تنها چند واژه |
4/30/2002
٭ جين جين راجع به آهنگ يار دبستاني نوشته. البته خاطرههام از اين آهنگ خيلي بيشتر از اين حرفاست. ولي فيزيکيها و اين آهنگ فوري منو ياد يه چيز انداخت. ياد اون شبي که بارش شهابي بود. بچههاي فيزيک داشتند ميرفتند طالقان. قرار شد که از طرف دانشکده رياضي هم يه مينيبوس بذارن و يه عده هم با اون بيان . مسوولش هم شد دکتر رستگار. (براي اونايي که نميشناسنش احتمالا جز اينکه استاد دانشکدهمونه و تازه از خارج اومده بود چيز بيشتري مهم نيست!) خيلي اون شب خاطره انگيز بود. خيلي خيلي. حالا شايد بعدا يه چيزاييش رو تعريف کنم. اما ربطش به فيزيکيها و اين آهنگ. تو راه و اونجا که طبق معمول هر چند تا دانشجويي که بههم بيفتند يه ضرب ميخونديم. تنها آهنگي که با هماهنگي کامل ميخونديم اين آهنگ يار دبستاني بود. تازه اونجا هر گروهي هم که مياومد باز ميشنيديم که اينو ميخونن. از دانشگاه اميرکبير، از IPM و ... . دکتر رستگار ازمون پرسيد اين آهنگ چيه؟ چرا همه مي خوننش؟ چي توشه که انقدر همه بهش علاقه دارن؟ ما هم هي فکر کرديم، گفتيم خب آهنگش جذب کننده و اثر گذاره. خاطره انگيزه و انگار شعرش رو از زبون ما گفتن. از همين دليلها. دکتر رستگار هم گفت که بهرحال چهقدر جالبه که يه نفر يه شعري رو بگه که انقدر بمونه و انقدر تکرار بشه. و اما فيزيکيها!! گفتم که يه مينيبوس از اونا هم بودن و از جمله يکي از اين آقايون وبلاگ دار هم بودن! (حداقل!) ظاهرا اونا قبلا يه برنامه آزمايشي اونجا رفته بودند. ماي بيچاره تفقط شنيده بوديم که اونجا سرده. کولاک کرده بوديم کلا ۴-۵ تا پتو داشتيم. ولي اين ملت فيزيکي!! حالا بگذريم از اينکه چوب براي آتيش زدن، نفت، چراغ قوه، کيسه خواب، و خلاصه انواع وسايل با خودشون اورده بودن، گفتن ما احتياج به تمرکز داريم و اول يه پتو انداختن براي ما با کلي فاصله از خودشون، خودشون هم مشغول تحقيقات علمي! البته ناگفته نذلرم که وقتي من بيچاره اونجا از سرما جالم به هم خورد، با درخواست دکتر رستگار يه کيسه خواب به من دادند!!!
ولي واقعا عجب شبي بود
نوشته شده در ساعت 4/30/2002 12:06:00 PM توسط Roya
٭ ديروز قرار بود کلاس روزنامه نگاري باشه. بود اما با دعوا و قهر تموم شد!!! قهرمان داستان تعريف نکرده، گفتم شايد بهتر باشه منم تعريف نکنم ؛-)
نوشته شده در ساعت 4/30/2002 12:01:00 PM توسط Roya
٭ من هزار تا کار ريختم سر خودم! بگم همه خندشون ميگيره! يه دو هفته نامه داريم تو دانشکده که چون TeX بلدم، من تايپش رو قبول کردم . والبته اونقدرها وقتم رو نميگيره به شرطي که مطالبي رو که بايد چهار شنبه تحويل بدم سهشنبه ساعت 5 عصر بهم تحويل ندن! ديگه پارسال تو دانشکده يه مسابقه رياضي باحال!!! برگزار کرديم که کلي هم شرح و ماجرا داره که شايد يه وقتي تعريف کنم، امسال هم قول دادم به بچهها کمک کنم که تو اجراش بهشون کمک کنم. يه گروه simulation داريم تو دانشکده که من هم توش هستم و قسمتهاي تحقيق کردنيش رو دادن به من! تو روزنامه دانشگاه کار ميکنم. گروه گزارش! اين يکيکه ديگه هيچي. براي حرف ززدن با يه آدمي حدود ۱۵ بار به منشيش زنگ زدم تا اينکه امروز موفق شدم. و به علت اينکه اون عقب افتاده بود اين گزارش apply کردن رو هم بهم دادن :(( کلاس رانندگي هم ميخوام برم. تربيت بدني هم همينطور! ميخوام يه جايي هم امتحان بدم برم کلاس زبان. ديگه چي؟ آهان پايان نامه هم دارم!!!!!
ولي امروز يه اتفاق خوب افتاد، طبق معمول از بس کار عقب موندهام رو هم تلنبار شده بود کلي اضطراب گرفته بودم. فردا هم که امتحان داشتم. تصميم گرفتم آدم خوبي بشم و اول کاراي ديگران رو انجام بدم. يهو تلفن زنگ زد و بهم گفتن که امتحان يه هفته عقب افتاده! انگار يکي هست که منو دوست داره! (او جانشين تمام نداشتههاي منست)
نوشته شده در ساعت 4/30/2002 11:57:00 AM توسط Roya
٭ اون موقع که تو شوراي صنفي بودم بعد از يه مدتي تقريبا که چه عرض کنم تحقيقا شوراي صنفي۵ نفرمون تبديل شده بود به يه شوراي ۷ نفره. و خيلي موقعها ما دو نفري کلي زحمت ميکشيديم هيچکس تحويلمون نميگرفت. و هيچکس هم بهمون کمک نمييکرد برا همين يه شعار داشتيم که ميگفتيم هيشکي ما رو دوست نداره!! حالا هم هيشکي منو دوست نداره!!!
نوشته شده در ساعت 4/30/2002 11:47:00 AM توسط Roya
٭ واي يه عالم حرف ننوشته دارم. طبق معمول، از آخر به اول!!
........................................................................................نوشته شده در ساعت 4/30/2002 11:45:00 AM توسط Roya 4/28/2002
٭ خب اين روزا که زياد خبري نيست که تعريف کنم. کتاب Return of the native نوشته Thomas Hardy.
من از اين نويسنده قبلا تس دوبرويل رو خونده بودم. اينها همش همون کتابها و نويسندههاي توصيه اون معملم زبانمونه! اين کتاب تس خيلي کتاب جالبي بود. مثل اين که جديدا هم دوباره چاپ شده.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 4/28/2002 12:17:00 PM توسط Roya 4/27/2002
٭ يکي از اتوبوسهايي که باهش ميرم دانشگاه يه کار جالب کرده. پشت سر راننده، يه شيشه هست که از مسافرا جداش ميکنه. ظاهرا قبلا روي اين شيشه پوستري چيزي چسبونده بودند و بعد کنده شده. اما هنوز يه قسمتهايي از کاغذش مونده. روي اين کاغذ با يه خط باحال نوشته شده:
« اگر تنها ترين تنها ها شوم
باز خدا با منست
او جانشين تمام نداشتههاي منست
دکتر شريعتي»
نوشته شده در ساعت 4/27/2002 07:59:00 AM توسط Roya
٭ همش عجله دارم بدون اينکه کاري انجام بدم. همش فکر ميکنم يه عالم کار دارم و وقتي فکر ميکنم ميبينم نه کار آنچنان مهمي ندارم. شب که ميشه يادم ميآد کلي کار انجام نداده داشتم.
