنه، گرچه بيشتر از بقيه از يادداشت‌هاش استفاده نکرد. خيلي هم آدم شوخي بود و کلي سر به سر همه گذاشت از مجري برنامه تا همشهري‌هاي خودش. از تاريخ کليله و دمنه گفت که مشهور بوده که در هند درختي هست روي کوهي که اگه برگ اون رو به مرده بزني زنده مي‌شه. برزويه، طبيب دربار انوشيروان، به دنبال پيدا کردن اين درخت به هند مي‌ره ولي اون رو پيدا نمي‌کنه تا اينکه کسي بهش مي‌گه که اين درخت مثال دانش ، مرده مثال جاهل و زنده مثال عالمه. اون جا برزويه با کليله و دمنه آشنا مي‌شه و اون رو به ايران مياره. انوشيروان بهش براي پاداش نصف داراييش رو پيشنهاد مي‌کنه ولي برزويه به جاي اون مي‌خواد که فصل اول کتاب به نام اون باشه و اين جئري خوش رو جاويد مي‌کنه. تئاتر هم که کشته بود خلاقيت! در تمام طول تئاتر، يه عده روي يه پارچه‌اي که روي سن بود با رنگ چرت و پرت از انگليسي و فارسي مي‌نوشتن که معلوم نبود چه ربطي داره و فقط همه رو از بوي رنگ خفه کردن. ........................................................... خب بقيه‌اش براي فردا


........................................................................................

2/24/2003

٭ آره من اشتباه کردم. تصورم اين بود که ترجمان مصدره نه فاعل. ولي الان هم تو دهخدا چک کردم و ديدم که اشتباه کردم. مرسي از فائزه.


٭ وقت‌هايي که تو خونه بيکارم مي‌شينم آلبوم‌هاي عکس قديمي رو نگاه مي‌کنم بابام خيلي به عکاسي علاقه داشته و داره به همين خاطر تقريبا از همه سني که بوديم عکس داريم. يه چيز خيلي جالب اينه که چه قدر شادي‌هاي کوچيک وجود داشته. کلي عکس داريم که با خانواده‌هاي مختلفي که دوست بوديم رفتيم درياچه نمک. ناهار مي‌خورديم و بازي مي‌کرديم. يا حتي تو حياط خونه. رفتيم زيرانداز انداختيم ناهار رو اورديم با مهمونامون ناهار مي‌خوريم. تولدها که خيلي ديدنيه. خودمون تايي يه کيک کوچولو بعضي وقتا هم خاله‌ام اينا هستن. کلي با کادوها و کيک فيگور گرفتيم. يه خنده‌هايي از ته دل کرديم الان که آدم نگاه مي‌کنه کلي شاد مي‌شه.


........................................................................................

2/22/2003

٭ تهران که بودم روز آخر رفتم «ترجمان دردها» و «خرمگس» رو خريدم. خرمگس رو بچه بودم خونده بودم. گفتم بخرمش که هم داشته باشم هم بخونمش دوباره. «ترجمان دردها» رو تموم کردم. نويسنده‌اش «جومپا لاهيري» و مترجمش «مژده دقيقي» نمي دونم چرا ترجمه‌اش کرده «ترجمان» چون اصلش هست Interpreter که در واقع مي‌شه مترجم. البته توي متن هم يه جا اشتباه ترجمه داشت. طرف يه غذاي هندي درست کرده دارن با زنش مي‌خورن از زنش مي‌پرسه «گرمت نيست؟» اونم مي‌گه «نه خوشمزه است. واقعا خوشمزه است.» واضحه که اينجا دو تا معني hot رو با هم اشتباه کرده و در واقع بوده «تند نيست؟» قصه‌هاش همش راجع به مردم هند. پشت جلدش خيلي خوب توصيفش کرده: خواننده در عمق داستان، در پس بيگانگي فرهنگي، با غربتي وجودي مواجه مي‌شود که دغدغه انسان امروز در سراسر جهان است.


........................................................................................

2/20/2003

٭ ديروز کلي نوشتم ولي نمي‌دونم چرا blogger کار نمي‌کرد. خب من اومدم شيراز. مامانم از مکه اومده و خاله‌هام هم براي اينکه ببيننش از تهران اومدن. کلي هم که مهمون مياد. منم هنوز سوغاتي‌هام رو نگرفته‌ام!!!! کلي دلم خوش بود که ميام اينجا و يه کامپيوتر بدون رقيب و اينترنت مجاني. ولي سرعت اينترنت که کمه. keyboard هم خيلي بده. شايد من بهش عادت ندارم. ولي خب بازم خوبه. وقت زياد بود ولي فعلا چيز قابل تعريفي نيست.


........................................................................................

