تنها چند واژه |
1/30/2003
٭ بازم راجع به تقلب.
اعظم گفته که جرم آيا چيزيه که خلاف قانون باشه؟ يا چيزيه که باعث به هم خوردن عدالت ميشه. اعظم تو خودت واردتري که. من زياد موافق وارد شدن به ته چيزا نيستم. اينجوري ميشه بريم تو بحث آزادي و عدالت و حالا عدالت چيه و آزادي چيه و قانون چيه و اينجوري همه چي به هم ميخوره. (تناقض آزادي و عدالت رو که يادته؟)
اما اين که کاساندرا گفته، البته من زياد تجربه درس دادن نداشتم. يادمه که يکي از بچهها که معلم تمرين بود و از اين موضوع کپ زدن تمرينها حرصش گرفته بود، راههاي مختلف رو امتحان کرد که سخت بگيره و بچهها رو بياره پاي تخته، يه ترم ديگه اين که گفته بود نمرهها رو تقسيم ميکنم اگه با هم نوشته بودين، يه ترم ديگه آسون گرفته بود و گفته بود که هرکي تمرين رو تحويل داد مهم نيست که غلط يا درست نمرهاش رو ميگيره. که شايد ديگه از رو هم ننويسن ولي بازم کار نکرده بود. مطمئنا اين جور مسائل پيچيدهتر از اين حرفاست ولي نظر خود من اينه که اول اين که اگه از اول ترم شاگردا بدونن که چه جوري باهاشون برخورد ميشه خيلي تاثير داره. من تو مدت کوتاهي که درس ميدادم ديدم بعضي وقتا بچهها نميتونن خودشون تشخيص بدن روند حاکم رو. ولي وقتي بهشون ميگي خيلي کار ميکنه. مثلا خب اون جا پول داده بودن اومده بودن يه چيزي ياد بگيرن ولي مثلا وقتي قرار بود يه چيزي رو گوش کنن و يه سوالايي رو جواب بدن، سعي هم نميکردن، از رو دست بغل دستيشون مينوشتن. من يکي دو بار وقتي ميديدم يه همچين چيزي زياده براشون سخنراني ميکردم که بابا اومدين چيز ياد بگيرين، اگه از رو دست بغل دستيتون بنويسين چيزي ياد نميگيرين و تازه خودتون ميدونين که نصف نمره دست معلمه و اون بعد از ۲۰ جلسه خيلي راحت ميفهمه که هر کسي چيکاره است. اين حرفا هميشه خيلي کار ميکرد.
حالا من ميگم اگه اول ترم به بچهها بگيم، همه چيزايي که برامون مهمه. اين که آخرش بايد چه تواناييها رو کسب کنن و معلم سعي خودش رو ميکنه که تا حد ممکن آسون گير باشه. اين که حداقل نصف نمره از تواناييهايي خواهد بود که کافيه بخوان ياد بگيرن تا بتونن به دست بيارن مثلا از تمرينهايي از خود درس يا... . و بعد هم اين که تقلب ممنوعه و باهاش برخورد خيلي سخت ميشه. خب فکر کنم هر آدم عاقلي راه آسون تر رو ترجيح ميده. اگه فقط آسون گيري کنيم و نگيم، به نظر من اکثرا طبق عادت عمل ميکنن و نميتونن نتيجهاي که تو ميخواستي بگيري رو بگيرن و اگه آسون گيري صرف هم باشه و براي تخلف سخت نگيريم هم که خب باز نميشه انتظار داشت آدمها طمع کار نباشن.
هنوز حرف مونده !
........................................................................................نوشته شده در ساعت 1/30/2003 03:06:00 AM توسط Roya 1/29/2003
٭ تو اين چند روز دو تا فيلم ديدم. اوليش «در ستايش عشق» بود.
اول که ميخواستيم بريم تو اون آقاهه که بليط ها رو چک ميکرد، گفت الان اگه ميخواين برين بليط هاتون رو پس بدين. فيلمش همش ديالوگه و حوصلهتون سر ميره،ذ اکثر کسايي که ميرن تو بعد از ۱۵ دقيقه ميان بيرون!
