تنها چند واژه





3/30/2002

٭ ديگه اتفاقي نيفتاده جز چند فقره حرف زدن با دوستان دبيرستان و تعريف کردن وقايع اتفاقيه ! آهان دارم کتاب اينشتين رو مي‌خونم فکر کنم نويسنده‌اش برنشتاين باشه! و مترجمش احمد بيرشک.


٭ امروز هم رفتيم آرامگاه سعدي و حافظ. تو حافظيه کنار پله‌ها يه سرازيري‌هايي داره که بچه‌ها ازش سر مي‌خورن. امروز هم ياد قديم‌ها کلي ازش سر خوردم! عکس سعدي و حافظ رو که حتما همه ديدن پس نمي‌ذارم اينجا! فال حافظ هم گرفتم که چون الان تاريکه (به علت خاموش بودن چراغ براي جلوگيري از فضولي بچه‌هاي دايي محترم!! ) نمي تونم بنويسمش


٭ ديروز رفتيم گردش. به قول بابام صبح زود ساعت ۱۲ راه افتاديم!! رفتيم طرف جاده بوشهر. يه جايي به اسم تنگ ابوالحيات. تنگ (تنگه) به فاصله بين دو کوه مي‌گن به‌قول بابام تونل سرباز!! خيلي جاي قشنگي بود خيلي. اون‌جا همش درخت‌هاي بلوط داره و کلي هم شقايق داره. گرچه که خيلي به من خوش نگذشت.


........................................................................................

3/28/2002

٭ امروز روز خيلي بدي بود. از دختر بودن خودم متنفر شدم. متنفر! خيلي کارا رو نمي‌توني بکني چون زني و جالبيش اينه که بعد به خاطر همون کاراي نکرده تنبيه مي‌شي. متنفرم از اين موقعيت. متنفرم از ضعف خودم


٭ اين هم عکس نارنجستان قوام. خودم رو کشتم تا اومد اين‌جا! اين البته ساختمانيه که توي باغ نارنجستان هست. خود باغ خيلي خيلي قشنگه. پر درختاي نارنج که ارديبهشت‌ها مي‌شه غرق بهار نارنج. و يه عالم هم درخت‌هاي نخل خيلي بلند داره. اين ساختمون هم چيز جالبه. مخصوصا جديدا که خيلي بهش رسيدن. و زيرزمينش رو هم موزه کردن!


........................................................................................

3/27/2002

٭ واي چه‌قدر نوشتم عوض کمک کردن به مامانم! تازه نارنجستان قوام هم رفتيم که حالا اونو بعد تعريف مي‌کنم


٭ تو راه کلي دسته هم ديديم. شيراز رسمشون اينه که (شايد همه‌جا باشه من نديدم) دسته‌ها از شب اول محرم از تکيه خودشون تو محل خودشون شروع مي‌کنن و هر دفعه مسافت بيشتري رو مي‌رن. تا اينکه روز عاشورا همه تا شاهچراغ مي‌رن. ما از بچگي با بابام روز عاشورا مي رفتيم نزديک شاهچراغ و دسته‌ها رو نگاه مي‌کرديم. يه رسم ديگه هم که دارن اينه که شربت آبليمو مي دن (زياد غذا رسم نيست تو شيراز) بعضي‌ها هم عرقيات (نه از نوع، مثلا بيدمشک، گلاب اينها!!) مي دن. هميشه يه ليوان مي‌گرفتيم و کلي شربت مي‌خورديم. تو شيراز خب از جاهاي مختلفي زندگي مي‌کنن. و تفاوت نوع عزاداري ها خيلي جالبه. مثلا عشاير قشقايي و اينها خيلي جالبن و از همه باحال‌تر هم دسته آباداني‌ها، بوشهري‌ها و بندري هاست که خيلي به هم شبيه. من امسال دسته آباداني‌ها رو نديدم ولي بابام اينا رفته بودن فيلم گرفته بودم. اول براي شروع مراسم يه مدن سنج و دمام و بوق مي زنن. فقط مي‌زنن. بعد هي تند و تندش مي‌کنن و اين باعث مي‌شه مردم جمع شن. بعد قطعش مي‌کنن و سينه زني شروع مي‌شه که حتما تو تلويزيون ديدين. که کمر هم رو با يه دست مي‌گيرن و تو يه دايره مي‌چرخن و سينه مي‌زنن. يادمه که بچه بودم آخر مراسم مي‌رفتن تو مسجد خودشون و زنا رو بيرون مي‌کردن. بابام مي‌گفت مثل اينکه پيراهناشون رو در ميارن و ديگه خودشون رو خفه مي‌کنن! نمي دونم ولي من به اينا به چشم هنر نگاه مي‌کنم و فکر مي کنم که هنر و مذهب خيلي به هم مربوطه. دو جنبه نيازهاي يه آدم و چه خوبه که به هم مربوط باشه


٭ اين جا ناهار هم دادن البته خوبيش اين بود که واقعا آدما نسبتا باکلاس بودن اکثرا دانشگاهي يا فرهنگي بودن. بهرحال کسي که رفتن به جايي که سخنراني مي‌کنن عوض مداحي رو ترجيح مي‌ده قاعدتا تو همين تيپاست! ولي موقع ناهار دادن آقاهه که ناهار مي‌داد مي‌گفت ۵۰ هزار تا مرد رو غذا بدي ۵۰ تا زنو نه!! يه جورايي راست مي‌گفت ولي اونجا به نظرم اومد که دليل اصلي اين تفاوت اينه که مردا که بچه‌هاشون رو نگه نمي دارن. اگه هم بچه‌ها پيششون باشند اصلا براشون مهم نيست که چيزي بخوره يا نه. اصلا جدا از بچه‌ها ديگران هم براشون مهم نيستند. ولي خب خانما علاوه بر بچه‌هاشون بايد فکر خانم همسايه بغلي که حالا رفته وضو بگيره و اون يکي که داره نماز مي خونه و اينها هم باشن