2/06/2003

٭ تا حالا جشنواره فجر يا تو موقع امتحانا بود يا اگر هم تو تعطيلات بود که مي‌رفتم خونه. و مهم‌تر ازهمه از بس صف بود هيچ‌وقت وسوسه نشده بودم برم جشنواره. امسال هم همين‌طور وگرنه شايد مي‌رفتم بليط پيش‌فروش مي‌خريدم. ولي خب تا حالا يه دو سه تا فيلم ديدم. يکي که K-19:The Widowmaker بود که يه جا ترجمه‌اش کرده بود :ک-۱۹ تله انفجاري يه جا هم: ک-۱۹ دام مرگ. من که خيلي خوشم اومد ازش. چيزي رو که حداقل تازگي‌ها فيلم‌هاي ايراني توش خيلي لنگن رو داشت و اونم کشش فيلمه. با اينکه حدود سه ساعت فيلم بود فکر نمي‌کنم کسي يه لحظه هم حوصله‌اش سر رفت. بعد از اونم فيلم نفس عميق رو ديدم. اونم بازم به نظرم فيلم بدي نبود. بعد از اونم اين‌جا چراغي روشن است که اونم خوب بود. گرچه نمي‌شه گفت که هيچ کدوم خيلي قوي بودند.


........................................................................................

2/02/2003

٭ توي کتاب Headway يک listening هست که با يه معلم زبان مصاحبه مي‌کنه که رفته بوده چند سال ژاپن درس مي‌داده. اون مي‌گه که تحصيلت توي ژاپن خيلي جديه. ۶ روز در هفته مي‌رن مدرسه و ساعت‌هاي زياد. بعد مي‌پرسه ازش که چرا انقدر تحصيلات در ژاپن مهمه. اون مي‌گه که به خاطر شغل. مي‌گه که در ژاپن مثل انگليس نيست که هر کسي چندين شغل عوض مي‌کنه در طول عمرش تا اون چيزي که خوبه رو پيدا کنه. اونجا شغلي که انتخاب مي‌کني معمولا شغليه که تا آخر عمرت خواهي داشت. بنابراين يه دانش آموز بايد وقتي از مدرسه مياد بيرون تمام توانايي‌هايي رو که بايد داشته باشه وگرنه از بقيه عقب مي‌مونه. يکي از دوستام که امريکاست تعريف مي‌کرد که تو امريکا هر چه قدر هم که کسي جوونيش رو تلف کرده باشه (حالا به اين معني که مثلا درس نخونده باشه يا توانايي به خصوصي کسب نکرده باشه) بازم وقت داره که آدم خيلي موفقي باشه. تو ايران اما وضعيت يه جورايي مثل ژاپنه از اين نظر که شغلي که انتخاب مي‌کني ديگه تا آخر عمرته. اما به نظرم اين با خصوصيت ايراني‌ها سازگار نيست يا شايد هم ... به هر حال تو بايد تو مدرسه حسابي درس خونده باشي وگرنه تو کنکور حق انتخاب نخواهي داشت و بعد ديگه بعد از دانشگاه حتما بايد يه کار درست حسابي داشته باشي. به غير از حرف مردم و اينا که اگه بذاريمش کنار واقعا هرچي بگذره کلي امکانات رو ازت مي‌گيرن. فقط يه ليسانس مي توني بگيري. سنت از يه حد که بالتر بره دانشگاه نمي‌توني بري.ديگه استخدامت نمي‌کنن. و اينا در حاليه که تو دبيرستان‌ها اصلا هيچ تصوري از رشته‌هاي دانشگاه و کارايي که مي‌شه کرد به بچه‌ها نمي‌دن و از همه مهم‌تر توانايي تصمصم گيري رو ياد نمي‌دن. يه نفر تا آخر دبيرستانش راجع به تغذيه‌اي که بايد ببره با خودش مدرسه هم مامان باباش براش تصميم مي‌گيرن ولي درست مدرسه که تموم شد بايد براي تا آخر عمرش تصميم بگيره.


........................................................................................