ما هم گوش نگرديم به حرفش رفتيم تو. ولي من که اصلا نمي فهميدم چي به چي ميشد. آدمها که حرف ميزدن اکثرا نشونشون نميداد و معلوم نبود کي داره حرف ميزده. نميدونم من که چيزي نفهميدم.
اينجا و اينجا ميشه يه چيزايي راجع به فيلم بخونين.
دومي هم «کلاه قرمزي و سروناز»بود. اينم فيلم خوبي نبود!انگار اين ايرج طهماسب اينا ديگه حوصله کار کردن رو فيلماشون رو ندارن. خيلي فيلم حوصله سربري بود. تو فيلم قبلي کلاه قرمزي پر بود از آهنگهاي نسبتا خوب ولي اين يکي همش هي همه چي خوب ميشد دوباره خراب ميشد. البته يه تيکهّاي بامزه داشت مخصوصا آخرش باحال بود.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 1/29/2003 10:40:00 AM توسط Roya 1/26/2003
٭ ديروز يکي از دوستام دعوتم کرده بود تئاتر. واي از اين تئاترهاي هنري بود که ... . من که يک ذره هم از قصهاش نفهميدم. حرف از عيسي بود که به صليب کشيده شد بعد آخرش رسيد به امام حسين!!تازه دوستم هم توش بازي ميکرد ولي من اصلا نفهميدم کدوم بود!!!
امروز رفتم شهر کتاب نياوران. Winter's Tale رو خريدم. «دو برج» يعني قسمت دوم «ارباب حلقهها» اومده بود ولي من پول نداشتم و ترجيح دادم «وقتي يتيم بوديم» رو بخرم. چون هرچي تو انقلاب گشته بودم پيداش نکرده بودم. حالا زود بايد برم «دو برج» رو هم بخرم تا تموم نشده.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 1/26/2003 08:28:00 AM توسط Roya 1/25/2003
٭
خب ادامه بحث تقلب. به نظر من تقلب کردن مستقل از انگيزهاش جرمه. اين که ميگن نمره رو که از کسي بر نميدارن بذارن رو نمره يکي ديگه، فکر کنم اونايي که خودشون تقلب ميکنن ميدونن که اين جوري نيست. همه ديدن که هميشه وقتي استاد درس فهميده که بچهها تقلب ميکنن بهترين کاري که از دستش براومده اينه که امتحان رو هي سخت تر و سخت تر کرده. و اين که خب درسا سخته يا ما دوست نداريم مخصوصا تو کشور ما که هميشه برقراره. اين درسته که بگيم فلان کارمند، شغلي رو که مناسبشه نداره، پولي که بهش ميدن مناسب زندگيش نيست پس حق داره رشوه بگيره؟ و هيچ کس به نظر من نميتونه بگه که موقعيت شغلي و تحصيلي بعدي آدمها که تو همه جاي دنيا به نمرهشون بستگي داره واقعا ارزشش چهقدره که بخوايم بگيم تقلب با دزدي فرق ميکنه چون نمره با پول فرق ميکنه.
ولي حالا مساله برخورد با جرمه. يه دفعه با يکي از استاداي دانشکده مون حرف ترافيک و رانندگي تو ايران بود، و اين که چهقدر تو خارج از ايران سخت ميگيرن به تخلفهاي رانندگي. ولي مسالهاي که هست اينه که اونجا انقدر مجرم کمه که ميشه باهاش برخورد سخت کرد. در مورد مثلا تقلب هم همين طوره. بايد اول يه جوري به قولا ريشه يابي کرد که چرا انقدر تقلب ميشه تو دانشگاهها. سر امتحانش حالا شايد بعضيها بترسن ولي تمرينها رو فکر کنم ۸۰-۹۰ درصد بچهها کپي ميکنن.
ولي جالبه که فکر کنم تو اين جلسههاي استادا تنها حرفي که زده نشه اين چيزاست. من خيلي وقتا صورت جلسه شوراي دانشکدهمون رو ديدم. همش راجع به رفتن فلاني به خارج يا خونه خريدن فلانيه. وقتي تونستيم تعداد کسايي رو که يک جرمي رو مرتکب ميشن کم کنيم اون موقع است که عاقلانه است براشون جرم سنگين بذاريم.