فعلا خستهام. فعلا بايد فکر کنم روزها رو چهجوري بگذرونم. فکر کردي دنيا همش تا همين ارديبهشته؟ بعدش چي؟ خب بعدش، بعدش رو چهجوري برم؟ تا سال ديگه ارديبهشت؟ نه خيلي دوره! تازه اگه باز نشد؟ اگه شوخي سهيل راست شد؟
خب که چي؟بخند؟ مجبوري. مجبوري. بخند، برو. بخند مبادا کسي بفهمه قرار بود فقط تا ارديبهشت زنده باشي.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 4/27/2002 07:58:00 AM توسط Roya 4/25/2002
٭ بهم ميگفت تو عين آن شرلي اي!!!
من نه شبيه اين بودم نه اين و نه اين . شايد ...
........................................................................................نوشته شده در ساعت 4/25/2002 05:03:00 AM توسط Roya 4/24/2002
٭ خيلي ممنون از كسايي كه وبلاگ كسايي كه شريفين رو به من هم ميگن، اميد و بهار و شريفيهايي كه خودشون وبلاگشون رو به من معرفي ميكنن.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 4/24/2002 07:30:00 AM توسط Roya 4/23/2002
٭ اين هويت چيزيه که من خيلي وقتا راجع بهش فکر ميکنم. چند وقت قبل هم تو يه بحث راجع به وطن باز گفتمش که البته کسي تحويلم نگرفت!!!
يادمه يهبار آقاي خاتمي راجع به جهاني شدن حرف ميزد يه تکههايي از حرفاش رو هم نوشتم اون موقع که بذارم تو وبلاگ. الان که نگاشون ميکنم هيچي نميفهمم!!! اين سه تا خط از چيزاييه که يادداشت کردم.
شناخت و بازسازي هويت
نسبت به سنت و فرهنگ نوسازانه نگاه کنيم نه نوستالژيکي
شناخت و تکيه بر هويت
و يادمه که از دين هم به عنوان يه هويت اسم برد.
حالا بحث اساسي اينه که آيا هويت واقعيه يا کاذب؟ آيا اين تکيه بر هويت چيز مثبتيه يا نه.
خيلي چيزا هستند که شايد اگه بهشون خيلي خيلي از نزديک نگاه کني نميتوني براشون اصالتي قائل بشي. نمي گم حتما اصالت ندارن ولي اثبات کردنش سخته. مثلا يکي از واضح ترينهاش وطنه (براي من البته!) و خب يکي ديگهاش هم دين.
تو همون جلسه بحث همين بود که اين خط قراردادي که دور کشور ما کشيده شده چه اهميتي داره و اصلا آيا پايبندي به وطن و عرق وطندوستي به همون اندازهاي که الان احساسات قبيلهاي در نظر ما خندهدار شده بعدا براي ما همين اندازه مسخره نخواهد شد؟ مثلا ما نسبت به کشورمون يه احساس خاص داريم بهقول بچهها وقتي مسابقه فوتباله دوست داريم ايران ببره. ولي آيا به شهرمون هم اين احساس رو داريم؟ خب شايد دوستش داشته باشيم ولي مثلا بر ميگرديم بريم اونجا خدمت کنيم؟! و خب دين هم که احتمالا خيليها راحتتر از من بتونن کلي دليل بيارن که چه اهميتي داره که مسلمون باشي يا مسيحي؟ و آيا اصلا ما براي مسلمون بودنمون دليل داريم؟ غير از اين که بابام مسلمون بود؟ (منظورم از دين همون اسمشه فعلا، نه اعتقاد به خدا) ولي خب ميشه به اينا به چشم هويت نگاه کرد. چيزي که تو بهش وصلي و بهت يه جورايي اعتماد ميده. باعث ميشه بري تو سلک يهسري آدم خاص. اينا مخصوصا وقتي ازشون دوري کمکت ميکنن. مثلا بري آمريکا ميتوني از بودن تو جمع ايرانيها يا مسلمونها لذت ببري. ميتوني وقتي هر کي يه حرفي داره بزنه تو هم از کشورت بگي. اين احساس رو باز شايد اونايي که از يه شهر ديگه اومدن تهران بيشتر بفهمن. مثلا من تو شيراز که بودم اصلا از اونجا خوشم نمييومد. از تنبلي مردم و يه عادتهاييشون حرصم ميگرفت ولي وقتي اومدم اونجا با لذت تمام ميگفتم که من شيرازيم. شهر ما اينطوري شهر ما اونطوري!!! خيلي وقتا اين هويت ميتونه باعث به وجود اومدن يه آرمانهايي بشه. مثلا مثل اين ژاپنيها که به خاطر پيشبرد کشورشون بعد از شکست چهقدر انگيزه داشتند و کار کردن. ولي خب يه بديهايي هم داره. اين که همين احساسها ممکنه افراطي بشن. مثل نژادپرستي يا جنگهاي ديني که پيش مياد. يا آدمهايي مثل انصار حزبالله!!! و نميدونم که برداشت من درسته يا نه ولي يهجورايي اون ضررهايي که دکتر سروش براي ايدئولوژيک کردن دين ميگه در نگاه به دين يا هر چيز ديگه به عنوان هويت ممکنه وجود داشته باشه. نميدونم من جواب اينا رو نميدونم!! ولي فکر ميکنم بايد ساختار ذهني انسان رو بررسي کرد!! ساختار روحيش رو، اينکه شايد ما آدمها واقعا احتياج به اين هويت داشته باشيم و بدون اون خالي بشيم. البته خب خيلي ميگن که انسانها احتياج دارن که در يه اجتماعاتي حضور داشته باشن و جزو يه گروههايي باشن. (فکر کنم تو جامعهشناسي دين هم اينو مي گن)
نوشته شده در ساعت 4/23/2002 10:12:00 AM توسط Roya
٭ من هنوز تقويم سال جديد نخريدم. هميشه داييام بهمون تقويم ميداد که خيلي قشنگن معمولا. و من سررسيدهاشو ميکنم دفتري که توش مي نويسم و تقويم کوچيکها رو براي توي کيف. ولي امسال تحويلمون نگرفتن هنوز!
اين تقويم نخريدن هم احتمالا باعث ميشه که کلي از وقايع مثل تولدا رو يادم بره. نه اينجوري نميشه بايد يه تقويم از داداشم کش برم!!!