1/30/2003

٭ بازم راجع به تقلب. اعظم گفته که جرم آيا چيزيه که خلاف قانون باشه؟ يا چيزيه که باعث به هم خوردن عدالت مي‌شه. اعظم تو خودت واردتري که. من زياد موافق وارد شدن به ته چيزا نيستم. اين‌جوري مي‌شه بريم تو بحث آزادي و عدالت و حالا عدالت چيه و آزادي چيه و قانون چيه و اينجوري همه چي به هم مي‌خوره. (تناقض آزادي و عدالت رو که يادته؟) اما اين که کاساندرا گفته، البته من زياد تجربه درس دادن نداشتم. يادمه که يکي از بچه‌ها که معلم تمرين بود و از اين موضوع کپ زدن تمرين‌ها حرصش گرفته بود، راه‌هاي مختلف رو امتحان کرد که سخت بگيره و بچه‌‌ها رو بياره پاي تخته، يه ترم ديگه اين که گفته بود نمره‌ها رو تقسيم مي‌کنم اگه با هم نوشته بودين، يه ترم ديگه آسون گرفته بود و گفته بود که هرکي تمرين رو تحويل داد مهم نيست که غلط يا درست نمره‌اش رو مي‌گيره. که شايد ديگه از رو هم ننويسن ولي بازم کار نکرده بود. مطمئنا اين جور مسائل پيچيده‌تر از اين حرفاست ولي نظر خود من اينه که اول اين که اگه از اول ترم شاگردا بدونن که چه جوري باهاشون برخورد مي‌شه خيلي تاثير داره. من تو مدت کوتاهي که درس مي‌دادم ديدم بعضي وقتا بچه‌ها نمي‌تونن خودشون تشخيص بدن روند حاکم رو. ولي وقتي بهشون مي‌گي خيلي کار مي‌کنه. مثلا خب اون جا پول داده بودن اومده بودن يه چيزي ياد بگيرن ولي مثلا وقتي قرار بود يه چيزي رو گوش کنن و يه سوالايي رو جواب بدن، سعي هم نمي‌کردن، از رو دست بغل دستيشون مي‌نوشتن. من يکي دو بار وقتي مي‌ديدم يه همچين چيزي زياده براشون سخنراني مي‌کردم که بابا اومدين چيز ياد بگيرين، اگه از رو دست بغل دستيتون بنويسين چيزي ياد نمي‌گيرين و تازه خودتون مي‌دونين که نصف نمره دست معلمه و اون بعد از ۲۰ جلسه خيلي راحت مي‌فهمه که هر کسي چيکاره است. اين حرفا هميشه خيلي کار مي‌کرد. حالا من مي‌گم اگه اول ترم به بچه‌ها بگيم، همه چيزايي که برامون مهمه. اين که آخرش بايد چه توانايي‌ها رو کسب کنن و معلم سعي خودش رو مي‌کنه که تا حد ممکن آسون گير باشه. اين که حداقل نصف نمره از توانايي‌هايي خواهد بود که کافيه بخوان ياد بگيرن تا بتونن به دست بيارن مثلا از تمرين‌هايي از خود درس يا... . و بعد هم اين که تقلب ممنوعه و باهاش برخورد خيلي سخت مي‌شه. خب فکر کنم هر آدم عاقلي راه آسون تر رو ترجيح مي‌ده. اگه فقط آسون گيري کنيم و نگيم، به نظر من اکثرا طبق عادت عمل مي‌کنن و نمي‌تونن نتيجه‌اي که تو مي‌خواستي بگيري رو بگيرن و اگه آسون گيري صرف هم باشه و براي تخلف سخت نگيريم هم که خب باز نمي‌شه انتظار داشت آدم‌ها طمع کار نباشن. هنوز حرف مونده !


........................................................................................

1/29/2003

٭ تو اين چند روز دو تا فيلم ديدم. اوليش «در ستايش عشق» بود. اول که مي‌خواستيم بريم تو اون آقاهه که بليط ها رو چک مي‌کرد، گفت الان اگه مي‌خواين برين بليط‌ هاتون رو پس بدين. فيلمش همش ديالوگه و حوصله‌تون سر مي‌ره،ذ اکثر کسايي که مي‌رن تو بعد از ۱۵ دقيقه ميان بيرون! ما هم گوش نگرديم به حرفش رفتيم تو. ولي من که اصلا نمي فهميدم چي به چي مي‌شد. آدم‌ها که حرف مي‌زدن اکثرا نشونشون نمي‌داد و معلوم نبود کي داره حرف مي‌زده. نمي‌دونم من که چيزي نفهميدم. اينجا و اينجا مي‌شه يه چيزايي راجع به فيلم بخونين. دومي هم «کلاه قرمزي و سروناز»‌بود. اينم فيلم خوبي نبود!‌انگار اين ايرج طهماسب اينا ديگه حوصله کار کردن رو فيلماشون رو ندارن. خيلي فيلم حوصله سربري بود. تو فيلم قبلي کلاه قرمزي پر بود از آهنگ‌هاي نسبتا خوب ولي اين يکي همش هي همه چي خوب مي‌شد دوباره خراب مي‌شد. البته يه تيکه‌ّاي بامزه داشت مخصوصا آخرش باحال بود.


........................................................................................