نوشته شده در ساعت 1/25/2003 10:56:00 PM توسط Roya
٭ بالاخره اين فرم رو گذاشتم اينجا. خودم رو در واقع کشتم تا درست شد!
فکر کنم اينجوري ديگه راحتتر شد.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 1/25/2003 10:53:00 PM توسط Roya 1/24/2003
٭ امروز تصميم گرفتم همه نظرهايي که برام گذاشته بودن رو يه بار ديگه نگاه کردم تا راجع به چيزايي که نوشته شده بود و لازم بود که جواب بدم، جوابش رو بنويسم.
يکي در مورد مطلبي بود که راجع به فيلم بماني و مهرجويي نوشته بودم. بهنام تو نظرخواهيم نوشته بود که فيلمهاي مهرجويي چه ايرادي داشتن؟ و سارا و پري جنبه فمينسيتي خوبي داشتن. مجله زنان ايرادي به فيلمهاي مهرجويي نگرفته بود. الان رفتم مصاحبهشون با مهرجويي رو پيدا کردم. مصاحبه تو شماره ۴۰ است. تيتر مصاحبه اينه :«نقشهاي براي ساختن فيلم درباره زنان نداشتم» و گفته
- من در فيلمم دارم درباره يک معضل اساسا «انساني» و «بشري» حرف ميزنم.
-اينها (يعني فيلمهاي اخيرش، بانو، سارا، ليلا، پري) هرکدام داستاني جداگانهاند. نقشه اوليهاي وجود نداشت که اين فيلمها درباره قهرمانان زن باشد و بحرانها مشابه باشد يا نباشد. تصادفا اين طور شد. هيچ برنامهاي نبود. مرتب از من ميپرسند که چرا چهار تا زن و چه نقشهاي در سر ميپروراندهام. خوب به طور اتفاقي چهار قصه پشت سر هم شکل گرفتند که براي هرکدام يه جاي خود هم امکان ساخت وجود داشت و هم موضوع در آن زمان برايم جذاب و مهم بود.
منم منظورم اين بود که ديده حالا خوبه از قصد بره سراغ مساله زنان.
يه مطلب ديگه هم بود راجع به من «عاشق خودشم». اول بگم من که ايرادي به خود نفس عاشق بودن نگرفتم. من نميفهمم چرا بايد ما يه چيز رو حتما خيلي مقدس کنيم تا خوب باشه. حالا بر فرض که يکي عاشق قيافه يکي شده باشه. اين به نظر من به خودي خود ايراد نداره. من ميگم ما معمولا خودمون رو گول ميزنيم. به همين خاطره که وقايع اثري بزرگتر از اون چيزي که بايد رومون دارن. من گفتم با diabol موافقم به اين معنييه که به نظر من هم کسي که اين حرف رو ميزنه معمولا داره دروغ ميگه به خودش و به ديگران. من نميدونم خود diabol چرا اين حرف رو زده. ولي من ميگم حداقل ما به خودمون نبايد دروغ بگيم. اگه بدونيم صرفا به يکي عادت کردهايم و عشقمون بهش عادته. اين که ذاتا چيز بدي نيست. عادت اصلا چيز بدي نيست که بسيار مقدس هم هست. ولي اين که قضيه رو براي خودمون روشن کنيم يه موقعي بهمون کمک ميکنه که مي فهميم به هر دليلي ديگه نميشه ادامه داد مثل اون مثالهايي که گفتم يا مثالهايي که خودمون حتما تجربه کردهايم، اون موقع ميدونيم که دردش مثل درد ترک کردن هر اعتياد، ترک کردن هر درديه.
Pino يه متني از فيه مافيه فرستاده
« فرمود که هر که محبوب است خوب است؛ و لا ينعکس. لازم نيست که هر که خوب باشد محبوب باشد. خوبي جزو محبوبي است و محبوبي اصل است. چون محبوبي باشد، البته خوبي باشد. جزو چيزي از کلش جدا نباشد و ملازم کل باشد.