٭ روز عاشورا صبح رفتيم خانقاه. يکي از استاداي ادبيات دانشگاه شيراز اونجا سخنراني مي‌کرد من به شدت خوابم مي‌اومد اونم داشت تاريخ عاشورا رو مي‌گفت و سعي مي‌کرد که از منابع معتبر بگه اکثر حرفاش جالب بود مخصوصا شعرهايي که مي‌خوند خيلي قشنگ بودن. نمي دونم چرا اين مداح‌ها به جاي اين‌که حرفاي تکراري و الکي بزنن اين شعرا رو نمي‌خونن. ولي يه موضوعي رو که روش حرف زد و من خوشم نمي‌ياد تاکيد رو اين قضيه است که از زمان پيغمبر بلکه اصلا از زمان آدم از اين قضيه رو مي‌دونستن. من که خوشم نمي‌ياد!!! به قول کيرکگارد اين عنصر اضطرابه که مهمه.!


٭ روز تاسوعا رفتيم درياچه نمک! اين درياچه که همون درياچه مهارلو -ه يه درياچه شوره که کلي ازش نمک مي‌گيرن. ولي اطرافش خيلي سرسبز و قشنگه. ما هم رفتين از کوهش بالا. (برعکس هميشه که به قول بابام فقط وظيفه وجداني خوردن رو انجام مي‌داديم و بر مي‌گشتيم!)


٭ وجه مشترک تمام مهموني‌ها موقعيت فاجعه من بدبخته! همه خيال مي‌کنن MIT يه صندليش خالي مي‌مونه اگه من نرم. يه فصلي بايد در ظلم اين آمريکايي‌هاي جهان‌خوار روضه بخونم که يه وقت خيال نکنن اگه من سال ديگه هم عيد ديدني اومدم خونشون به خاطر معدل مشعشع (به قول دکتر شهشهاني)ام بوده! واي اين تصور غلط خيلي اذيتم مي‌کنه


٭ اين چند روزه هم باز همش مهموني بود و شبا دير ميومديم خونه. با داداشم قرار گذاشتيم که يه شب در ميون نوبت من باشه اما پس پريشب!! که نوبت من بود خوابم ميومد و blogspot هم خراب بود. ديشب هم همش به خوندن weblog ها و حرف زدن با دوستان گذشت. از فردا هم داييم اينا مي‌آن نمي‌دونم اصلا مي‌شه سراغ کامپيوتر اومد يا نه.


........................................................................................

3/22/2002

٭ ساعت ۳:۳۰ صبحه! ياد شبهاي تا صبح.... هنوز اميد غافلگير شدن را دارم. اميد شنيدن « شما خواب نداري؟» ...


٭ بحث خانم‌ها که هر از گاهي يه کلمه‌اش رو مي‌شنيدم هم از محيط زيست و اين‌که باغ‌هاي شيراز از ۳۰۰۰ هکتار در اول انقلاب به ۱۰۰۰ هکتار رسيده شروع شد. يکي از حرفاي جالب که حالا بايد مفصلش رو از مامانم بپرسم سر پيوند قسمتي از بدن خوک به ماهيچه قلب آدم بود و اين که حالا اين وسط بحث نجس پاکي واقعا مسخره‌است. اين که حلال و حرام و خوب و بد در عصر علم و تکنولوژي بايد از نو تعريف بشه.


٭ همين آقاي مدير! از فعاليت‌هاش در جبهه ملي هم گفت و اون‌جا کلي بحث سياسي شد من هم که طبق معمول طرف آقاها نشسته بودم چون معمولا حرفاشون جالب‌تره (گرچه اين دفعه حرفاي خانوم‌ها هم بد نبود که حالا بعد مي‌گم) کلي خوشم اومد حرف از نقش جبهه ملي‌ها در انقلاب و بعد اينکه مليت ما و ملي‌گرايان اصلا باعث شيعه شدن ما شده و چه‌قدر حيف که مي‌خوان اين مليت و مذهب رو از هم جدا کنند. مي‌گفتن که مثلا اعراب تا مصر هم رفتند و زبان اونا رو عوض کردند ولي زبان ما رو عوض نکردند و ايراني‌ها و نخبگان ملي‌گراي ما براي مقابله با اون‌ها شيعه شدند. بعد هم بحث کشيد به فلسطين و اين‌که عمليات شهادت طلبانه باعث شده که اسراييل تو يکي از مهم‌ترين راه‌هاي درآمدش يعني توريسم به‌خاطر ناامني کلي ضرر کنه. من اون‌جا به حرفاي کاپيتان فکر مي‌کردم .