1/26/2003

٭ ديروز يکي از دوستام دعوتم کرده بود تئاتر. واي از اين تئاترهاي هنري بود که ... . من که يک ذره هم از قصه‌اش نفهميدم. حرف از عيسي بود که به صليب کشيده شد بعد آخرش رسيد به امام حسين!!‌تازه دوستم هم توش بازي مي‌کرد ولي من اصلا نفهميدم کدوم بود!!! امروز رفتم شهر کتاب نياوران. Winter's Tale رو خريدم. «دو برج» يعني قسمت دوم «ارباب حلقه‌ها» اومده بود ولي من پول نداشتم و ترجيح دادم «وقتي يتيم بوديم» رو بخرم. چون هرچي تو انقلاب گشته بودم پيداش نکرده بودم. حالا زود بايد برم «دو برج» رو هم بخرم تا تموم نشده.


........................................................................................

1/25/2003

٭ خب ادامه بحث تقلب. به نظر من تقلب کردن مستقل از انگيزه‌اش جرمه. اين که مي‌گن نمره رو که از کسي بر نمي‌دارن بذارن رو نمره يکي ديگه، فکر کنم اونايي که خودشون تقلب مي‌کنن مي‌دونن که اين جوري نيست. همه ديدن که هميشه وقتي استاد درس فهميده که بچه‌ها تقلب مي‌کنن بهترين کاري که از دستش براومده اينه که امتحان رو هي سخت تر و سخت تر کرده. و اين که خب درسا سخته يا ما دوست نداريم مخصوصا تو کشور ما که هميشه برقراره. اين درسته که بگيم فلان کارمند، شغلي رو که مناسبشه نداره، پولي که بهش مي‌دن مناسب زندگيش نيست پس حق داره رشوه بگيره؟ و هيچ کس به نظر من نمي‌تونه بگه که موقعيت شغلي و تحصيلي بعدي آدم‌ها که تو همه جاي دنيا به نمره‌شون بستگي داره واقعا ارزشش چه‌قدره که بخوايم بگيم تقلب با دزدي فرق مي‌کنه چون نمره با پول فرق مي‌کنه. ولي حالا مساله برخورد با جرمه. يه دفعه با يکي از استاداي دانشکده مون حرف ترافيک و رانندگي تو ايران بود، و اين که چه‌قدر تو خارج از ايران سخت مي‌گيرن به تخلف‌هاي رانندگي. ولي مساله‌اي که هست اينه که اون‌جا انقدر مجرم کمه که مي‌شه باهاش برخورد سخت کرد. در مورد مثلا تقلب هم همين طوره. بايد اول يه جوري به قولا ريشه يابي کرد که چرا انقدر تقلب مي‌شه تو دانشگاه‌ها. سر امتحانش حالا شايد بعضي‌ها بترسن ولي تمرين‌ها رو فکر کنم ۸۰-۹۰ درصد بچه‌ها کپي مي‌کنن. ولي جالبه که فکر کنم تو اين جلسه‌هاي استادا تنها حرفي که زده نشه اين چيزاست. من خيلي وقتا صورت جلسه شوراي دانشکده‌مون رو ديدم. همش راجع به رفتن فلاني به خارج يا خونه خريدن فلانيه. وقتي تونستيم تعداد کسايي رو که يک جرمي رو مرتکب مي‌شن کم کنيم اون موقع است که عاقلانه‌ است براشون جرم سنگين بذاريم.


٭ بالاخره اين فرم رو گذاشتم اينجا. خودم رو در واقع کشتم تا درست شد! فکر کنم اينجوري ديگه راحت‌تر شد.


........................................................................................