........................................................................................نوشته شده در ساعت 4/23/2002 10:08:00 AM توسط Roya 4/21/2002
٭ اينم متن لايحه،اونجايي كه به ما مربوط ميشه.
SEC. 306. RESTRICTION ON ADMISSIBILITY OF NONIMMIGRANTS FROM COUNTRIES THAT ARE STATE SPONSORS OF INTERNATIONAL TERRORISM.
(a) IN GENERAL- No nonimmigrant visa shall be issued to any alien from a country that is a state sponsor of international terrorism unless it has been determined that such alien does not pose a threat to the safety or national security of the United States according to standards developed by the Secretary of State, in consultation with the Attorney General, and applicable to nationals of such states. In addition to the consultation required under the preceding sentence, any determination made by the Secretary of State or the Attorney General under this subsection shall be made in consultation with the heads of other appropriate United States agencies, using standards applicable to nationals of such states.
(b) STATE SPONSOR OF INTERNATIONAL TERRORISM DEFINED-
(1) IN GENERAL- In this section, the term `state sponsor of international terrorism' means any country the government of which has been determined by the Secretary of State under any of the laws specified in paragraph (2) to have repeatedly provided support for acts of international terrorism.
(2) LAWS UNDER WHICH DETERMINATIONS WERE MADE- The laws specified in this paragraph are the following:
(A) Section 6(j)(1)(A) of the Export Administration Act of 1979 (or successor statute).
(B) Section 40(d) of the Arms Export Control Act.
(C) Section 620A(a) of the Foreign Assistance Act of 1961.
نوشته كه ويزا به متقاضيان از كشورهاي حامي تروريسم داده نمي شود مگر اينكه ثابت شود كه طبق قوانيني كه توسط وزير امور خارجه با مشورت با مدعيالعموم تعيين شده يا ميشه& خطري براي امنيت ملي آمريكا ندارند. تا اونحايي كه من مي دونم تا حالا هم همين تحقيق رو براي ما ميكردن و وضع تفاوتي نكرده. البته همه چير وفتي آدم ها براي ويزا apply كنند و جواب معلوم شه مشخص ميشه
نوشته شده در ساعت 4/21/2002 10:29:00 AM توسط Roya
٭ خب اين هم اصل خبرش البته اصل متن لايحه فعلا نميياد چون كتابخونشون اين ساعت تعطيله، شانس ما!
به نظر مياد به اين شوري كه بنيان تيتر زده نيست.
نوشته شده در ساعت 4/21/2002 07:22:00 AM توسط Roya
٭ خب اين خبر هم که حتما همه شنيدند، «آمريکا ورود جهانگردان و دانشجويان ايراني را ممنوع کرد » امروز تو دانشگاه و مخصوصا دانشکده ما خبر اول بود و کليها زانوي غم به بغل گرفته نشسته بودند. جديت موضوع رو نميدونم. بعضيها ميگن تا به سفارتخانهها ابلاغ بشه حداقل يه ماه طول ميکشه.
نوشته شده در ساعت 4/21/2002 06:54:00 AM توسط Roya
٭ اول ارديبهشت ماه جلالي و هم اينکه ارديبهشت يه فصليه که واقعا شيراز ديدنيه امروز رو گذاشتن روز سعدي. اول بگم و دل همه رو مخصوصا خودم رو بسوزونم که تو ارديبهشت بهار نارنجها باز ميشن، همينطور گلهاي رز. يک بويي شهر رو ميگيره که همه مست ميشن. ما راهنمايي و اول دبيرستان مدرسهمون تو خيابون ارم بود نزديک باغ ارم. خود مدرسه هم از اين خانههاي مصادرهاي بود که خيلي قشنگ بود و کلي دار و درخت داشت. ما اين موقعها که ميشد اصلا نميتونستيم تو کلاس بشينيم. يا ميرفتيم تو حياط دور جوض مينشستيم و درس ميخونديم يا اصرار اصرار معلمها رو ميبرديم باغ ارم و کلاس رو اونجا تشکيل ميداديم. ولي الان کلي وقته که اين موقع نرفتهام شيراز. ديگه داشت بوي بهار نارنج يادم ميرفت. اما امسال خيلي هوا خوب شده بود و قسمتهاي جنوب شهر بهارا در اومده بود و بالاخره بوي بهار رو شنيدم!!
خب ميخواستم يه شعر از سعدي بنويسم. باز کردم اين اومد.
آنکه مرا آرزوست دير ميسر شود ................ وينچه مرا در سرست عمر درين سر شود
تا تو نيايي بهفضل، رفتن ما باطلست............... ور به مثل پاي سعي در طلبت سر شود
برق جمالي بجست، خرمن عقلي بسوخت........... زانهمه آتش نگفت، دود دلي برشود
اي نظر آفتاب، هيچ زيان داردت.....................گر در وديوار ما، از تو منور شود؟
گر نگهي دوست وار، بر طرف ما کني............. حقه همان کيمياست، ويم مس ما زر شود
هوش خردمند را عشق به تاراج برد.................من نشنيدم که باز، صيد کبوتر شود
گر تو چنين خوب روي، بار دگر بکذري............ سنت پرهيزگار، دين قلندر شود
هر که به گل در بماند، تا بنگيرند دست.............. هر چه کند جهد بيش، پاي فروتر رود
چون متصور شود، در دل ما نقش دوست......... همچو بتش بشکنيم، هر چه مصور شود
پرتو خورشيد عشق، بر همه افتد وليک............ سنگ به يک نوع نيست، تا همه گوهر شود
هر که به گوش قبول، دفتر سعدي شنيد............. دفتر وعظش به گوش، همچو دف تر شود
........................................................................................نوشته شده در ساعت 4/21/2002 06:14:00 AM توسط Roya 4/20/2002
٭ خب باز از حرفايي که از قبل مونده از آخر به اول! اون روز با يه نفر داشتم سر دين و اينا بحث ميکردم و اون باز اين جمله تکراري رو تحويلم داد که ما وقتي يه چيزي رو نميدونيم ميريم يه آدم عاقل رو پيدا ميکنيم وقتي فهميديم اون آدم عاقله ديگه هي نميپرسيم که اين کار رو چرا بکنم اون کار رو چرا نکنم.
يک اينکه من نميدونم چرا خودم اينطوري نيستم مثلا تو همين مورد مثال مشهور که سر دکتر رفتن ميزنن من نمي تونم تا نفهميدم يه دوايي به چه دردي ميخوره ازش استفاده کنم. البته خب انتظار ندارم که مکانيزم اثر اون ماده شيميايي رو بدونم ولي حداقل اينکه ضدحساسيته. تب بره. باز کننده عروقه!
دوم اينکه با اين حال منکر عمل تعبدي نيستم ما مخلص مولانا و عرفان و داشتن پير و مراد و اينها هستيم ولي ... ولي خب هرکي يه جوره ديگه!
