تنها چند واژه





2/28/2002

٭ من مدت‌ها سر اين موضوع مشكل داشتم كه بايد به چي فكر كنم؟ حرف مسخره‌ايه نه؟ اينجوري بگم درصد زيادي از روز هست كه آدم فكرش آزاده وقتي تو ماشين نشسته، شب‌ها قبل از اين‌كه بخوابه، صبح‌ها وقتي هنوز از جاش بلند نشده و اگه مثل من باشه سر كلاس وقتي معلم داره براي خودش حرف مي‌زنه! خب اين جور موقع‌ها اكثر مردم به چي فكر مي‌كنن؟ هر چي هم فكر مي‌كردم كه خب خودم قبل از اين سه سال به چي فكر مي كردم يادم نمي‌يومد. از هر كس هم مي‌پرسيدم مدظورم رو نمي‌فهميد. اما تازگي‌ها فهميدم. اون هم به ظاهرا به خاط اينكه بالاخره خودم رو مجبور كردم كه به اون فكر ثابت قبلي فكر نكنم. آره تازه فهميدم كه لااقل خودم ققبلا سمت زيادي از اين وقت‌ها رو به كارهايي كه بايد بكنم و كارهايي كه كرده‌ام و اتفاقاتي كه افتاده فكر مي‌كرده‌ام. و خب دقيقا همين فكر نكردن به اين چيزها باعث شده بود كه همه‌چي يادم بره هميشه همه جا دير برسم و ... مثلا ديروز بايد 4:30 مي‌رسيم جايي و ظهر فكر كردم كه خب از خونه تا اون‌جا چه‌قدر راهه؟ چي ها رو بايد ببرم و .... و خب براي اولين بار بعد از مدت‌ها سر وقت رسيدم!!!! ولي هنوز دلم مي‌خواد بدونم بقيه به چي فكر مي‌كنن.


........................................................................................

2/27/2002

٭ خيلي وقت پيش بود که مجله زنان رو خريده بودم. توش يه مطلب راجع به شب يلدا داشت که به نظرم جالب اومد چون متنش هم به نظرم جالبه تکه‌هاي زياديش رو کامل مي‌نويسم «اين زن حق منه، سهم منه، عشق منه» براي دوستداران سينما جمله‌اي آشناست. آنها حميد هامون را خوب يادشان هست. حميد هاموني که زن طنازش را ذره ذره و ناباورانه از کف داد و در يک دگرديسي ترحم آور به موجودي مستاصل بدل شد (و البته گفتن ندارد که همه فيلم فقط موضوع دلداگي به اين زن نبود) فيلم هامون در واقع و بيشتر فيلمي چند وجهي با مايه‌هاي اجتماعي/عرفاني بود و تعبيرهاي متفاوت منتقدان در سال 69 طبيعي مي‌نمود. ان روزها اغلب نويسندگان سينمايي در اين نکته اتفاق نظر داشتند که فيلم تمثيلي است از روشنفکر معاصر و سرگشتگي‌هايش در زمانه فعلي. اما همان روزها نوشته‌اي يک صفحه‌اي از پوراحمد چاپ شد که در يادها ماند نوشته‌اي خالي از مجادلات و مباحثات رايج و معمول در سينما. در آن مطلب نه از زيبايي شناسي هنري نشاني ديده مي‌شد و نه از مفروضات فرم و محتوا و ...هرچه بود سيلان احساس بود و سرريز شدن عاطفه . تيتر مطلب هم :«حميد هامون، حيف از آن زخم ها » صحنه برافروخته شدن حميد هامون در دادگاه همان جا که مي‌گويد « اين زن حق منه ...» شد نماد و معرف فيلم هامون اتفاقا پوراحمد نوشته 11 12 سال قبلش را با همين جمله آغاز کرده بود « عصباني شدي و داد زدي: اين زن سهم منه حق منه عشق منه. حميد هامون چه طور نفهميدي که آن زن سهم تو و حق تو و عشق تو نيست ها؟ فهميدي ، ئس خودت را به نفهمي زدي نمي‌توانستي باور کني نمي‌خواستي باور کني باور کردن سخت است مي‌دانم. ..» و نوشته‌اش را اين‌طور به پايان رساند که «تو را مي‌شناسيم. تو را مي‌فهميم. حميد هامون سوزش زخم تو ما را هم سوزاند ما را هم درگير خودت کردي مشکل تو مشکل خيلي هاست » همدردي و همدلي سوزناک نويسنده و تاکيدهاي مصرانه‌اش بر اين‌که «باور کردنش سخت است مي‌دانم» و «مشکل تو مشکل خيلي‌هاست» مي توانست نشانه‌هايي از آتشي زير خاکستر باشد. اما ما هم مي توانستيم مثل آدم هاي متمدن رفتار کنيم و با در پيش گرفتن به قول جامعه‌شناس‌ها «بي تفاوتي مدني» براي سر در آوردن از زير و بم و خلوت فيلمساز پيله نکنيم. بعدها چاپ فيلنامه شب يلدا از پوراحمد نشان داد که آبشخور آن نوشته پراحساس چه بوده (پوراحمد فيلنامه‌اش را به چهره شناخته شده‌اي از اهالي سينما تقديم کرده و او را سنگ صبور خوانده بود)