1/24/2003

٭ امروز تصميم گرفتم همه نظرهايي که برام گذاشته بودن رو يه بار ديگه نگاه کردم تا راجع به چيزايي که نوشته شده بود و لازم بود که جواب بدم، جوابش رو بنويسم. يکي در مورد مطلبي بود که راجع به فيلم بماني و مهرجويي نوشته بودم. بهنام تو نظرخواهيم نوشته بود که فيلم‌هاي مهرجويي چه ايرادي داشتن؟ و سارا و پري جنبه فمينسيتي خوبي داشتن. مجله زنان ايرادي به فيلم‌هاي مهرجويي نگرفته بود. الان رفتم مصاحبه‌شون با مهرجويي رو پيدا کردم. مصاحبه تو شماره ۴۰ است. تيتر مصاحبه اينه :«نقشه‌اي براي ساختن فيلم درباره زنان نداشتم» و گفته - من در فيلمم دارم درباره يک معضل اساسا «انساني» و «بشري» حرف مي‌زنم. -اينها (يعني فيلم‌هاي اخيرش، بانو، سارا، ليلا، پري) هرکدام داستاني جداگانه‌اند. نقشه اوليه‌اي وجود نداشت که اين فيلم‌ها درباره قهرمانان زن باشد و بحران‌ها مشابه باشد يا نباشد. تصادفا اين طور شد. هيچ برنامه‌اي نبود. مرتب از من مي‌پرسند که چرا چهار تا زن و چه نقشه‌اي در سر مي‌پرورانده‌ام. خوب به طور اتفاقي چهار قصه پشت سر هم شکل گرفتند که براي هرکدام يه جاي خود هم امکان ساخت وجود داشت و هم موضوع در آن زمان برايم جذاب و مهم بود. منم منظورم اين بود که ديده حالا خوبه از قصد بره سراغ مساله زنان. يه مطلب ديگه هم بود راجع به من «عاشق خودشم». اول بگم من که ايرادي به خود نفس عاشق بودن نگرفتم. من نمي‌فهمم چرا بايد ما يه چيز رو حتما خيلي مقدس کنيم تا خوب باشه. حالا بر فرض که يکي عاشق قيافه يکي شده باشه. اين به نظر من به خودي خود ايراد نداره. من مي‌گم ما معمولا خودمون رو گول مي‌زنيم. به همين خاطره که وقايع اثري بزرگ‌تر از اون چيزي که بايد رومون دارن. من گفتم با diabol موافقم به اين معنييه که به نظر من هم کسي که اين حرف رو مي‌زنه معمولا داره دروغ مي‌گه به خودش و به ديگران. من نمي‌دونم خود diabol چرا اين حرف رو زده. ولي من مي‌گم حداقل ما به خودمون نبايد دروغ بگيم. اگه بدونيم صرفا به يکي عادت کرده‌ايم و عشقمون بهش عادته. اين که ذاتا چيز بدي نيست. عادت اصلا چيز بدي نيست که بسيار مقدس هم هست. ولي اين که قضيه رو براي خودمون روشن کنيم يه موقعي بهمون کمک مي‌کنه که مي فهميم به هر دليلي ديگه نمي‌شه ادامه داد مثل اون مثال‌هايي که گفتم يا مثال‌هايي که خودمون حتما تجربه کرده‌ايم، اون موقع مي‌دونيم که دردش مثل درد ترک کردن هر اعتياد، ترک کردن هر درديه. Pino يه متني از فيه مافيه فرستاده « فرمود که هر که محبوب است خوب است؛ و لا ينعکس. لازم نيست که هر که خوب باشد محبوب باشد. خوبي جزو محبوبي است و محبوبي اصل است. چون محبوبي باشد، البته خوبي باشد. جزو چيزي از کلش جدا نباشد و ملازم کل باشد. در زمان مجنون خوبان بودند از ليلي خوب تر، اما محبوب مجنون نبودند. مجنون را مي گفتند که از ليلي خوب ترانند، بر تو بياريم. او مي گفت که آخر من ليلي را به صورت دوست نمي‌دارم، و ليلي صورت نيست. ليلي به دست من همچون جاميست. من از آن جام، شراب مي‌نوشم. پس من عاشق شرابم که ازو مي‌نوشم، و شما را نظر بر قدح است، از شراب آگاه نيستسد. اگر مرا قدح زرين بود مرصع به جوهر و در او سرکه باشد يا غير شراب چيزي ديگر، مرا آن به چه کار آيد؟ کدوي(؟) کهنه شکسته که درو شراب باشد، به نزد من به از آن قدح و از صد چنان قدح. اين را عشقي و شوقي بايد تا شراب را از قدح بشناسد.» متن قشنگيه. چيزي که من مي‌فهمم اينه که اوناي ديگه منظورشون بيشتر قيافه ليلا بوده. بهرحال اميدوارم جوابتو تو جمله‌هاي بالا داده باشم.


........................................................................................