در زمان مجنون خوبان بودند از ليلي خوب تر، اما محبوب مجنون نبودند. مجنون را مي گفتند که از ليلي خوب ترانند، بر تو بياريم. او مي گفت که آخر من ليلي را به صورت دوست نميدارم، و ليلي صورت نيست. ليلي به دست من همچون جاميست. من از آن جام، شراب مينوشم. پس من عاشق شرابم که ازو مينوشم، و شما را نظر بر قدح است، از شراب آگاه نيستسد. اگر مرا قدح زرين بود مرصع به جوهر و در او سرکه باشد يا غير شراب چيزي ديگر، مرا آن به چه کار آيد؟ کدوي(؟) کهنه شکسته که درو شراب باشد، به نزد من به از آن قدح و از صد چنان قدح. اين را عشقي و شوقي بايد تا شراب را از قدح بشناسد.»
متن قشنگيه. چيزي که من ميفهمم اينه که اوناي ديگه منظورشون بيشتر قيافه ليلا بوده. بهرحال اميدوارم جوابتو تو جملههاي بالا داده باشم.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 1/24/2003 09:40:00 AM توسط Roya 1/23/2003
٭ ديروز گفته بودم که قرار بود همايش فارغالتحصيلان دانشکده باشه. ساعت حدود ۴:۳۰ شروع شد. اول رييس دانشکده حرف زد، بعد اولين رييس دانشکده، دکتر انواري حرف زد. از اون پيرمردهاي باکلاس شيک و پيک و مرتب. بعد هم دکتر منتصري حرف زد. اون در واقع اولين استاد رياضي دانشگاه بوده. در واقع اون و دکتر مجتهدي با هم دانشگاه شريف رو تاسيس کرده بودند. بعد هم نماينده کميته فارغالتحصيلان اومد يه شرحي از کارايي که کردن و کارايي که مي خوان بکنن داد. بعد هم برنامه موسيقي بود که چند قطعه گيتار بود. بعد از اون هم مراسم تقدير از دکتر مهري به عنوان استاد باسابقه دانشکده و هم به به خاطر اينکه چهره ماندگار شده بود. بعدش هم يکي از دانشجوها در مورد کارهايي که در دانشکده ميشه صحبت کرد. و بعد از اون هم يه فيلم کوتاه از مراسمهاي مختلف دانشکده و بعد هم که پذيرايي بود. البته قابل ذکره که من از نصف اين مراسم نبودم!
چون طبق معمول هميشه همه کارام رو هم افتاده بود و ساعت ۷ بايد ميرسيدم تالار وحدت.
تئاتر «افسانه زمستان» بود که يه گروه انگليسي اجرا ميکردن. طراحي صحنهاش که خب خيلي باحال بود. اجراشون هم به نظر خوب بود!!!چون با اينکه من زياد از جملههايي که ميگفتن رو نميفهميدم، هم ماجرا دستگيرم شد، هم احساسها رو منتقل ميکردن .
تازه ساعت ۱۱ که رسيدم خونه و شام خوردم، فکر کنم ساعت ۱۲-۱ بود که رفتم بخوابم يادم افتاد با بچهها قرار گذاشتيم بريم کوه. فقط خوبيش اين بود که ۸ قرارمون بود. خلاصه امروز هم رفتيم کوه. آخر ورزشکاري رفتيم کوه! با تله کابين رفتيم و با تله کابين هم برگشتيم!!! البته اونجا رفتيم تو برفها و حسابي سرخورديم و برف تو سرو کله هم زديم.
تا حالا انقدر برف نديده بودم يه دست سفيد. دست نخورده صاف صاف. از اون بالا هم که نگاه ميکردي وسط دره ابرها محشر بود. دلت ميخواست ميپريدي وسطشون غلت ميزدي.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 1/23/2003 10:15:00 AM توسط Roya 1/21/2003
٭
يعني اين جاناتانه؟
شايد پشيمون شده از پرواز کردن، از بلند پرواز کردن. روزهايي که
«شروع میکنه به پرواز و میره یه جای خلوت که همیشه تمرین میکرده، اوج میگیره، میره بالا، بالا و بالاتر و به هیچ چیز فکر نمیکنه.شروع میکنه به شیرجه زدن.بالهاشو جمع میکنه. سرعت میگیره. شتاب میگیره و اصلا به هیچ چیزی فکر نمیکنه. اصلا فکر نمیکنه که اگه نتونه خودشو در موقع لازم جمع بکنه و با این سرعت به آب بخوره، هیچی ازش نمیمونه.» آره احتمالا خسته شده.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 1/21/2003 07:25:00 AM توسط Roya 1/20/2003
٭ تقلب کار بديه يا نه؟
من که فکر ميکنم بده. اما خيليها براش يه عالم توجيه دارن. خلاصه اينکه تو دانشکده ما اکثرا تمريناشون رو از روي هم مينويسن و تو امتحان هم تقلب ميکنن.