٭ صاحب وب لاگ ديوانگي عاقلانه گفته بود که اشکال اينه که مي‌خواهيم دنباله‌رو کسي (اينجا ابراهيم) باشيم. البته از چيزي که مي‌خوام بگم خيلي خوب نمي‌تونم دفاع کنم ولي مي‌گم که اصلا پيامبري يعني همين. خب طبق معمول بهتره از دکتر سروش بگم. دکتر سروش يکي از مهم‌ترين نظراتي که داره همين بحث بسط تجربه نبويه. گوهر نبوت همين تجربه‌هاي نبويه. اتفاقاتي مثل وحي و معراج و.... که البته نفس تجربه ديني کسي رو پيامبر نمي‌کنه همون‌طور که به مريم هم وحي مي‌شد و پيامبر نبود و پيامبري ماموريت هم به همراهش هست. و اتفاقا بايد اين تجربه‌ها را دوباره تجربه کرد. اصلا همين بيت مولوي فکر کنم بس باشه که به معراج برآييد چو از آل رسوليد رخ ماه ببوسيد چو بربام بلنديد


٭ ديروز و پريروز تو دانشگاه نمايشگاه نيلوفر آبي (کارآفريني ) بود. يه تعداد غرفه بود که چند تاش مال بعضي از شرکت‌هاي معروف بود مثل کاله، بهروز و ... و بقيه غرفه‌ها مال دانشجو‌ها بود. که چيزهايي رو مي‌فروختن. اکثر غرفه‌ها خوردني بودن. آب‌ميوه دست‌افشار!، ساندويچ مامان‌دوز!، اکبر جوجه!، دوغ، آب‌نبات چوبي و ... . يکي با کراوات و دست‌کش واکس مي‌زد. چيزاي جالب زياد بود. ولي از همه بهتر شادي‌‌اي بود که جريان داشت. اصلا نمي‌دونم فايده يه همچين‌کاري چي مي‌تونه باشه که مثلا يه دانشجوي برق جگر بفروشه يا واکس بزنه! ولي خيلي ايده جالبي بود از اين نظر که همه اون‌جا حال مي‌کردن به قول يکي از بچه‌ها فستيوال بود. و خيلي خوبه که هر از مدتي از اين فستيوال‌ها باشه. همه جاي دنيا شادي جمعي رو تجربه مي‌کنن و ما هنوز اين‌کار رو بلد نيستيم. امروز که رفتم دانشگاه يه پارچه سياه زده بودند نوشته بودند جشنواره نيلوفرهاي پرپر!! و کلي حرفاي ديگه به اصطلاح اعتراض. که رياست دانشگاه کجا بود و اين که اين پايين آوردن سطح دانشگاه و دانشجوه. البته شايد خيلي‌ها باشند که بگند اين کار بي‌فايده بوده و چرا بايد تشويق کرد که يه دانشجو چه مي‌دونم مثلا جگرکي باز کنه!! ولي مهم تر از همه‌اش اينه که مي‌شه حدس زد که چه کسايي اين چيزا رو نوشتن کسايي که خودشون با دمپايي تو دانشگاه را مي‌رند، کسايي که عده خيلي زياديشون يه ? ، ? ساليه که دارن درس مي‌خونن!!(بهتره بگم در دانشگاه حضور دارن) و حالا دلشون به حال علم و صنعت مملکت نسوخته که فقط به غيرت شرعي‌شون برخورده که چرا مثلا تو يه غرفه چند تا دختر با چند تا پسر خنديدند. نمي‌دونم البته فقط خدا کنه بلايي سر برگزارکنندگانش نيارند!


........................................................................................