1/23/2003

٭ ديروز گفته بودم که قرار بود همايش فارغ‌التحصيلان دانشکده باشه. ساعت حدود ۴:۳۰ شروع شد. اول رييس دانشکده حرف زد، بعد اولين رييس دانشکده، دکتر انواري حرف زد. از اون پيرمردهاي باکلاس شيک و پيک و مرتب. بعد هم دکتر منتصري حرف زد. اون در واقع اولين استاد رياضي دانشگاه بوده. در واقع اون و دکتر مجتهدي با هم دانشگاه شريف رو تاسيس کرده بودند. بعد هم نماينده کميته فارغ‌التحصيلان اومد يه شرحي از کارايي که کردن و کارايي که مي خوان بکنن داد. بعد هم برنامه موسيقي بود که چند قطعه گيتار بود. بعد از اون هم مراسم تقدير از دکتر مهري به عنوان استاد باسابقه دانشکده و هم به به خاطر اينکه چهره ماندگار شده بود. بعدش هم يکي از دانشجوها در مورد کارهايي که در دانشکده مي‌شه صحبت کرد. و بعد از اون هم يه فيلم کوتاه از مراسم‌هاي مختلف دانشکده و بعد هم که پذيرايي بود. البته قابل ذکره که من از نصف اين مراسم نبودم! چون طبق معمول هميشه همه کارام رو هم افتاده بود و ساعت ۷ بايد مي‌رسيدم تالار وحدت. تئاتر «افسانه زمستان» بود که يه گروه انگليسي اجرا مي‌کردن. طراحي صحنه‌اش که خب خيلي باحال بود. اجراشون هم به نظر خوب بود!!!‌چون با اينکه من زياد از جمله‌هايي که مي‌گفتن رو نمي‌فهميدم، هم ماجرا دستگيرم شد، هم احساس‌ها رو منتقل مي‌کردن . تازه ساعت ۱۱ که رسيدم خونه و شام خوردم، فکر کنم ساعت ۱۲-۱ بود که رفتم بخوابم يادم افتاد با بچه‌ها قرار گذاشتيم بريم کوه. فقط خوبيش اين بود که ۸ قرارمون بود. خلاصه امروز هم رفتيم کوه. آخر ورزشکاري رفتيم کوه! با تله کابين رفتيم و با تله کابين هم برگشتيم!!! البته اون‌جا رفتيم تو برفها و حسابي سرخورديم و برف تو سرو کله هم زديم. تا حالا انقدر برف نديده بودم يه دست سفيد. دست نخورده صاف صاف. از اون بالا هم که نگاه مي‌کردي وسط دره ابرها محشر بود. دلت مي‌خواست مي‌پريدي وسطشون غلت مي‌زدي.


........................................................................................

1/21/2003

٭ يعني اين جاناتانه؟ شايد پشيمون شده از پرواز کردن، از بلند پرواز کردن. روزهايي که «شروع میکنه به پرواز و میره یه جای خلوت که همیشه تمرین میکرده، اوج میگیره، میره بالا، بالا و بالاتر و به هیچ چیز فکر نمیکنه.شروع میکنه به شیرجه زدن.بالهاشو جمع میکنه. سرعت میگیره. شتاب میگیره و اصلا به هیچ چیزی فکر نمیکنه. اصلا فکر نمیکنه که اگه نتونه خودشو در موقع لازم جمع بکنه و با این سرعت به آب بخوره، هیچی ازش نمیمونه.» آره احتمالا خسته شده.


........................................................................................

1/20/2003

٭ تقلب کار بديه يا نه؟ من که فکر مي‌کنم بده. اما خيلي‌ها براش يه عالم توجيه دارن. خلاصه اينکه تو دانشکده ما اکثرا تمريناشون رو از روي هم مي‌نويسن و تو امتحان هم تقلب مي‌کنن. بعضي‌ها مي‌گن تقلب کردن دزديدن حق ديگران نيست چون به کسي ضرري نمي‌رسه. حالا يکي دو سه نمره بالاتر بگيره ضرري به کسي نمي‌رسه و نمره از کسي برنمي‌دارن به کس ديگه بدن. بعضي‌هاي ديگه مي‌گن قبول کار بديه ولي تو اين سيستم ايران که رشته‌اي که دلت مي‌خواد رو قبول نمي‌شي يا اگر هم قبول شدي نصف درسا نه به درد دنيا مي‌خورن نه به درد آخرت، تو فقط بايد اونا رو بگذروني وگرنه هم انرژي خودت رو گرفتي هم انرژي استاد رو هم پول دانشگاه رو رو هم پول مامان بابات رو!


........................................................................................

1/19/2003

٭ امروز مثلا روز هواي پاک بود. چه قدر هم که هوا پاک بود. شانس منم تو اين هواي سرد مجبور شدم صد بار برم و بيام. ديروز انگار يه جا آتيش گرفته بود. دو تا ماشين آتش نشاني از تو ايستگاهشون داشتن ميومدن بيرون که برن. نگاشون مي‌کردي يادت به اون ماشين آتش نشاني‌ها که تو يه کارتوني (اسمش يادم نمي‌ياد :( ) نشون مي‌داد که به جاي آژير زنگ داشت بهش آتش نشان‌ها آويزون مي‌شدن و دنگ دنگ زنگه رو با دست مي‌زدن ميفتاد. انگار ماشينه مال عهد بوق بود. سرعتش که ۱۰ کيلومتر در ساعت بود. و يک دودي مي‌کرد که انگار لوکوموتيو زغاليه!


........................................................................................

1/17/2003

٭ ديگر نه در کوچه مي‌مانم و نه به خانه بر مي‌گردم، پاک خسته‌ام از حرف گريه، از خواب آدمي، ديگر هيچ علاقه‌اي به التفات آينه ندارم حتي به فهم سکوت، به صحبت سنگ، به بود، به نبود، به هرچه همين حدود، فقط مي‌خواهم کمي بخوابم. سيد علي صالحي


........................................................................................