بعضيها ميگن تقلب کردن دزديدن حق ديگران نيست چون به کسي ضرري نميرسه. حالا يکي دو سه نمره بالاتر بگيره ضرري به کسي نميرسه و نمره از کسي برنميدارن به کس ديگه بدن. بعضيهاي ديگه ميگن قبول کار بديه ولي تو اين سيستم ايران که رشتهاي که دلت ميخواد رو قبول نميشي يا اگر هم قبول شدي نصف درسا نه به درد دنيا ميخورن نه به درد آخرت، تو فقط بايد اونا رو بگذروني وگرنه هم انرژي خودت رو گرفتي هم انرژي استاد رو هم پول دانشگاه رو رو هم پول مامان بابات رو!
........................................................................................نوشته شده در ساعت 1/20/2003 07:29:00 AM توسط Roya 1/19/2003
٭ امروز مثلا روز هواي پاک بود. چه قدر هم که هوا پاک بود. شانس منم تو اين هواي سرد مجبور شدم صد بار برم و بيام.
ديروز انگار يه جا آتيش گرفته بود. دو تا ماشين آتش نشاني از تو ايستگاهشون داشتن ميومدن بيرون که برن. نگاشون ميکردي يادت به اون ماشين آتش نشانيها که تو يه کارتوني (اسمش يادم نميياد :( ) نشون ميداد که به جاي آژير زنگ داشت بهش آتش نشانها آويزون ميشدن و دنگ دنگ زنگه رو با دست ميزدن ميفتاد. انگار ماشينه مال عهد بوق بود. سرعتش که ۱۰ کيلومتر در ساعت بود. و يک دودي ميکرد که انگار لوکوموتيو زغاليه!
........................................................................................نوشته شده در ساعت 1/19/2003 06:52:00 AM توسط Roya 1/17/2003
٭ ديگر نه در کوچه ميمانم و نه به خانه بر ميگردم،
پاک خستهام از حرف گريه، از خواب آدمي،
ديگر هيچ علاقهاي به التفات آينه ندارم
حتي به فهم سکوت، به صحبت سنگ،
به بود، به نبود، به هرچه همين حدود،
فقط ميخواهم کمي بخوابم.
سيد علي صالحي
........................................................................................نوشته شده در ساعت 1/17/2003 02:14:00 AM توسط Roya 1/16/2003 ........................................................................................ 1/13/2003
٭ امروز صبح داشتم برنامه «خانهاي براي همه» رو نگاه ميکردم. کلا از اين جور برنامهها خوشم ميآد. اين دفعه شهردار منطقه دو رو اورده بود. بيشتر مردم زنگ ميزدن و خب اون مينوشت و ميگفت پيگيري ميکنم. يکي از حرفاي جالبي که يه خانومه که زنگ زد گفت راجع به اسم شهرک غرب بود که خود شهرداره هم هي ميگفت شهرک غرب ولي اسمش در واقع شهرک قدسه. و حالا مساله بدتر اينه که ظاهرا يه شهرک قدس ديگه هم وجود داره و چون اون بيشتر به اين معروفه نامهها مثلا کلي اشتباهي ميرن اون طرف. حالا باز تهران مردم راحتتر به اسماي جديد عادت ميکنن ولي مثلا شيراز اصلا کاري به اسماي جديد ندارن. فکر نکنم هيچ جاي دنيا هم چين چيزي انقدر عادي باشه.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 1/13/2003 10:04:00 AM توسط Roya 1/12/2003
٭ ليست شريفيهام رو update کردم ديگه علامت under construction رو هم برداشتم. (گرچه ظاهرا خيلي معلوم نبود که مربوط به ليست ميشه!) چون ليستي که خودم داشتم رو همه رو وارد کردم. خودم مي دونم که هنوز خيليهاي ديگه هستن. واقعا ممنون ميشم اگه کسي هست که شريفيه بهم mail بزنه وبگه تا اسمش رو وارد کنم.