٭ امروز يه جند تا عيد ديدني رفتيم و چند تا هم اومدن خونمون. يکي از جاهايي که رفتيم مدير مدرسه دانشگاه پهلوي سابق! هم بود. من درست نمي‌شناسمش. ولي يادم به حرفاي معلم رياضي مون افتاد. اون عشق مدرسه دانشگاه بود. يه مدرسه دانشگاه مي‌گفت صدتا از دهنش مي‌ريخت. اين مدرسه وابسته به دانشگاه پهلوي اون موقع و مختلط بوده و در سطح کشور امتحان مي‌گرفتن و شاگرداش رو انتخاب مي‌کردن. اين معلممون مي‌گفت که همين مدير مدرسه انقدر پرونده بچه‌ها رو زير و رو مي‌کرده که مطمئن باشه بهترين شاگردا رو اورده و هميشه همه رفتارها و کارهاي بچه‌ها رو ضبط مي‌کرده. ظاهرا دکتر مجتهدي هم همين‌طور بوده يه دفترچه يادداشت داشته از تمام بچه‌هاي البرز و صنعتي شريف. من هميشه فکر مي‌کنم بايگاني داشتن يکي از مشخصات يه آدم علميه. خودم هم خيلي دلم مي‌خواد خيلي چيزا رو نگه دارم. چيزايي که مربوط به زندگي خودمه رو تقريبا همه رو نگه مي‌دارم. ولي خب مثلا نمي‌شه که همه روزنامه‌ها رو نگه داشت مثلا من روزنامه‌هاي موقع کوي دانشگاه رو نگه داشتم ولي چيزاي ديگه رو نه. مرتب کردن اين بايگاني‌ها هم خيلي مهمه.


........................................................................................

3/21/2002

٭ روز قبل از اينکه بيام خونه رفتيم فيلم سانس آخر سينما فرهنگ . «از شکلات شما متشکرم» . دو تا خانم پشت سر ما نشته بودند وقتي فيلم تموم شد يکي‌شون به اون يکي مي‌گفت اون هنرپيشه هه شبيه مامان فلاني بود!!!!


٭ ديشب با بچه‌ها قرار گذاشته بوديم که ساعت ۱۱:۳۰ همه online باشيم. تقريبا هم همه بودند. حسين درخشان هم گفته بود که تو yahoo chatroom هست و گفته بود که هر کي اومد بياد اونجا ولي اولا که تاقتي من بودم کسي اونجا نبود! خود حسين درخشان هم کلي وقت بود که idle بود!


٭ قبل از عيد کتاب « آنچه گذشت بر من» از «ناتاليا گينزبورگ» رو خوندم. کتاب خيلي قشنگي بود. حرفاي يه زني که شوهرش عاشق يه زن بود!!!


٭ سال هم تحويل شد. هميشه عادت داشتم روز آخر سال به يه‌سال گذشته فکر کنم و راجع بهش بنويسم. ولي با اين‌که امسال اتفاق‌هاي خوب بيشتري افتاده بود، نمي‌تونستم بهشون فکر کنم. فکر کردن به چيزهاي خوب وقتي ديگه نداريشون بدتر از يادآوري‌ همه اتفاق‌هاي بده!


........................................................................................

3/18/2002

٭ يک روزه که اومدم خونه. دفعه پيش که اومدم تابستون بود ولي زهر مارم شد!! گرچه شروع کلي اتفاق خوب شد. الان مي‌خواستم mail بزنم. a رو که زدم آدرسش اومد. احتمالا از عيد پارسال مونده. چون تابستون که اينترنت نداشتيم. واي چه‌قدر زود گذشت. ۶ ماه مث برق گذشت.


٭ دست لامپ درد نکنه واقعا با اديتورش. تا تهران بودم زياد احتياجي بهش پيدا نمي‌کردم. اما اين‌جا نمي‌دونم چرا جاي حرفاي فارسيش فرق مي‌کرد و توي خود اديتور بلاگر خيلي نوشتن سخت بود! کلي غصه‌ام گرفته بود. ولي اين اديتور کلي به دادم رسيد.


٭ من اومدم خونمون! بعد از 6 ماه! اين حرفاي فارسي كيبورد هم يه جوريه. فعلا اين جا رو ببينيد


........................................................................................

3/14/2002

٭ بعضي وقتا فكر مي‌كنم من ارتباط بين مغزم و بيرون خرابه!!! يه بار راجع به يادآوري گفتم. ديروز رفته بودم خانه فرهنگ نيم‌رخ. خب چون كسايي كه اون‌جا هستن يه جوري هنرمندن، محيطش خيلي جالب بود. البته خيلي از قشنگي‌هاي اون‌جا به خاطر پولي بود كه خرج شده بود. ولي خيلي از قشنگي‌ها فقط با مقواهاي رنگي يا چند نا نقش ساده بود. وقتي اومدم خونه داشتم به اين موضوع فكر مي‌كردم كه دلم مي‌خواد يه چيز قشنگ درست كنم، اين احساس درست كردن تا سر آخرين مفصل انگشتام مي‌آد ولي بيرون نمي‌آد. همين احساس رو براي شعر گفتن دارم. بعضي وقتا اين كلمه‌ها تا گلوم مي‌آن ولي ..... اين يكي درد بدتريه. چون وقتايي كه احساس درست كردن يه چيز قشنگ دارم مي‌تونم راجع بهش خيال كنم ولي اين يكي رو هيچ كاري نمي‌شه كرد. جز ... اما اين دفعه مي‌خوام سعي خودم رو بكنم راجع به يه چيزي خيال كردم و اگه بتونم درستش كنم سال ديگه حتما سال خوبي خواهد بود.


........................................................................................