1/16/2003

٭ به تو پناه مي‌برم اي دنياي سايبر از شر ...!


........................................................................................

1/13/2003

٭ امروز صبح داشتم برنامه «خانه‌اي براي همه» رو نگاه مي‌کردم. کلا از اين جور برنامه‌‌ها خوشم مي‌آد. اين دفعه شهردار منطقه دو رو اورده بود. بيشتر مردم زنگ مي‌زدن و خب اون مي‌نوشت و مي‌گفت پيگيري مي‌کنم. يکي از حرفاي جالبي که يه خانومه که زنگ زد گفت راجع به اسم شهرک غرب بود که خود شهرداره هم هي مي‌گفت شهرک غرب ولي اسمش در واقع شهرک قدسه. و حالا مساله بدتر اينه که ظاهرا يه شهرک قدس ديگه هم وجود داره و چون اون بيشتر به اين معروفه نامه‌ها مثلا کلي اشتباهي مي‌رن اون طرف. حالا باز تهران مردم راحت‌تر به اسماي جديد عادت مي‌کنن ولي مثلا شيراز اصلا کاري به اسماي جديد ندارن. فکر نکنم هيچ جاي دنيا هم چين چيزي انقدر عادي باشه.


........................................................................................

1/12/2003

٭ ليست شريفي‌هام رو update کردم ديگه علامت under construction رو هم برداشتم. (گرچه ظاهرا خيلي معلوم نبود که مربوط به ليست مي‌شه!) چون ليستي که خودم داشتم رو همه رو وارد کردم. خودم مي دونم که هنوز خيلي‌هاي ديگه هستن. واقعا ممنون مي‌شم اگه کسي هست که شريفيه بهم mail بزنه وبگه تا اسمش رو وارد کنم. ولي خب مي‌خوام يه تبليغ ويژه هم بکنم براي دوستام که تازه وب‌لاگ دار شدن. ني‌لبک، هرجور راحتي و شبهاي پرستاره. به شرطي که مثل من تنبل نباشن و زود زود بنويسن.


٭ چهار شنبه رفتم خانه سينما، فيلم Windtalkers رو ديدم. راجع به جنگ جهاني -فکر کنم- دوم بود که آمريکايي‌ها سيستم رمزشون لو رفته بود. به همين خاطر يه سيستم کدگزاري ديگه ابداع کرده بودن. از زبون سرخپوست‌ها استفاده کرده بودن. هر چيزي که يه کدي داشت مثلا فرضا هواپيما مي‌شد مگس. حالا از خود اين کلمه استفاده نمي‌کردن از معادل مگس تو زبون سرخپوستا استفاده مي‌کردن. بعد براي اينکه اين کدگزاري خيلي براشون ارزش داشت. براي هر کدوم از بي‌‌سيم چي‌ها که سرخپوست بودن يه محافظ سفيد گذاشته بودن و به اونا ماموريت داده بودن که از اينا محافظت کنند و اگه هم تو يه موقعيتي گير افتادن که ديگه اين کار ممکن نبود اون ها رو بکشن که دست دشمن نيفتند تا با شکنجه کد لو بره. و خب احتمالا ديگه مي‌شه حدس زد که چه اتفاقايي افتاد. فيلم خوبي بود تنها ايرادش اين بود که صحنه‌هاي کشت و کشتارش خيلي دلخراش بود. بعضي جاهاش رو اصلا نمي‌شد نگاه کرد!!!! جمعه هم رفتم فيلم «بماني» . بيشتر مي‌شه گفت فيلم مستند بود. راجع به خودسوزي زن‌هاي ايلام. که بيشترين آمار خودسوزي در استان‌ هاي کشور رو داره. اونم بد نبود گرچه وقتي مي‌رفتم انتظار ديدن هم چين تيپ فيلمي از مهرجويي رو نداشتم. فکر کنم از بس مجله زنان به مهرجويي گير داد که چرا فيلماش سارا و پري و ليلا و .. است و حتما ميخواد راجع به مساله زنان فيلم بسازه گفته بذار يه دفعه هم واقعا راجع به زنان فيلم بسازيم!


........................................................................................