و از همه اينا مهمتر که من تاسف خوردم که چرا اينو يادم نيومد که بگم. اين مثال خيلي خيلي باحاله. فکرکنم مال دکتر سروش باشه. خب حالا به فرض که من يه آدم عاقل رو پيدا کردم و حاضرم بدون چون و چرا کاراش رو تقليد کنم. فرض کنيد اون آدم يه کارگر داشته اولش که استخدامش کرده بهش ۱۰۰۰ تومن داده. ماه دوم ۲۰۰۰ تومن، همينطور هر ماه هزار تومن بيشتر از ماه قبل. ۱۰ ماه گذشته و اون آدم مرده. حالا من موندم و تقليد از اون آدم که عاقل هم ميدونمش و اون کارگر. خب دو تا کار ميتونم بکنم يا بگم خب چون اون داشته ماه آخر بهش ۱۰۰۰۰ تومن ميداده منم ۱۰۰۰۰ تومن ميدم. يا اينکه بگم نه منش اون اين بوده که ماهي ۱۰۰۰ تومن بيشتر از ماه قبل ميداده پس منم اون روش رو ادامه ميدم. من که راه دوم رو انتخاب کردم. خب البته، البته که قبول دارم از کجا معلوم که اون طرف از فرمول
x_n=1000*n +(n-1)(n-2)...(n-10)*1000
استفاده نميکرده !!!! خب آره ولي هرچي باشه برام قابل دفاع تر از روش اوله.
نوشته شده در ساعت 4/20/2002 06:57:00 AM توسط Roya
٭ ديشب من دو تا مهموني رفتم! يکيش جشن عبادت دختر پسرخالهام! که خب يه مهموني معمولي بود. و من زود ازش در رفتم تا به مهموني دومي برسم! اين يکي خونه يکي از دوستاي مدرسهام بود. که دو تا ديگه از همکلاسيهام رو هم دعوت کرده بود. تا ساعت ۱۲ شب هم نشستيم و يه ريز حرف زديم. عکساي اون موقع رو نگاه کرديم. من اون عکسا رو ندارم اگه يه اسکنر گير بيارم حتما همش رو ميگيرم و اسکن ميکنم. با يکي از اونا از دبستان همکلاسي بوديم. از چهارم دبستان تا چهارم دبيرستان و جالبيش اين بود که شوهر يکي ديگه از اونا که تو مهموني هم بود پسر همون معلم چهارم و پنجم دبستانمون بود. کلي گفتيم و خنديديم. غيبت همه بچهها و معلمهارو کرديم. ياد شيطونيهايي که ميکرديم. ما خيلي شيطوني ميکرديم يعني کاراي احمقانه مي کرديم. يه ايدههايي ميزديم که خيلي مسخره بودند و فقط ميخنديديم. البته وقتي داشتيم تعريف ميکرديم. همش به اين فکر ميکردم که من انگار تو اونا نبودم. همش يه چيزي داشتم که بهش مشغول بودم و همين باعث ميشد که با اينکه با همه بودم ولي از اونا نبودم. البته خب يه دليلش هم اينه که خب تو گروههايي که با هم صميميتر بودن، من تو گروه کسايي بودم که يه تعداد زياديشون رفتن تجربي. و به همين خاطر خاطرات مشترکمون فقط تو مهمونيهايي بود که با هم مي رفتيم. و اونا همشون انقدر الان تغيير کردن که احتمالا همون تک و توک خاطرات رو هم يادشون نميياد. بهرحال به قول يکي از دوستام که بر باد رفته رو حفظ بود و از قول اسکارلت ظاهرا مي گفت که ديدن يه دوست قديمي مثل پوشيدن يه کفش راحتيه بعد از ساعتها رقصيدن با کفش رقص!
........................................................................................نوشته شده در ساعت 4/20/2002 06:47:00 AM توسط Roya 4/17/2002
٭ خب حرفاي بهنود کليش موند. در مورد عرفات گفت که تمام کشورهاي عربي سر اون معامله کردند. هر وقت محبوبيتشون کم شده اونو دعوت کردن و ۴ تا عکس باهاش گرفتن و بعد هم هيچي به هيچي. گفت که در عمليات چريکي چهگوارا اين طوري کار ميکردن که وقتي کسي گير ميافتاده تا دو ساعت مقاومت مي کرده و در اين مدت تمام اطلاعاتش رو پاک ميکردن مثلا خونههاي تيمي که اون جاشون رو ميدونسته رو تخليه ميکردن و اينجور کارا و بعد از دو ساعت اون ديگه ميتونسته هرچي ميخواد رو لو بده چون ديگه بهدرد نخور بوده. چهگوارا اين رو به دو ساعت رسونده بوده و عرفات به ۲۰ دقيقه. بين مردم به اين دلايل خيلي محبوب بوده ولي کشورها هميشه تنهاش گذاشته بودند. ميگفت عرفات بعد از لبنان که آخرين جايي بود که بهش جا داد و از اونجا هم بيرونش کردن با عرفات قبل از اون خيلي فرق داشت.
اون آقاي جلالي هم گفت که البته عرفات کارهايي هم کرده که قابل نقده و اين حرفي که الان گفته که من ديگه نميخوام عثمان باشم که تو خونه بشينم تا خونه رو رو سرم خراب کنند بلکه ميخوام حسينبن علي باشم! رو اگه موقع انتفاضه اول زده بود الان ۱۲ سال عقب نبوديم. ولي خيلي حرف خوبي زد. گفت که فلسطين براي ما مهمه چون اگه اسرائيل بياد سر کار دشمن اولش ماييم. ما بايد سياست خوبي تو اين زمينه داشته باشيم ولي بهرحال فلسطين يه کشور ديگه است و ما نبايد اونو بکنيم موضوع دعواي خودمون. ما نبايد کاسه داغتر از آش باشيم و به خودمون هم بد کني. بهر حال هرچي که ملت فلسطين خودش بخواد همون درسته و ما فقط بايد دلمون بخواد و کاري کنيم که اونا به چيزي که ميخوان برسن و مثل قضيه افغانستان بيخودي از يه کسايي طرفداري نکنيم که بعد براي خودمون بد بشه. الان که همه گروههاي فلسطين هم با هم يکي شدند و با عرفاتن. ما هم بايد از عرفات طرفداري کنيم.
يکي از بچهها که با بهنود خيلي رفيقه! مي گفت بعد از جلسه بهنود گقته که اين جلالي حداقل آدم باهوشي بود. ميگفت اولش ۹ صفحه دراورده بوده بخونه ولي بعد که جو جلسه شما رو ديده خودش همه رو تا کرد و گذاشت و تو کيفش.