2/24/2002

٭ و ديروز که روز روز ابراهيم بود. چند سال است به تو فکر مي‌کنم؟ ابراهيم. آي حميد هامون! تو هم هي به ابراهيم فکر کردي و ما را بدعادت کردي. ولي تازه فهميدم که مشکل کجا بود. مي‌خواهي ابراهيم شوي؟ «آدم بايد مثل ابراهيم باشه. بايد عزيزش رو از دست بده تا شايد بتونه اونو دوباره به دست بياره» حميد هامون! کو عزيز؟ عزيزي که خود از دست رفته؟ که به دست نيامده؟ ديروز روز ابراهيم بود و روز ...


٭ يه مقدار صبح و يه مقدار هم حالا داشتم بحث‌هاي مجلس رو گوش‌ مي‌کردم. بحث بودجه و اين‌ها بود که من سر در نمي‌اوردم. ولي چيزي که جالب بود قدرت رييس مجلس بود. بابا اين آقاي خاتمي(برادر!) اصلا نمي‌ذاشت ملت حرف بزنن!


٭ اين اسم کارتون‌ها که جين جين نوشته منو ياد يه روزي انداخت تو دانشکده. يکي از بچه‌ها اومد و روي برد اسم چند تا شخصيت کارتوني رو نوشت. و بعد يه‌هو تمام بچه‌ها شروع کردن به گفتن شخصيت‌هاي کارتوني که يادشون مي‌اومد. جالب ترين قسمت ماجرا اين بود که هر کي‌ مي‌اومد تو مي‌گفت وا اين کاراي بچه‌گونه چيه. و بعد که يه نگاهي به تخته مي‌کرد خودش شروع مي‌کرد که ا اينو ننوشتين اونو ننوشتين. اين يادآوري بچگي همه قسمت‌هاش اين خاصيت رو داره. مثل امروز که من از روي يک کتاب هواپيماي کاغذي درست کردم. من از همه بيشتر اون كارتون گوش مرواريد رو دوست داشتم. اون قسمتي كه ماجراي نرگس رو تعريف مي‌كرد. اون شب كريسمس كه راس 12 پوست يه سيب رو يه تيكه مي‌كند تا آرزوش برآورده شه.


٭ مريم نوشته که کتاب «شيرين» رو خونده. منم اين چند روز که خونه خالم بودم يکي از کارهاي مزخرفي که کردم اين بود که کتاب «ياسمين » مال همين مودب‌پور رو خوندم. البته خوشبختانه وقتم رو اون‌قدراها هم تلفش نکردم چون يه ذره اولش رو خوندم بعد دخترخالم يه عالمش رو که خونده بود برام تعريف کرد و بعد خودم آخرش رو خوندم. ولي آي که چه کتاب مزخرفي بود و جالب اينه که اين کتاب هم دقيقا همون شخصيت شوخ و دائم حرف بزن‌ها داشت که تنها تيکه يه ذره قابل تحمل کتاب بود. نمي‌دونم اين کتاب‌ها رو کسي اثر هم مي‌ذاره يا نه. اگه بذاره که خيلي بده چون تو اين کتاب همه خودکشي کردن.


٭ اين چند روز رفتم خونه خاله‌ام. تا حالا دعاي عرفه نرفته بودم و چون تصورم اين بود که احتمالا چون به امام حسين ربط داره حتما همش مي‌خوان روضه بخونن اصلا خوشم هم نمي‌اومد برم ولي اون‌جا مجبور بودم. رفتم البته از گريه خبري نبود. ولي خب جالب هم نبود شايد به خاطر اين‌که من حواسم به خونه چنان و چنان و آدم‌هاي خيلي آن‌چنان‌تر بود.