ولي خب ميخوام يه تبليغ ويژه هم بکنم براي دوستام که تازه وبلاگ دار شدن.
نيلبک، هرجور راحتي و شبهاي پرستاره. به شرطي که مثل من تنبل نباشن و زود زود بنويسن.
نوشته شده در ساعت 1/12/2003 12:13:00 AM توسط Roya
٭ چهار شنبه رفتم خانه سينما، فيلم Windtalkers رو ديدم.
راجع به جنگ جهاني -فکر کنم- دوم بود که آمريکاييها سيستم رمزشون لو رفته بود. به همين خاطر يه سيستم کدگزاري ديگه ابداع کرده بودن. از زبون سرخپوستها استفاده کرده بودن. هر چيزي که يه کدي داشت مثلا فرضا هواپيما ميشد مگس. حالا از خود اين کلمه استفاده نميکردن از معادل مگس تو زبون سرخپوستا استفاده ميکردن. بعد براي اينکه اين کدگزاري خيلي براشون ارزش داشت. براي هر کدوم از بيسيم چيها که سرخپوست بودن يه محافظ سفيد گذاشته بودن و به اونا ماموريت داده بودن که از اينا محافظت کنند و اگه هم تو يه موقعيتي گير افتادن که ديگه اين کار ممکن نبود اون ها رو بکشن که دست دشمن نيفتند تا با شکنجه کد لو بره. و خب احتمالا ديگه ميشه حدس زد که چه اتفاقايي افتاد. فيلم خوبي بود تنها ايرادش اين بود که صحنههاي کشت و کشتارش خيلي دلخراش بود. بعضي جاهاش رو اصلا نميشد نگاه کرد!!!!
جمعه هم رفتم فيلم «بماني» . بيشتر ميشه گفت فيلم مستند بود. راجع به خودسوزي زنهاي ايلام. که بيشترين آمار خودسوزي در استان هاي کشور رو داره.
اونم بد نبود گرچه وقتي ميرفتم انتظار ديدن هم چين تيپ فيلمي از مهرجويي رو نداشتم. فکر کنم از بس مجله زنان به مهرجويي گير داد که چرا فيلماش سارا و پري و ليلا و .. است و حتما ميخواد راجع به مساله زنان فيلم بسازه گفته بذار يه دفعه هم واقعا راجع به زنان فيلم بسازيم!
........................................................................................نوشته شده در ساعت 1/12/2003 12:10:00 AM توسط Roya 1/07/2003
٭ بي خيال بابا يه قول مراد فايده نداره!!!
تنها کاري که خيلي مشخص ميدونستم بعد از اينکه از کاراي درسيم خلاص شدم ميخوام بکنم، اين بود که برم يه عالم کتاب بخرم! البته قبلش بايد يه سري قفسه ميخريدم چون ديگه اصلا جا ندارم. بالاخره شنبه وقت کردم و رفتم انقلاب. ولي اون جايي که قفسههاي آهني داشت بسته بود، نمي دونم کلا بسته شده يا اون موقع بسته بود. اول از همه که ديدم کتاب «همنوايي شبانه ارکستر چوبها» تجديد چاپ شده. اونو خريدم. ديگه ديوان شمس خريدم و «هيس» محمدرضا کاتب. در به در هم دنبال «وقتي يتيم بوديم» گشتم که هيچجا نداشت. حالا بايد برم انتشاراتش. چون همش دنبال اون ميگشتم و پيداش نکردم ديگه روم نشد برگردم يه کتاب ديگه بخرم.ديروز تازه وقت کردم و «همنوايي ...» رو خوندم. ولي يه مقداري تعجب کردم. کتاب خوبي بود، يه جورايي جالب بود تو يه مصاحبه با رضا قاسمي گفته بودن از صفحه ۱۰۰ به بعد خسته کننده ميشه ولي اين جوري نبود. ولي يه چيزي جالب بود برام و اون اينه که چه جوري اين کتاب پرفروش شده. يه جورايي احساس ميکنم که وب لاگ داشتن رضا قاسمي رو اين موضوع تاثير داشته. چون اصلا کتابي نيست که بشه قبل از اين که جايزه بگيره پيش بيني کرد که اون همه بخرنش. نمي دونم البته.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 1/07/2003 10:50:00 AM توسط Roya 1/06/2003
٭ هي ميگن بنويس چي بنويسي وقتي داري ميشنوي
تکيه دادم به غرورم تا ديگه از پا نيفتيم...