ولي اون نماينده وزارت امور خارجه هه اصلا اينطوري نبود. من همش به اين فکر ميکردم که چهقدر حکومت به اين روشنفکراش مديونه. بهنود تمام مدت داشت حرفاي اونو راست و ريس ميکرد. مثلا يهجا يکي از بچهها سوال کرد که چرا موصع ايران در برابر فلسطين انقدر متناقض و متغيره. يارو يهو برگشت گفت تو يه کلمه سياست ايران ايناست که ميخواهد اسرائيل از بين برود! خب خيلي بچهها عکسالعمل نشون دادند. يا اينکه هي بچهها ميگفتن که اين درسته که يه فلسطيني رفته تو يه کافي شاپ عمليات استشهادي انجام داده و مردم بيگناه چرا بايد کشته ميشدن. اون آقاهه مي گفت خب بعله بايد ببينيم اين کار شرعي هست يا نه!!! بهنود آخرش گفت که بذاريد من هم از ديد سکولار به شما بگم، گفت اسرائيل يه دولت حرامزده است اين خيلي فرق ميکنه که به دلايلي يه ملتي تدريجا مهاجرت کنن و برن يه جاي ديگه يا يه تيکه از يه کشور ازش جدا شه و بشه يه کشور ديگه ولي وقايعي هست که اينطور نيست. يکيش همين اسرائيل. ميگفت درصد زيادي (مثل اينکه ۴۰ درصد) از مهاجرين به فلسطين اصلا مسيحين و فقط به خاطر پول رفتن اونجا. يا بهنود ميگفت اصلا يه چند تايي مسلمون هم اونموقع از ايران رفتن!!! مي گفت اينکه اين آقا مي گن اسرائيل بايد از بين بره که منظور آدمها اعم از يهودي و مسلمون نيست منظور از بين رفتن چنين دولت حرامزادهايه! البته اين وسط يه تيکه هم پروند که مثل کسايي که ميگن جمهوري اسلامي بايد از بين بره که منظورشون من و شما نيستيم منظورشون رژيمه!!
بعد گفت که اصلا من يه چيز ديگه به شما مي گم بياييد از اسرائيل به يه خاطر ديگه بدتون بياد. بنيادگرايي بدترين چيزيه که وجود داره مثل طالبان تازه طالبان هم ظاهرا کاري به مسيحيها و يهودي هايي که تو کشورش بودن نداشت. ولي اسرائيل الان بنيادگراترين دولتيه که وجود داره بياد بهخاطر از بين رفتن هر چي بنياد گراييه از اسرائيل بدتون بياد.
بعد راجع به عمليات استشهادي گفت من باهاش مخالفم و بهنظرم فايدهاي نداره و کشتن آدمهاي بيگناه بهرحال توش اتفاق مي افته. ولي بايد درک کرد چيزي رو که به سر اونا اومده. اينکه چاره ديگهاي دارن. ميگفت اين عمليات استشهادي اخير دختره تو آمريکا پزشکي خونده بوده و برگشته بوده ديده چيزي به اسم کشور ديگه نداره. خب به خوش بمب مي بنده و ۱۰ نفر رو ميکشه.
يه حرف خيلي جالب که زد در جواب يکي از بچهها بود که از رابطه ايران با انگليس پرسيد. گفت مثل اينکه شما تازه ديشب فيلم دايي جان ناپلئون رو ديدي!!! گفت انگليس به اون معنا ديگه در سياست ايران نفوذ نداره ولي انگليس يه چيز خيلي خوب که داره يه آرشيو خيلي خوب از ايرانه تا وقتي که اين جا بوده ميگفت زمان محمدرضا شاه کلي پول دادن و صداي رضاشاه رو از BBC خريدن. اونا نه نه تنها صداي رضاشاه، صداي احمدشاه) محمد علي شاه و (اگه اشتباه نکنم )صداي مظفرالدين شاه رو هم دارن. مي گفت خل اين باعث ميشه که اين تصور از اونا به وجود بياد گرچه اون آرشيو هنوز هم به اونا کمک مي کنه که بتونن در قبال سياست ايران تصميمهاي خوبي بگيرن.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 4/17/2002 08:15:00 AM توسط Roya 4/16/2002
٭ يكي از بچههاي دانشكده يه weblog درست كرده به اسم ناقوس. قراره كه يه داستان به كمك چند نفر نوشته بشه. الان دو نفر تا حالا نوشتن.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 4/16/2002 09:37:00 PM توسط Roya 4/15/2002
٭ امروز بحثهاي جالبي کرديم تو دانشکده که بعدا تعريف ميکنم! اما ديروز هم بهنود اومد دانشگاه. راجع به فلسطين. عنوان دقيقش بود « فلسطين و نقش ايران در تحولات اخير خاورميانه» و مسعود بهنود و يه آقاي جلالي نامي، نماينده مجلس و يه آقاي رکنالديني معاون خاورميانه وزارت کشور هم بودند.
مسعود بهنود واقعا قشنگ حرف ميزد شايد تا حالا کسي که به جذابيت اون حرف بزنه نديده بودم. همه چيز رو مثل قصه تعريف ميکرد. ميخوام کلي از حرفاش رو نقل کنم. ح.صله کسي سررفت .... !!! اول حرفش رو با اين شروع کرد که در ذات هرکسي و مخصوصا خبرنگار حق طلبي وجود داره. تعريف کرد که موقع جنگ ويتنام خبرنگار بوده. مي گفت براي رفتن به اونجا همه از طرف آمريکايي ها مي رفتن. ميرفتيم سايگون و اونجا معرفي ميکرديم که خبرنگاريم. اونجا آمريکاييها امکانات ميدادن جليقه ضد گلوله و اگه ميخواستي محافظ يا اسلحه. جاي اقامت. وسيله براي مخابره اخبار و همه اينها. و اگر از طرف ويتکنگها ميرفتي ميکشتنت. ميگفت با اين حال از تمام اخبار مخابره شده از اونجا از طرف همه خيرنگارهاي سراسر دنيا جملهاي در طرفداري از آمريکا نبود. ميگفت هر چهقدر با جانبداري اخبار مخابره بشه ولي تصوير يه تانک و يه سرباز توش که مليونها بهش تجهيزات بسته شده و اين طرف يه آدم که يه سنگ تو دستشه در يک ثانيه به ذهنت ميآره که مظلوم کيه و ظالم کيه. ميگفت تا اينجا که ما به اين دليل نگران فلسطين هستيم همه مشترکيم به خاطر انسان بودن، به خاطر مسلمون بودن و به خاطر ايراني بودن. اما از اينجا به بعد جدا ميشيم. در روشه که ما با هم توافق نداريم در اينکه آيا بايد جنگيد يا صلح کرد در اينکه عمليات استشهادي موثره يا نه.
بعد اوندو تا حرف زدن که چيزايي که ازش يادم مونده اين بود که اسرائيل يه تانکهايي داره به اسم ميرکاوا که پيشرفتهترين تانکهايي هستند که وجود دارن. هيچ سلاحي بهش کارگز نيست جز منفجر کردش به طريقي از زيرش. ميرکاواي ۲ بوده قبلا که در لبنان منفجر شده بوده و ميرکاواي ۳ جديدا در فلسطين نابود شده که ظاهرا خيلي اثر گذار بوده. يکي ديگه دسترسي فلسطينيها به موشک.