3/12/2002

٭ امروز کتاب‌دار راجع به يه کتاب فروشي نوشته که زير پل کريم‌خانه نوشته، که کتاب‌هاي انگليسي داشته. يهو ياد اون بچگي‌هام افتادم. تابستونا که مي‌اومديم تهران از اين همه مهموني متنفر بودم ولي از معدود بارهايي که با بابام مي‌اومدم تهران كلي خاطره دارم. دبستان که بودم مي‌اومديم تو همين خيابون کريمخان يه اسباب بازي فروشي بود (نمي‌دونم هنوز هست يا نه) مثلا يه دفعه ازش يه چيزهايي خريديم که يه برچسب هاي گرد رنگي کوچولو بود بعد يه طرح‌هايي داشت اين گردالي‌ها رو مي‌چسبوندي روش به جاي رنگ کردن خيلي جالب بودن. دفعه بعد که اومديم کلي براي هم‌کلاسي‌هام سوغاتي بردم.يه دفعه هم يه خونه خرسا خريديم. يه خونه کاغذي با خرساي کاغذي با وسايلشون. بابام از اين کتاب‌فروشي انگليسيه براي خودش کتاب مي خريد. يکيش رو يادمه که راجع به سفر به ماه بود! يه دفعه رفتيم دفتر کيهان بچه‌ها. من خيلي کيهان بچه‌ها مي‌خوندم رفتيم اون‌جا هم من اونا رو مي‌شناختم هم اونا منو مي‌شناختن رفتن پرونده‌ام رو اوردن چيزايي که براشون فرستاده بودم. ازم عکس انداختن! خيلي جالب بود. البته موقع برگشتن ضعف کردم تجربه اون هواي دودآلود تهران رو نداشتم. تو اتوبوس غش کردم افتادم! وقتي بلندم کردن به بابام گفتم من همه جا رو زرد مي‌بينم. گفت فشارت اومده پايين و از يه آب زرشکي نمک گرفتيم بهم داد خوردم!!!! بعد هم بغلم کرد هي من خجالت مي‌کشيدم تو خيابون دختر به اون گندگي رو باباش بغل کرده بود!!! واي چه‌قدر دورن اون‌روزها


٭ از غروب صداي ترقه‌ها و خمپاره‌ها!!! شروع شد. خدا كنه اگه مي‌خوان امشب 4شنبه سوري باشه يه 4شنبه سوري درست حسابي باشه. پارسال اين‌جا تو كوچه ما خيلي خوب بود. خدا كنه امسال هم خوب باشه و فقط اين صداهاي وحشتناك نباشه!!!


٭ خب وقتي پول نداري بخري مجبوري عكس‌هاش رو نگاه كني!! البته راستي راستي مي‌خوام يه چيزي بخرم ولي اصلا نمي‌دونم چي خوبه. با بو كردن تو مغازه هم كه آدم اصلا نمي‌فهمه كدوم خوبه. اين يكي بوي نارنگي!، شكوفه نارنج (حتما همون بهار نارنج ديگه)، رز، ميخك صدپر، چوب سرو مي‌ده و براي موقعيت‌هاي معمولي خوبه. اين يكي بوي ياس و برگ‌هاي سبز مي‌ده و براي موقعيت‌هاي رمانتيك خوبه. اين يكي بوي نارنگي شرقي (؟)، زيره و نعناع هندي مي‌ده و باز براي موقعيت‌هاي رمانتيك خوبه. اينم باز بوي يه چيزي از همون مركبات(؟؟)، دارچين و چوب مي‌ده. براي سركار خوبه. اين بوي ميوه‌هاي سبز و چوب شيرين (؟) مي ده و براي سركار خوبه.


........................................................................................

3/11/2002

٭ امروز رفتم انقلاب، مي‌خواستم براي تولد يكي از دوستام نوار بخرم. به خودم قول داده بودم كه اصلا خرج نكنم. ولي رفتم تو اين كتاب‌فروشي كيلويي!!! سفر بي‌بازگشت رو كه كتابدار توصيه كرده بود خريدم و يه كتاب عبور از باغ قرمز مال جواد مجابي. رو هم شد 590 تومان !! نوار جديد عصار (عشق الهي) رو هم خريدم. يه دفترچه ممنوع ديگه هم خريدم براي كادوي تولد دخترخالم! حالب اين بود كه فكر كنم يه هفته هم نشده بود كه قبلي رو خريدم و اون موقع رو اون ميزهايي كه كتاب‌هاي جديد رو مي‌ذارن تو كتاب‌فروشي خوارزمي بود ولي امروز اصلا تموم شده بود تو انبار هم نداشت.


........................................................................................