و ميخوني نه متشکرم! حتي اگه انتظارش رو هم داشتي.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 1/06/2003 10:57:00 AM توسط Roya 1/03/2003
٭
در راستاي اينکه همه از من شيريني خواستن، بفرماييد شيريني
........................................................................................نوشته شده در ساعت 1/03/2003 12:32:00 AM توسط Roya 1/02/2003
٭ خب راجع به اين جمله «من خودش رو دوست دارم» ، اولش نميخواستم نظر خودم رو بگم. چون وقتي سوالي نوشتم يعني هنوز نميدونم. ولي حالا که انقدر راجع بهش حرف زدن حيفه منم نگم!! من راستيتش! نظرم به diabol از همه نزديکتره! البته من نميگم حتما دروغه. شايد يه اشتباهه. شايد يه سوء تعبير. تا جايي که من ديدم آدما دقيقا تو همين موقعيتي که محمدعلي به يکيش اشاره کرد اين جمله رو به کار ميبرن. ميخوان بگن حتي اگه تو آتيش هم بسوزي مثلا قيافت عوض شه يا پير شي هنوز هم ... . يا مسخرهتر از اونش اين زنايي که شوهراشون اذيتشون ميکنه، ميرن دادگاه ميگن من هنوز دوستش دارم يعني خودش رو دوست دارم حالا طرف معتاد شده، کتک ميزنه چه ميدونم يا هر کار ديگه. اينا مثال اغراق شدشه ولي در مقياسهاي کوچيکتر هم اين پيش مياد و به نظر من اين جمله رو ما اشتباهي به جاي «من بهت عادت کردهام» به کار ميبريم.
در مورد ارتباط شهوت و عشق و اين چيزا هم ترجيح ميدم اينجا حرفي نزنم. ولي به نظرم مهمتر از همه تعريف اين واژههاست. به قول يکي از بچهها «تا تعريفمون چي باشه!!!!!»
........................................................................................نوشته شده در ساعت 1/02/2003 11:41:00 PM توسط Roya 1/01/2003
٭ مثلا فکر ميکردم کارام تموم شه ديگه همش ميشينم پاي اينترنت به وبلاگ خوندن و وبلاگ نوشتن ولي وقتي کامپيوتر مال يکي باشه و زورش هم از تو بيشتر باشه .....
ولي خب بالخره دفاع کردم و راحت شدم. شنبه بعدازظهر. اولش قرار بود تو کلاس طبقه چهارم دانشکده باشه ولي وقتي رفتيم اونجا ديديم واي خيلي روشنه و هيچ کاريش هم نميشه کرد. آخه با اورهد ميخواستم نشون بدم. با کلي زحمت و بدبختي کلاس رو عوض کرديم. اولش همش فکر ميکردم محاله بتونم حرف بزنم ولي تا شروع کردم ديگه تا آخرش اصلا يادم نيومد کجا هستم. استاد راهنماي خودم که خواب بود! اون ممتحن داخلي هم که اصلا رشتهاش نبود ولي واي ممتحن خارجي پدرم رو دراورد خط به خط سوال ميکرد. ولي خب ديگه خوب يا بد تموم شد و مهم تر از همه دوستام بودن که کلي خجالت زدهام کردن هم کلي کمکم کردن هم يه گل خوشگل برام اوردن. اينم گلشون.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 1/01/2003 07:35:00 PM توسط Roya
|