٭ مي‌ترسم مضطربم و با آن که مي‌ترسم و مضطربم باز با تو تا آخر دنيا هستم مي‌آيم کنار گفتگوئي ساده تمام روياهايت را بيدار مي‌کنم و آهسته زير لب مي‌گويم برايت آب آورده‌ام تشنه نيستي ؟ فردا به احتمال قوي باران خواهد آمد. تو پيش بيني کرده بودي که باد نمي‌آيد با اين همه ديروز پي صدائي ساده که گفته بود بيا رفتم ! تمام راز سفر فقط خواب يک ستاره بود خسته‌ام ري‌را مي‌ايي همسفرم شوي ؟ گفتگوي ميان راه بهتر از تماشاي باران است توي راه ازپوزش پروانه سخن مي‌گوييم توي راه خوابهامان را براي بابونه‌هاي دره‌ئي دور تعريف مي‌کنيم باران هم که بيايد هي خيس از خنده‌هاي دور از آدمي مي‌خنديم بعد هم به راهي مي‌رويم که سهم ترانه و تبسم است مشکلي پيش نمي‌آيد کاري به کار ما ندارند ري‌را نه کرم شب تاب و نه کژدم زرد وقتي دستمان به آسمان برسد وقتي دستمان به آسمان برسد وقتي که بر آن بلندي بنفش بنشينيم ديگر دست کسي هم به ما نخواهد رسيد مي‌نشينيم براي خودمان قصه مي‌گوييم تا کبوتران کوهي از دامنه روياها به لانه برگردند غروب است با آن‌که مي ترسم با آن که سخت مضطربم باز با تو تا آخر دنيا خواهم آمد سيد علي صالحي اين شعر رو همين طوري نوشتم شاعرش شاعر محبوب منه به هزارتا دليل ;)


........................................................................................

2/21/2002

٭ ديروز مي‌خواستم تو جلسه دانشكده يه تکه‌هايي از دعاي عرفه رو بخونم. ولي ديروزش که داشتم نگاهش مي‌کردم فکر کردم انقدر آدم بدي شده‌ام که بهتره دعا رو خراب نکنم. و اتفاقا انگار تاييد هم شد :( صبح خوندن کتاب باعث شد دير برسم و بعد هم که اصلا وقت نشد. من تا حالا عربي اين دعا رو نخوندم ولي از ترجمه‌اي که سيد مهدي شجاعي کرده از اين دعا خوشم مي‌آد. اصلا خود اين مراسم حج هم کلي چيزاي جالب داره قابل کلي فکر کردن يکيش همين عرفات. خب حالا يه تکه‌هايي از اين دعا : ... خداي من! آن‌گاه که تو مرا از بهترين خاک آفريدي راضي نشدي که نعمتي را بي نعمت ديگر بر من جاري کني راضي نشدي که لطفي لطف ديگرت را بپوشاند و در هاله بگيرد راضي نشدي که بذل محبتي محبت ديگرت را تحت الشعاع قرار دهد. ... حهل و ناداني من و عصيان و گستاخي من تو را بازنداشت از اين‌که راه‌نماييم کني به سوي شاه‌راه قرت و موفقم گرداني به آن‌چه رضا و خشنودي توست. ... پس تو منزهي و چه منزهي تو اي خدا از آن زمان که آغازم کردي تا آن زمان که بازم مي‌گرداني تو ستوده‌اي! تو ستايش برانگيزي! تو با عظمتي! تو بزرگي محضي! .... خدايا!‌ به که واگذارم مي‌کني؟ به سوي که مي‌فرستي‌ام؟ به سوي آشنايان و نزديکان تا از من ببرند و روي بگردانند يا به سوي غريبان و غريبه‌گان تا گره در ابرو بيفکنند و مرا از خويش برانند؟ يا به سوي آنان که ضعف مرا مي‌خواهند؟ من به سوي ديگران دست دراز کنم؟ در حالي‌که خداي من تويي و تويي کارساز و زمامدار من. .... من آنم که بدي کردم من آنم که گناه کردم من آنم که در جهالت غوطه ور شدم من آنم که غفلت کردم من آنم که پيمان بستم و همانم که شکستم من آنم که بدعهدي کردم من آنم مه معترف شدم من آنم که اقرار کردم به نعمت‌هاي تو بر خودم و پيش خودم. و اکنون برگشته‌ام باز آمده‌ام با کوله‌باري از گناه و اقرار به گناه پس تو در گذر اي خداي من! .... معبود من اينک من پيش روي توام و در ميان دست‌هاي تو آقاي من بال گسترده و پرشکسته و خوار و دلتنگ و حقير . نه عذري دارم که بياورم نه تواني که ياري طلبم. .... خداي من در همه ناله‌ها و فريادها تمناي حضور تو موج مي زند شاخسار همه دست‌‌ها رو به آسمان وجود تو گشوده مي‌شود پرنده همه نيازها به سوي تو پر مي‌کشد مضمون کلام همه زبان‌ها و لهجه‌ها از تو نشات مي‌گيرد و به تو باز مي‌گردد. ... خدايا ما را در اين هنگام دگرگون ساز و تحول ببخش. موفق و رستگارمان کم و نيکوکار و بهره‌مندمان قرار ده. ... ما از سر صدق و يقين آهنگ خانه تو کرده‌ايم و به درگاه تو روي آورده‌ايم پس ياريمان کن در انجام مناسکمان و حجمان را کمال ببخش و از ما درگذر...