3/10/2002

٭ امروز براي اين‌که کتاب‌هاي «آتش بدون دود» ‌رو تو کتاب‌خونم (چند وقت پيش به دخترخالم قرض داده بودم و حالا که آورده بودشون جاشون اشغال شده بود) جا بدم کلي کتاب رو جا به جا کردم و آخرين سري کتاب‌هايي که به رياضي مربوط مي‌شد و تو کتاب‌خونم بود رو هم گذاشتم تو کمد!!! کتاب‌هاي نادر ابراهيمي هميشه کلي جمله و متن باحال داره که مي‌شه يادداشتشون کرد مثل اين در حيرت از اين نباش که چرا سحرها ميل به برخاستنت نيست، و ميل به راه رفتن، دويدن، جهيدن، خنديدن و ... در حيرت از اين همه دل‌مردگي، بي‌حوصلگي، دلتنگي، خستگي و فرسودگي نباش... در حيرت از اين نباش که نمي‌تواني زير لب زمزمه کني، آواز بخواني، به آوازهاي ديگران گوش بسپاري و برانگيخته شوي به شوق و شور بيايي گريه کني فريادهاي شادمانه برکشي مهرمندانه و راضي، به ديگران به دختران و پسران جوان به لبخندهاي شيرين و اشک ريختن‌هاي پرمعناشان نگاه کني... و در حيرت از اين‌که عظمت کوه‌ها را ادراک نمي‌کني شوکت رودخانه‌ها را لطافت مهتاب را رويا آفريني ابرها را دشت‌ها کويرها گل‌ها پرنده‌ها و نگاه‌هاي پنهاني را ... و زيبايي خيال انگيز باران، برف، نسيم، جاده و جنگل را .... عزيز من! عشق را قبله نکردي تا پرواز را يادبگيري شادمانه گريستن را به تمامي ديدن، شنيدن، بوسيدن، لمس کردن را ... رابطه‌اي زنده و پويا با اشيا برقرار کردن را به نيروي لايزال تبديل شدن را نه فقط به فردا به هزاران سال بعد انديشيدن را نه فقط به مردم يک محله، يک شهر، يک سرزمين بل به انسان انديشيدن را ... عزيز من! آخر عاشق نشدي تا براي بودن، رفتن، ساختن، خواندن جنگيدن، خنديدن، رقصيدن و خوب و پرشکوه مردن دليلي داشته باشي ... آخر عاشق نشدي عزيز من! چه کنم؟ چه کنم که نخواستي، يا نتوانستي به سوي چيزي که اعتباري، شکوهي، ظرافتي، لطفي، ملاحتي، عطري، و زيبايي يگانه‌اي دارد، پلي از ابريشم هزار رنگ عشق بسازي و بندبازانه آن پل ابريشمين را بپيمايي .... چه کنم؟ از عشق سخن بايد گفت، هميشه از عشق سخن بايد گفت


........................................................................................

3/09/2002

٭ گفته بودم که کتاب دفترچه ممنوع رو خريده‌ام. چند وقتيه که خوندمش ولي اين‌که بخوام راجع بهش بنويسم وقت مي‌گرفت. قبل از اين‌که شروع کنم کتاب رو بخونم تصميم داشتم راجع بهش بنويسم گفتم جاهاييش رو که جالب بود علامت مي‌زنم ولي ديدم تا کتاب رو تا ته نخونم نمي‌شه اين‌کار رو بکنم. اگه کسي مي‌خواد کتاب رو بخونه و از اوناييه که دوست نداره کاجراش رو بدونه نخونه چون مي‌خوام موضوع رو بگم!!!!!!!!! کتاب راجع به يه زنه که مي‌ره يه دفترچه مي‌خره و شروع مي‌کنه توش وقايع روز نوشتن. نه خب خيلي هم قصه‌اش رو نگفتم! ولي خب من فقط مي‌تونم بگم که خيلي کتاب جالبي بود. راجع به خود کتاب ..... بلد نيستم نظر بدم. بعد از اين‌که کتاب رو تموم کردم اولين چيزي که به ذهنم اومد اين بود که من هم دوباره بايد شروع کنم به دفتر نوشتن. من از سوم راهنمايي تقريبا مرتب يادداشت مي‌نوشته‌ام. البته به جز کلاس سوم دبيرستان که هيچ اتفاق هيجان انگيزي نمي‌افتاد منم خيلي خيلي کم نوشتم!!!!! ولي يه مدت به يه دلايلي گذاشته بودمش کنار و جديدا هم که فکر مي‌کردم وب‌لاگ جاش رو مي‌گيره. اما الان فهميدم که خيلي فرق مي کنن. تو دفتر خيلي راحت تر خودت رو تجزيه تحليل مي‌کني که معمولا تو وب‌لاگ نمي‌شه. با نوشتن راحت‌تر مي‌فهمي که قضاوتت راجع به آدم‌ها چه‌قدر درست و چه‌قدر غلطه. نمي‌دونم شايد هم اين ايراد منه که فکرام رو بدون گفتن يا نوشتن، خودم هم نمي‌فهمم!! يه فايده ديگه نوشتن اينه که بعدا که بخونيشون خيلي چيزها رو مي‌فهمي. اين‌که قبلا اصلا اون چيزي که الان هستي نيستي. و اين بعضي وقتا خيلي به آدم کمک مي‌کنه اين‌که چه غم‌هايي رو الان فراموش کردي و چه چيزهاي هيجان انگيزي الان از يادت رفتن. نه ديگه نمي‌تونم چيز بيشتري بگم چون اظهار نظرهاي راوي داستان اظهار نظرهاي يه زني بود که هيچ وقت دوست ندارم باشم!!!


٭ امروز جشن فارغ‌التحصيلي بود. مال ما پارسال خيلي بيمزه بود. اما امسال جالب‌تر از سال پيش بود. البته شايد هم دليلش اين بود که ما پارسال خيلي تنها بوديم. چون از ورودي‌هاي ما دخترا که فقط دو نفر بوديم. پسرها هم کم بودند که حالا اگه هم زياد بودند هم فرقي نمي‌کرد!!! از بس ما باهاشون صميمي بوديم و هستيم! دوستام هم که همه مهندسي بودن امسال فارغ‌التحصيل شدن. اصلا من نمي‌دونم چرا دانشگاه اين‌جوري جشن مي‌گيره. اونم تو اسفند که تازه نصف اونايي که فارغ‌التحصيل هم شدند نيستند يا رفتند خارج يا رفتند شهرشون. اگه آخر هرسال تحصيلي براي ورودي‌هاي چهارسال قبل جشن بگيرند خيلي بهتره.