بعد سوالي که از بهنود شد که راجع به عرفات توضيح بده. انقدر قشنگ راجع به عرفات حرف زد که واقعا من يک دهم احساسي که اون منتقل کرد رو نميتونم بگم! گفت ما بايد بدونيم عرفات کيه. هيچکس نميتونه ادعا کنه که فلسطين رو بيشتر از عرفات ميشناسه. اون ۵۶ سال جنگيده. از ۱۸۰ . خوردهاي سوء قصد جون سالم به در برده که درصد زياديش درست در چند قدميش بوده. تقريبا تمام همرزماش کشته شدن. علاوه بر تمام بچههاي فلسطيني که باباهاشون کشته شده و اونو پدر خوندشون مي دونن بيشتر از ۱۰۰ تا بچه رسما فرزند خواندشن.
مي گفت اون موقعها با عرفات مصاحبه کرده که بهخاطرش ۴ شب نخوابيده چون به دلايل امنيتي هي جاي عرفات رو عوض ميکردن و اون موقع عرفات براش گفته از جرقهاي که باعث شده درس رو ول کنه و وارد مبارزه بشه. ظاهرا تو مصر الکترونيک اينها ميخونده . يه موقع يه جلساتي بوده که نواب صفوي توش شرکت کرده بود انگار عرفات يه عکسي از نواب ديده بوده که بهنود تصوير ميکرد که توش نواب داره با ملک حسين با تحکم حرف ميزنه و اونجا عرفات خيلي کوچيک شده بوده جلوي نواب و مي گفت اين ملک حسيني بوده که وقتي يه مويي پيدا شده بوده که ادعا ميکردن موي پيغمبره گفتن که براي آزمايشش بايد با DNA ملک حسين چک بشه چون ملک حسين کسيه که به قطع سيده و به اين دليل خيلي خيلي احترام داشته. خلاصه عرفات مي ره پيش نواب و اون بهش ميگه تو داري برق ميخوني در حالي که خونهاي نداري که سيمکشيش کني. و اون درس رو ول ميکنه و از اون موقع وارد مبارزه مي شه. مي گفت عرفات با همين سياستي که ما بهش ميگيم سازش اونموقع که اسرائيليها سرشون گرم بود با اينور اونور رفتن خودش رو به عنوان يه حاکم قانوني تو مجامع بينالمللي ثابت کرد و با وجود اينکه شارون گفته اين ديگه هيچکارست ولي رفتن پاول تو همون جايي که تحت محاصره شديده اثبات اين بود که اون هنوز مرد شماره يک فلسطينه.
اوه خيلي مونده بقيه رو بعدا تعريف مي کنم!
نوشته شده در ساعت 4/15/2002 10:30:00 AM توسط Roya
٭ خب خيلي چيزاست که ننوشتم. از آخر به اول!!! امروز دانشگاه Beautiful Mind رو نشون ميدادند. نميدونم کيفيت صدا بد بود يا مشکل از زبان ما بود. خيلي خيلي کم حرفاشون رو ميفهميديم :( ولي قشنگ بود و خيلي خوشم اومد. تاثير گذار بود. فکر کنم اکثر بچهها هم همين طور بودند چون در طول فيلم صدا از کسي در نمياومد تا آخرش که ديگه اوضاع خوب شده بود و داشت همه چي به خوبي و خوشي تموم ميشد تازه ابراز احساساتهاي معمول شروع شد!! (مثلا نچ نچ کردن موقع بعضي اتفاقا!!) يا سر صحنهاي که بهش نوبل دادن و جمعيت براش دست ميزدن بعضي بچهها هم دست ميزدن!!
و البته اينکه دختره رفت و باهاش قرار شام گذاشت هم مسلما باحال بود ؛)
نوشته شده در ساعت 4/15/2002 10:24:00 AM توسط Roya
٭ اين روزا انقدر گيج شدم که نگو! حالتم رو که نميتونم توضيح بدم ولي يه مثالايي از وقايعي که اتفاق افتاده رو ميشه بگم. ديروز با بچهها رفته بوديم بوفه چايي بخوريم. حرف نايلون شده بود يکي از بچهها گفت اون جک «لاي نون» رو شنيدين. اون موقع فهميدم حتما يه ياروه به نايلون ميگفته لاينون! بعد جک رو تعريف کرد که از يه ياروهه (حالا از يه مليتي !!) ميپرسن شما آشغالاتون رو کجا ميريزين مي گه لاينون ميگن شما آشغالاتون رو لاي نون ميذارين ؟ ميگه نميدونم چيميگين بهش لاينونه نايلونه؟! حالا من آخرش ميگم چي شد؟ يعني چي؟!!!
يا امروز شوهر دخترخالم اومده بود دانشگاه. با هم ديدمشون. باهاش هم نسبتا رودربايستي دارم. وايساده بودم باهاشون حرف ميزدم يه نفر از بغل م نرد شده ميگه سلام. ميگم سلام. ميگه اون گزارشه چي شد؟ مي گم کدوم گزارش؟ يهو فهميدم داره با يکي پشت سر من حرف ميزنه خيلي ضايع شدم جلوش. تازه وسط حرف زدن هم کلاسورم رو برگردوندم هرچي کاغذ لاش بود ولو شد رو زمين. ديگه اين دفعه اونا خجالت کشيدند گفتن مثل اينکه خيلي عجله داري!!
الان هم اومدم خونه، فريزر رو آب کرده بوديم، اومدم چيزاش رو برگردونم توش، يکي از بستههاي سبزي رو سر وته گرفته بودم چيزايي توش با يه زاويه خارقالعاده پرت شده بود تو جعبه پشمک که با در نيمهباز رو ميز بود!!! اومدم درستش کنم ريختمشون توي يه بشقاب که جدا کنم سبزيها رو از پشمکها. همين طوري رفتم تو اتاق. وسط اتاق نصف پشمکها ريخت رو موکت!! ديگه از کاراي خودم خندهام گرفته بود. به قول بچهها رياضيدان شدم انگار!
........................................................................................نوشته شده در ساعت 4/15/2002 10:15:00 AM توسط Roya 4/13/2002
٭ قول ميدم كه تا وقتي كاراي عقب موندهام رو انجام ندادهام، نه وبلاگ بخونم و نه بنويسم!!!
........................................................................................نوشته شده در ساعت 4/13/2002 08:48:00 PM توسط Roya 4/11/2002
٭ امروزه به نظر ميايد قاعده کلي اين است که زنان هرچه موفقتر هستند، امکان ازدواج کردن و بچهدار شدنشان کمتر است، ولي براي مردان درست برعکس است.