1/07/2003

٭ بي خيال بابا يه قول مراد فايده نداره!!! تنها کاري که خيلي مشخص مي‌دونستم بعد از اينکه از کاراي درسيم خلاص شدم مي‌خوام بکنم، اين بود که برم يه عالم کتاب بخرم! البته قبلش بايد يه سري قفسه مي‌خريدم چون ديگه اصلا جا ندارم. بالاخره شنبه وقت کردم و رفتم انقلاب. ولي اون جايي که قفسه‌هاي آهني داشت بسته بود، نمي دونم کلا بسته شده يا اون موقع بسته بود. اول از همه که ديدم کتاب «همنوايي شبانه ارکستر چوب‌ها» تجديد چاپ شده. اونو خريدم. ديگه ديوان شمس خريدم و «هيس» محمدرضا کاتب. در به در هم دنبال «وقتي يتيم بوديم» گشتم که هيچ‌جا نداشت. حالا بايد برم انتشاراتش. چون همش دنبال اون مي‌گشتم و پيداش نکردم ديگه روم نشد برگردم يه کتاب ديگه بخرم.ديروز تازه وقت کردم و «همنوايي ...» رو خوندم. ولي يه مقداري تعجب کردم. کتاب خوبي بود، يه جورايي جالب بود تو يه مصاحبه با رضا قاسمي گفته بودن از صفحه ۱۰۰ به بعد خسته کننده مي‌شه ولي اين جوري نبود. ولي يه چيزي جالب بود برام و اون اينه که چه جوري اين کتاب پرفروش شده. يه جورايي احساس مي‌کنم که وب لاگ داشتن رضا قاسمي رو اين موضوع تاثير داشته. چون اصلا کتابي نيست که بشه قبل از اين که جايزه بگيره پيش بيني کرد که اون همه بخرنش. نمي دونم البته.


........................................................................................

1/06/2003

٭ هي مي‌گن بنويس چي بنويسي وقتي داري مي‌شنوي تکيه دادم به غرورم تا ديگه از پا نيفتيم... و مي‌خوني نه متشکرم! حتي اگه انتظارش رو هم داشتي.


........................................................................................

1/03/2003

٭ در راستاي اين‌که همه از من شيريني خواستن، بفرماييد شيريني


........................................................................................

1/02/2003

٭ خب راجع به اين جمله «من خودش رو دوست دارم» ، اولش نمي‌خواستم نظر خودم رو بگم. چون وقتي سوالي نوشتم يعني هنوز نمي‌دونم. ولي حالا که انقدر راجع بهش حرف زدن حيفه منم نگم!! من راستيتش! نظرم به diabol از همه نزديک‌تره! البته من نمي‌گم حتما دروغه. شايد يه اشتباهه. شايد يه سوء تعبير. تا جايي که من ديدم آدما دقيقا تو همين موقعيتي که محمدعلي به يکيش اشاره کرد اين جمله رو به کار مي‌برن. مي‌خوان بگن حتي اگه تو آتيش هم بسوزي مثلا قيافت عوض شه يا پير شي هنوز هم ... . يا مسخره‌تر از اونش اين زنايي که شوهراشون اذيتشون مي‌کنه، مي‌رن دادگاه مي‌گن من هنوز دوستش دارم يعني خودش رو دوست دارم حالا طرف معتاد شده، کتک مي‌زنه چه مي‌دونم يا هر کار ديگه. اينا مثال اغراق شدشه ولي در مقياس‌هاي کوچيک‌تر هم اين پيش مياد و به نظر من اين جمله رو ما اشتباهي به جاي «من بهت عادت کرده‌ام» به کار مي‌بريم. در مورد ارتباط شهوت و عشق و اين چيزا هم ترجيح مي‌دم اينجا حرفي نزنم. ولي به نظرم مهم‌تر از همه تعريف اين واژه‌هاست. به قول يکي از بچه‌ها «تا تعريفمون چي باشه!!!!!»


........................................................................................

1/01/2003

٭ مثلا فکر مي‌کردم کارام تموم شه ديگه همش مي‌شينم پاي اينترنت به وب‌لاگ خوندن و وب‌لاگ نوشتن ولي وقتي کامپيوتر مال يکي باشه و زورش هم از تو بيشتر باشه ..... ولي خب بالخره دفاع کردم و راحت شدم. شنبه بعدازظهر. اولش قرار بود تو کلاس طبقه چهارم دانشکده باشه ولي وقتي رفتيم اونجا ديديم واي خيلي روشنه و هيچ کاريش هم نمي‌شه کرد. آخه با اورهد مي‌خواستم نشون بدم. با کلي زحمت و بدبختي کلاس رو عوض کرديم. اولش همش فکر مي‌کردم محاله بتونم حرف بزنم ولي تا شروع کردم ديگه تا آخرش اصلا يادم نيومد کجا هستم. استاد راهنماي خودم که خواب بود! اون ممتحن داخلي هم که اصلا رشته‌اش نبود ولي واي ممتحن خارجي‌ پدرم رو دراورد خط به خط سوال مي‌کرد. ولي خب ديگه خوب يا بد تموم شد و مهم تر از همه دوستام بودن که کلي خجالت زده‌ام کردن هم کلي کمکم کردن هم يه گل خوشگل برام اوردن. اينم گلشون.


........................................................................................

Home