٭ ديشب به سيل اشک ره خواب مي‌زدم نقشي به ياد خط تو بر آب مي‌زدم


........................................................................................

3/07/2002

٭ ديروز يه برنامه ديگه هم دانشگاه بود. برقي‌ها قرار بود برند اردوي کرمان و براي معارفه دکتر باستاني پاريزي رو دعوت کرده بودند. من از بچگي کتاب‌هاش رو تو کتابخونمون ديده بودم ولي هيچ‌وقت حوصلم نشده که يه کتابش رو از اول تا آخر بخونم!!! خلاصه ديروز ما هم رفتيم. شروع کرد از تاريخ کرمان گفت. خيلي نکته‌هاي جالبي رو مي‌گفت بيشتر قصه تعريف مي‌کرد. مثلا گفت يه حاکمي کرمان داشته که تو شهر شايع بوده که يه کرمي تو قلعه‌اش بوده ه به دختراش يه نخ‌ريس‌اي ياد داده بوده که هيچ‌کس بلد نبوده و بهمين خاطر کلي پول‌دار شده بودند و احتمالا اين کرم همون کرم ابريشم بوده و ظاهرا اين قصه رو فردوسي هم تعريف کرده و گفته که به‌ خاطر اين کرم اسم اون شهر رو کرمان گذاشتند. ولي دکتر باستاني پاريزي مي‌گفت که به اين‌خاطر نبوده و يه اقوامي بودند (که اسمشون رو من الان يادم نمي‌ياد) که کرماني‌ها، کرمانشاهي ها و يه سري اقوام تو ديگه مثلا تو فارس که اسمشون شبيه ايناست از اون قوم بوده‌اند. مي‌گفت من حتي فکر مي‌کنم که اين حامد کرزاي هم از اون قوم باشه چون کرمان يه موقعي تا قندهار هم بوده. ديگه چيز جالبي که مي‌گفت راجع به حاکمان زن کرمان بود مثلا يکي بوده به اسم ترکان خاتون که فارس هم نبوده غراختايي بوده (نمي‌دونم يعني کجايي) و خيلي نيکوکار و مومن و خيلي هم قوي بوده (از نظر حکومت کردن!) مي‌گفت يه عالم وقف داره براي منظورهاي مختلف. مثلا مي‌گفت اين سازمان‌هاي دفاع از زنان بي‌سرپرست تازه راه افتده ولي اين اون‌موقع (فکر کنم مي‌گفت سال‌هاي ۶۰۰ هجري، شايد هم قبل‌تر) يکي از وقف‌هاش براي اين بوده که روزي ۱۰۰ من نون براي زناني که سرپرست خونه هستن بپزن. يا مثلا براي آموزش (که خب اون موقع آموزش قرآن بوده). بعد حرف اين بود که فرهنگ کرمان خيلي جاذب بوده و با اين‌که کرمان در طول تاريخ حتي يه حاکم کرماني هم نداشته و اکثرا هم ترک بودند ولي همه جذب اين فرهنگ مي‌شدند مثلا مي‌گفت الان شما تو کرمان ۵ نفر هم پيدا نمي‌کنين که ترکي حرف بزنن. يا اين‌که همين خانمه کلي شعر فارسي داره چند تا بيتش رو خوند که جالب بود. کلي حرفاي جالب ديگه هم زد که خب من همه‌اش رو يادم نيست ولي خودش عجب حافظه‌اي داشت.