مساله اين نيست که زنان اين کار را عقب مياندازند، اين مردان هستند که از زنان «مبارزهجو» دوري ميجويند، زيرا آنها هنوز اين آرزوي نياکان خود را دارند تا در رابطهشان نيروي برتر باشند.
نوشته شده در ساعت 4/11/2002 04:51:00 AM توسط Roya
٭ کتاب «نجواهاي شبانه» از «ناتاليا گينزبورگ» رو خوندم. کتاب جالبيه. گرچه تا آخرش خوندن يه ذره حوصله ميخواد چون همش از اول تا آخر سرگذشت آدمهاي اون شهره. ولي اول و آخر کتاب قصه خود راوي داستانه که يه دختره.
گفت : ميدان مادريزرگت نيست ، خالهاته. اين حرف را از روي عصبانيت زدم چون منتظرت شدم و از انتظار خوشم نميآيد
گفت : زماني که انتظارت را ميکشيدم از اين در کوچک کتابخانهي سلکتا نفرت پيدا کردم.
گفت : پس بچهي بوتوليا هم به نظرش ميرسد که قيافهات ناراضي است؟
گفت : اما چرا راضي نيستي؟
گفت : وقتي در خانه هستم، پايين به خانهات نگاه مي کنم. نگاه ميکنم و ميگويم او حالا چهکار ميکند؟ غمگين است؟ راضي است؟
گفت : وقتي در تنهايي آنجا، اين جور فکر ميکنم، خوشت ميآيد؟
گفت : آن چه که به تو ميدهم به نظرت کم ميآيد؟ اين عشق کم است؟
ميگويم : بله، اين عشق به نظرم کم مي ايد.
ميگويد : اما اين همهي آنچيزي است که مي توانم به تو بدهم، بيشتر از اين نمي توانم. من رمانتيک نيستم. ...
مي گويد: زنها با مردان رمانتيک و احساساتي خوش بخت مي شوند
بعد پسره مي ره خونشون و مي گه که مي خواستم تو رو توي چاچوبت ببينم.
گفتم : حالا چه تاقيري در چارچوب خودم بر تو ميگذارم؟
گفتم: تاقير عوضي نه؟
گفت : و من، من چه تاثيري در چارچوب تو بر تو مي گذارم؟
گفتم : تو هميشه اينجايي، در چارچوب من. هرگز خارج از آن نيستي.
گفتم : تو هميشه با مني. دور و برم، بين چيزهاي اطرافم، مدام با تو حرف مي زنم، و همه چيز مثل اوقاتي که با هم اينجاييم ادامه مي يابد. اما تو مرا از خودت جدا ميکني.
گفتم : من هرگز تو را از خودم جدا نمي کنم. تو هميشه اين جايي، تو چيزهاي دوروبرم. والا اغلب نميتوانستم چارچوب خودم را تحمل کنم
گفت : اما وقتي که من در زندگيت نبودم آن را تحمل مي کردي.
گفتم آره آن را تحمل ميکردم. سنگين بودو اما تحمل مي کردم. اما آنوقتها نمي دانستم که زندگي ضرباهنگ ديگري هم ميتواند داشته باشد، آن را مجسم مي کردم، مبهم. اما نمي دانستم.
نوشته شده در ساعت 4/11/2002 04:50:00 AM توسط Roya
٭ فکر ميکنيد بعد از خوردن تقريبا نيم کيلو آلبالو خشکه!! و روش ۳ تا ليوان چايي و يک شيشه آب و مقدار متنابهي ماکاروني آدم چه وضعيتي پيدا ميکنه. اين وضعيت من بود ديشب. بهترين راه حل اين بود که برم بخوابم و البته خوابهايي که ديدم هم واضحه چي بود!!
........................................................................................نوشته شده در ساعت 4/11/2002 04:48:00 AM توسط Roya 4/10/2002
٭ من حوصلم سر رفته. يه عالم. خب مجبورم بشينم گوش كنم:
من به ياد تو دلسپردهام من به عشق تو اي يار سرسپردهام ....
هيچ كس هم كه online نيست. دارم اين اينترنت ساعتي رو الكي حروم ميكنم!!
نوشته شده در ساعت 4/10/2002 08:40:00 AM توسط Roya
٭ اه چرا نتونستم بگم. امروز تو اتوبوس يه پسره کاغذ پفکش رو از پنجره انداخت بيرون و تازه مامانش هم بهش ياد داد که کاغذ رو تا کنه تا راحتتر از پنجره بره بيرون. من چرا نتونستم چيزي بگم؟ چرا؟
........................................................................................نوشته شده در ساعت 4/10/2002 06:38:00 AM توسط Roya 4/09/2002
٭ امروز بالاخره يه عطر Kenzo خريدم. اسمش هست : l'eau par Kenzo اينه:
نوشته شده در ساعت 4/09/2002 10:36:00 AM توسط Roya
٭ شايد قبلا هم گفته بودم. که تا حالا برام اين که تو انتخاب رشته کارهم مهمه بيمعني بود ولي تازگيها فهميدم که اينجوري نيست! ديروز پيش دو تا از بچههاي مکانيک نشسته بودم، يکيشون کلي غمگين بود که بين ۴ تا جايي که ميتونست کار کنه کدومش رو انتخاب کنه! اونوقت من اصلا نميدونم کجا بايد برم دنبال کار. تو رياضي فقط بايد خيلي کار درست باشي تا بتوني دکترا بگيري و بعد بتوني بري درس بدي. البته شنيدم که يکي دو تا از بچههاي دانشکده براي شرکت نفت کار ميکنن و مسالههاي اونا رو حل ميکنن. ولي مساله اينه که اولا اونا هم با اينکه تقريبا کار درستترين آدمهاي دانشکده هستند باز هم آشنا داشتند که به اونجا معرفيشون کرده . ثانيا مثلا ما رشتمون رياضي کاربردي بوده ولي دريغ از يه کاربرد از رياضي که بلد باشيم. يه بار به بابام ميگفتم تو همه رشتهها سه دسته آدم وجود دارند يکي که هيچي اصلا درس خون نيستند و هيچي ياد نميگيرن. يکي دستهاي که چيزي رو که بهشون ياد مي دن خوب ياد ميگيرن و يه دسته هم که يه هوش و خلاقيتي دارن که خودشون هم چيزهايي بهوجود ميآرن. دسته سوم که تو هر رشتهاي احتمالا کارشون خرابه. دسته اول هم که خب همهجا کارشون درسته!!! ولي دسته دوم تو رشتههاي مهندسي ميتونن کارهاي بشن و شايد حتي خيلي موفق ولي تو علوم پايه و مخصوصا رياضي اين دسته دوم به هيچ دردي نمي خوره. خيلي دلم ميخواد يه آمار از همه فارغالتحصيلهاي رياضيه دانشکدمون داشتم که ببينم چهکاره شدن. اصلا از اينکه ليسانس رياضي خوندم پشيمون نيستم ولي کاش وقت گذاشته بودم و يه چيز ديگه ياد گرفته بودم. نمي دونم.