٭ ديروز دانشکده سمينار دکتر شهشهاني بود که مي‌شه گفت کار درست‌ترين استاد دانشکده‌مونه. خيلي هم آدم جالبيه. مثلا چند ساله که داره رو رياضي عمومي کار مي‌کنه و درس مي‌ده. جزوه‌هاي درس رو هر جلسه مي‌نويسند، تايپ مي‌کنند و رو اينترنت مي‌ذارند، بقيه اطلاعات و کارهاي مربوط به درس هم روي شبکه انجام مي‌شه. البته کساي ديگه‌اي هم هستند که اين کارا رو مي‌کنند ولي اين‌که اون با اين‌همه کار روي رياضي عممومي انقدر وقت مي‌ذاره خيلي براي من جالبه. روي فلسفه رياضي اينها هم کار مي‌کنه. ديروز اول جلسه گفت که وقتي به من گفتند که حرف بزنم خواستم راجع به مشغوليت‌‌هام حرف بزنم ديدم خب يکيش اينترنته (خيلي دلم مي‌خواد بدونم تو اين زمينه چي‌کار مي‌کنه) که ديدم به درد شما نمي‌خوره يکي ديگه هم که رياضي عمموميه که باز خوب نبود بعد ايده فاينمن(؟) بهم کمک کرد. اون آخرين جلسه‌ کلاساش مي‌گفته هر سوالي دارين به جز درباره دين و سياست بپرسين. گفت خب حالا شما هم هرچي‌ مي‌خواين به جز راجع به دين و سياست بپرسين! بچه‌ها هم کلي چيز پرسيدن. تو حرفا اينا براي من جالب بود. يکي از بچه‌ها راجع به رياضي و فيزيک پرسيد. مثلا مي‌گفت که تو فيزيک چيزهاي جالب‌تري هست تو فيزيک يه چيزي هست که همه ذهنشون بهش مشغوله و اون نظريه وحدته ولي تو رياضي همچين چيزي نداريم. جواب دکتر اين بود که اولا اين خاصيت مساله وحدته که خب وقتي تو مي‌خواي بگي همه چي يکيه خب به همه مربوط مي‌شه و ديگه اين‌که اصلا اين‌طوري نيست که واقعا همه داشتند به اين موضوع فکر کنند ولي فيزيکي‌ها يه‌جوري يه توهمي راجع به چيزايي که روش کار مي‌کنن ايجاد کردند مثلا شايد خيلي‌ها فکر کنند که مي‌دونند ذراه بنيادي يعني چي ولي واقعا نمي‌دونند ولي شايد رياضي اين خاصيت رو نداشته که بشه چنين توهمي رو ايجاد کرد براي مردم، شايد هم کوتاهي از رياضيدان‌ها بوده. يه‌جا هم از پوانکاره تعريف کرد که قبل از اينشتين راجع به خيلي از چيزهايي که اون گفته بوده و حرف زده (قراره مقاله‌اش تو شماره جديد نشر رياضي بياد) ولي اون هيچ تلاشي براش نکرده يعني شايد چون رياضيدان بوده به اين هم به يکي از جورايي که مي‌شه دنيا باشه نگاه کرده ولي خب به قول دکتر شهشهاني براي فيزيک‌دان‌ها اين مسائل ناموسيه!! يعني بايد بدونند اين‌جوري هست يا نه. بايد بگنش. از اين حرفا يادم به اين موضوع افتاد که يه بار حرف اين بود تو دانشکده که چرا مثلا تو اخبار علمي فرهنگي اين همه از کشفيات پزشکي، نجوم، شيمي و ... خبر مي‌دن ولي هيچ وقت خبري از رياضي نيست. هنوز هم نمي‌دونم اين خاصيت رياضيه يا خاصيت رياضيدان‌ها. خيلي دلم مي‌خواست از دکتر بپرسم که به نظرش رياضي خوندن اثر خاصي روي شخصيت آدم ها مي‌ذاره. مثلا همين بي‌تفاوتي به ديگران!!!!!


........................................................................................

3/05/2002

٭ ديشب تو راديو گفت عروسك‌هاي دارا و سارا كه قراره عروسك‌هاي ملي باشند به بازار اومد. بايد برم يه سري به اسباب‌بازي فروشي‌ها بزنم ببينم چه شكلين.


٭ ديروز رفته بودم انقلاب. 10000 تومن بن كتاب داشتم. هي مردد بودم كه 15000 تومن ديگه بذارم روش كتاب مستطاب آشپزي بخرم يا نه همين جوري خرجش كنم. چون قبلش بليط هواپيما خريده بودم 15000 تومن پول همرام نبود و فكر كردم خب پس اين هم داره مي‌گه كه كتاب آشپزي رو بي‌خيال! “بيلي باتگيت“ رو خريدم و “دفترچه ممنوع“ رو. ديدم تا خرداد هم مهلت داره بقيه‌اش رو هم اگه طاقت بيارم مي‌دارم براي نمايشگاه كتاب. كتاب‌فروشي خوارزمي تمام ويترينش رو پارچه كشيده بود و عكس‌هاي سيمين دانشور رو گداشته بود تا سقف هم ساربان سرگردان چيده. يه كتاب اومده بود، از مهدي اعتمادي به اسم شب ايراني. اين شب ايراني رو وفتي سوم راهنمايي بودم خوندم و همون معلم زبانمون كلي دعوام كرد گفت از تو انتظار نداشتم از اين جور كتابا بخوني!! اون مال ر.اعتمادي بود. نمي‌دونم اون هم همينه يا نه. روم نشد برم نگاش كنم!!!! خلم انگار براي كتاب‌فروشه هم كلاس گذاشتم!!


٭ اميد علمدار راجع به سرزمين هرز (Waste Land ) گفته بود. و من ياد خاطرات خوب، خيلي خيلي خوب اون سال‌ها افتادم. نمي‌دونم چرا اين جا مي‌نويسمشون، امگار دلم مي‌خواد دوباره و دوباره تعريفشون کنم شايد ذره‌اي از لذتشون رو احساس کنم. کلاس سوم راهنمايي که بودم، يه معلم زبان داشتيم. واي که چه‌قدر دلم براش تنگ شده. قول مي‌دم قول مي‌دم که عيد برم سراغش. نمي‌دونم واقعا خوب درس مي‌داد يا نه ولي من که هر چي بلدم هرچي بلدم رو از اون ياد گرفتم. رشته‌اش ادبيات زبان بود و خيلي خونده بود و خيلي مي‌دونست. تو درسا بيشتر از معني کردن کلمه‌ها و گفتن گرامر جمله‌ها راجع به موضوعش حرف مي‌زديم. مثلا يادمه يه دفعه يه شعري داشتيم از اين شعرهايي که آخرش اين‌طوريه که دوباره از اول شروع مي‌شه. کلي راجع به اين جور شعرها تو انگليسي و فارسي حرف زد و بعد گفت شعر کتيبه اخوان از نظر معنايي يکي از اين جور شعرهاست. اون سال هنوز يک سال هم از مرگ اخوان نگذشته بود. من که شاگرد درس‌خونش بودم و نه فقط به خاطر درس يعني اصلا نه به خاطر درس، لحظه لحظه درس ? چشمي خيره دهنش بودم اصلا نمي‌دونستم اخوان کيه. و اين باعث شد که از اون شعر شروع کردم و يه سال نشده همه کتاب‌هاش رو خريده بودم. يکي از کتاب هاش رو خودش برام خريد. اون مجموعه شعرهاي پاييز در زندان. اولش برام نوشته به ياد اين روزها که مي‌گذرانيم و اين چيزها که نمي‌فهميم من اون موقع نسبتا کتاب‌خون بودم اما از کتاب‌هاي نوجونونه بيشتر نخونده بودم. البته مي‌شه گفت که همه اون جور کتاب‌ها رو که در دسترسم بود مي‌خوندم. و کتاب‌هاي مورد علاقه‌ام آذرباد (همون جاناتان مرغ دريايي) و شازده کوچولو بود. ولي رفتم بهش گفتم که من مي‌خوام کتاب بخونم هيچي نخوندم تا حالا. اونم بهم اسم مي‌داد و من هي مي‌خوندم. اوليش رو يادمه کرگدن اوژن يونسکو بود. مثل يه کرم کتاب مي‌خوندم نمي دونم چيزي مي فهميدم يا نه. اولاش خيلي مواظبت مي‌کرد که کتاب هايي که مي‌گه مشکلي نداشته باشه!!!! ولي بعدا فکر کنم تابستوني بود که مي‌رفتم دبيرستان گفت ديگه هرچي مي‌خواي مي‌توني بخوني. آهان اين Waste Land هم مال همون موقعاست. اون موقع‌ها BBC يک‌شنبه‌ها متن‌هاي مشهور ادبيات انگليسي رو مي خوند اونايي که تئاتر بودند رو به صورت همون نمايش راديويي و اونايي که مثل همين Waste Land متن بودند از روش مي خوند. اون نوارش رو برام ضبط کرد و بهم داد. هنوز دارمش و الان داشتم بهش گوش مي‌دادم. اون موقع چي ازش مي‌فهميدم احتمالا هيچي چون الان هم هيچي نمي فهمم ازش!!! فقط يادمه انقدر گوشش کرده بودم که يه تکه‌هاييش رو حفظ بودم و هنوز هم يادمه. مثل اينا My nerves are bad tonight Yes, bad. Stay with me Speak to me ? Why do you never speak . Speak ?What are you thinking of ? What thinking ? What .I never know what you are thinking Think. ' I think we are in rats' alley Where the dead men lost their bones ? 'What it that noise ?The wind under the door ?What is that noise now ? What is the wind doing ' Nothing again nothing ?. 'Do 'You know nothing ? Do you see nothing ? Do you remember 'Nothing البته خيلي هم قشنگ مي‌خونتش. خلاصه اينكه چه روزهايي كه گذرانديم و چه چيزهايي كه نفهميديم.


........................................................................................

3/04/2002

٭ کسايي که با TeX کار مي‌کنند اين جا بايد براشون جالب باشه. من که هرچي مي‌خواستم توش پيدا کردم.


٭ چشم هايم را مي‌بندم و تمام جهان مي‌‌ميرد پلک مي‌گشايم و همه چيز از نو زاده مي‌شود به گمانم تو را در ذهنم ساخته‌ام ستاره‌ها رقصان با جامه‌اي آبي و سرخ بيرون مي‌زنند و سياهي مطلق چهار نعل درونشان مي‌ميرد چشم‌هايم را مي‌بندم و تمام جهان مي‌ميرد خواب ديدم در بستر سحرم مي‌کني برايم از ماه مي‌خواني و مرا ديوانه‌وار مي‌بوسي به‌گمانم تو را در ذهنم ساخته‌‌ام آسمان وارد مي‌شود، ديگر شعله‌هاي دوزخ نيست فرشته‌ها و شياطين! خارج شويد! چشم‌هايم را مي‌بندم و تمام جهان مي‌ميرد مي‌بينمت که به راهي برگشته‌اي که مي‌گفتي اما من پير مي‌شوم و نام تو را از ياد مي‌برم به گمانم تو را در ذهنم ساخته‌ام بايد به جاي تو عاشق پرنده طوفان مي‌شدم دست کم وفتي بهار مي‌ايد، آنها دوباره مي‌غرند چشم‌هايم را مي‌بندم و تمام جهان مي‌ميرد به گمانم تو را هميشه در ذهنم ساخته‌ام سيلويا پلات اين شعر رو توي سروش جوان خوندم. سيلويا پلات زن تد هيوز بوده و بعد از هفت سال از هم طلاق گرفته بودند!!!!


٭ چند وقت پيش راجع به تجربه نبوي و تجربه ديني نوشته بودم. ديروز داشتم مقاله خدمات و حسنات دين از دکتر سروش رو مي‌خوندم گفتم خوبه اينو بنويسم. دکتر سروش به عنوان يکي از خدمات دين مي‌نويسه: يکي از خدمت‌هاي دين اين است که يا موض.عي براي تجربه‌هاي ديني به دست مي‌دهد يا آدميان را برانگيزد تا تجربه ديني حاصل کنند. غرض از تجربه ديني، حيرت کردن در راز عالم، ديدن باطن جهان، دريدن حجاب‌هاي حس، شهود عالم بالا و مشاهده جمال حق و راز و نياز با او و درک حقيقت وحي و ملائک و نحوه قيام ممکنات به خداوند و کيفيت سريان اسما جلال و جمال او در مراتب هستي است.


........................................................................................

Home