نوشته شده در ساعت 4/09/2002 04:12:00 AM توسط Roya
٭ ديروز رفتيم سينما. «من ترانه پانزده سال دارم». فيلم قشنگي بود. دختره خيلي خوب بازي ميکرد. البته خب خيلي چيزاش شايد غير واقعي بود. به قول داداشم اصلا خواسته بود بگه مشکل مالي نيست. خونه به راحتي گيرش مياومد، لباس خوب ميپوشيد و اين البته به نظرم کار خوبي بود چون باعث ميشد اعصابت خورد نشه !!! توي يه فضاي رمانتيک موضوعي رو که ميخواست گفته بود! يه صحنههاييش خيلي قشنگ بود مثلا اونجايي که سر کلاس تکون خوردن بچهاش رو احساس کرد.
نوشته شده در ساعت 4/09/2002 03:54:00 AM توسط Roya
٭ الان توي دانشکدهام. صبح يکي از دوستام گفت که بيا کلي نامه از دانشگاهها برات اومده! من هم پاشدم اومدم. نامهها به اين شرح بود: دو تا reject ، دو تا مدارکتون ناقصه!!
........................................................................................نوشته شده در ساعت 4/09/2002 03:52:00 AM توسط Roya 4/07/2002
٭ دو روز گذشت و من کارام رو حتي شروع هم نکردم. تازه امروز هم ميخوام برم سينما. پاياننامهام رو که هنوز بهش دست نزدم. با يه سري از بچهها قرار بوده يه سري مقاله راجع به robocup بخونيم، اونم هيچي. بايد يه چيزايي راجع به حکومت ديني هم ميخونديم که نخوندم. اين يکي رو واقعا حوصلش رو ندارم. آخه اون موقعي که اين موضوع رو انتخاب کرديم واقعا راجع بهش فکر ميکرديم و دغدغه ذهنمون بود ولي الان نه. مثلا الان بيشتر دلم ميخواد راجع به فلسطين بخونم.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 4/07/2002 09:42:00 PM توسط Roya 4/06/2002
٭ اين کتاب آينشتاين حسابي فکرم رو مشغول کرده. اين ديدي که نسبت به جهان داشته خيلي جالب بوده، تو خود اين کتاب بهش ميگه «درک مستقيم» ـيعني احساس آن که جهان چگونه بايد باشد.
خودش ميگه: تجربه ما تاکنون اين عقيده را توجيه کرده است که طبيعت عبارت است از تحقق سادهترين انديشههاي قابل تصور رياضي. من اعتقاد راسخ پيدا کردهام که به وسيله ساختهاي صرفا رياضي ميتوان به مفاهيم و رابطههاي قانون مانند بين آنها، که کليد فهم پديدههاي طبيعي را فراهم ميآورند، پي برد. آزمايش ممکن است مفهومهاي مناسب رياضي را به ذهن خطور دهد اما بيشک نميتوان مفاهيم را از آزمايش استنتاج کرد. البته آزمايش تنها محک سودمندي فيزيکي هر ساختمان رياضي است؛ ولي اصل آفريننده، در رياضيات جاي دارد. من هم، همچنان که قدما فکر ميکردهاند معتقدم که انديشه محض ميتواند به واقعيت دست يابد.
اعتقادش به دين هم جالبه: در هر پژوهنده راستين نوعي احترام به دين وجود دارد؛ چون ناممکن ميبيند که خود نخستين کسي باشد که درباره رشتههاي به غايت ظريفي که دريافتهايش را به هم ربط ميدهد انديشيده باشد. چشمانداز معرفتي که هنوز روشن نشده است به پژوهنده احساسي ميبخشد نزديک به احساس کودکي که ميکوشد راه ماهرانه بزرگترها را در بهکار بردن اشيا فرا گيرد.
ظاهرا در مورد اينکه آيا خدا به سرنوشت آدمها کاري داره يا نه لاادري بوده ولي به وجود خدا اعتقاد داشته و اون رو ذات کهن ميگفته
اين هم يه تکههايي از مقالهاش در کنفرانسي راجع به علم و فلسفه و دين:
سرچشمه اصلي ستيزهايي که امروز بين محافل علمي و محافل ديني وجود دارد در خدائي است که داراي مفهموم شخصي است. هدف علم برقرار کردن قواعد عامي است که مفهومهاي متقابل اشيا را در زمان و فضا معين ميکند... اين هدف به طور عمده برنامهاي است، و اساس اعتقاد به امکان عملي ساختن آن فقط مبتني بر توفيق جزئي است. اما تقريبا کسي را نميتوان يافت که منکر اين توفيقات جزئي باشد . آنها را به خود فريبي آدمي نسبت دهد ...
هر چه آدميزادهاي بيشتر با نظم مرتب همه رويدادها آغشته باشد، عقيدهاش استوارتر خواهد بود که پهلوي اين نظم مرتب محلي براي عللي که ماهيت ديگري داشته باشند نيست. براي او نه قاعدهاي بشري وجود دارد و نه قاعده مشيت خدائي که علتي مستقل براي رويدادهاي طبيعي شمرده شود. به يقين، عقيده به وجود خداي شخصي که در رويدادهاي طبيعي مداخله داشته باشد هرگز نمي تواند به معني واقعي به وسيله علم رد شود، زيرا که اين عقيده هميشه مي تواند به قلمروهايي پناه برد که معرفت علمي هنوز در آنها مستقر نگرديده است ... ايمان به اينکه نظاماتي که در جهان وجود معتبرند عقلاني هستند، يعني عقل قادر به درک آنهاست، متعلق به حوزه دين است. من نمي توانم دانشمند راستيني را تصور کنم که اين ايمان راسخ را نداشته باشد. وضع را مي توان به وسيله تمثيلي مصور ساخت: دانش بي دين لنگ است و دين بي دانش کور.
نوشته شده در ساعت 4/06/2002 08:44:00 PM توسط Roya
٭ ديروز رو در يکي از کلاساي دانشکده يه اطلاعيه زده بودند: کلاس ... به علت درگذشت دکتر احمد بيرشک تشکيل نميشود. ضمنا جنازه آن مرحوم از دانشگاه تهران تشريح ميشود!!!!
نوشته شده در ساعت 4/06/2002 08:38:00 PM توسط Roya
٭ از شيراز برگشتم. ديروز رفتم دانشگاه. کلي دلم براي همه بچهها تنگ شده بود. خوب بود که تقريبا همه اومده بودند.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 4/06/2002 08:36:00 PM توسط Roya 4/01/2002
٭ چيزي ندارم بنويسم. فقط يه چند جاي ديگه رفتيم. بازار وکيل و مسجد وکيل و باغ دلگشا و شاهچراغ که من نرفتم تو چون چادر نبرده بودم! سيزده بدر رو هم عوض فردا امروز رفتيم از ترس شلوغي.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 4/01/2002 12:33:00 PM توسط Roya
|