٭ ديروز ساربان سرگزدان رو خوندم. يه ضرب نشستم و تمومش كردم. خوشم اومد. البته انگار جزيره سرگرداني روون تر بود. البته شايد هم مال اينه که اونو هزار بار خوندم. يادش به‌خير. سال دوم دبيرستان که بودم. امتحاناي ثلث مال ما ?? شروع مي‌شد ولي بايد از ? مي‌اومديم مدرسه. تو اين روزا در حالي که بقيه در حال دوره کردن بار سوم و بار چهارم بودن ما راجع به جزيره سرگرداني حرف مي‌زديم. دوستم تازه کتاب رو خريده بود و داشت مي‌خوندش. برعکس من اون کتاب رو با حوصله و يواش يواش مي‌خوند. خلاصه هر ?? صفحه‌اي که مي‌خوند براي من تعريف مي‌کرد. با جزئيات کامل. کلي راجع بهش اظهار نظر مي‌کرديم. من اون موقع به يه معنايي تجربه عاشق شدن نداشتم. اما نمي‌دونم چرا با شدت و حدت طرف‌دار مراد بودم! جالبه که همين يکي دو ماه پيش داشتم با دوستم حرف مي‌زدم مي‌گفت رويا چه‌قدر تغيير کرديم. بعد پرسيد هنوز نظرت راجع به مراد و سليم همونه؟ و ديديم هردو تامون هنوز مراد پسنديم!!!!! ولي آرزو مي‌کنيم کاش مرادا شبيه سليم بودن!!!! اينم از اون حرفا بودا ولي دلم نيومد ننويسم. اينم بگم که به نظرم شاخصه سليم همون نفس مطمئن و مشخصه مراد شيدايي و هرهري بودنش بود. گرچه تو اين ساربان سرگردان همه چي خيلي عوض مي‌شه. يه جورايي به نظرم مي‌آد سيمين دانشور يه نظري به وضعيت ايران هم داشته. يه جور داستان سمبليک.


........................................................................................

2/19/2002

٭ چند تا كار نكرده داشتم همش مربوط به استادي مي‌شد كه ترم پيش باهاش سه تا درس داشتم!!! به همين خاطر مي‌ترسيدم نمره‌هام رو بپرسم. خلاصه امروز دل به دريا زدم و رفتم. انقدر ترسيده بودم كه يخ كرده بودم! ولي همه چي به خير و خوشي گذشت! دو تا از درسام رو هم شدم 17. اون يكي هم گفت همين حدودا مي‌شي. به خاطر گزارش سمينار هم كه يه يه ماهي دير داشتم مي‌دادم دعوام نكرد. اوف راحت شدم. بعدش رفتم انقلاب. ينا رو خريدم. يه روزنامه بنيان، يه روزنامه نوروز، يه كتاب مدارا و مديريت (دكتر سروش) و يه كتاب ساربان سرگرداني (سيمين دانشور). تو تاكسي طاقت نيوردم و ساربان سرگرداني رو باز كردم. جمله هاي اولش اين بود: سليم فرخي گيج شد. هر قدمي كه براي يافتن هستي، براي نجاتش، براي پيدا كردن سرنخي در جستجوي شخصيت او بر مي‌داشت گيج‌ترش مي‌كرد. جغرافياي ذهنش جهت يابيش را چنان گم ‌كرد كه عاقبت به حس لامسه بسنده كرد و به ازدواج با نيكو تن داد اگار با يه چيزي كوبيدن تو سرم. آخه خانم دانشور اين همه سال اين همه سال به سليم و هستي فكر كرديم، حالا؟ نه ولش كن، بقيه‌اش رو بعد كه كتاب رو خوندم مي‌نويسم.


٭ اينا كه مي‌نويسم مال ديشبه نشد post كنم. امروز خيلي چيزا مثل قبل شده بود. يكي از دوستام رو كه خيلي وقت بود نديده بودم، ديدم. كلي حرف زديم. ديگه اين‌كه بعد از مدت‌ها راديو رو روشن كردم! خوابگاه كه بودم 24 ساعت راديو پيام روشن بود. واقعا 24 ساعت. چون تو اتاق ما هميشه يكي بود كه شب هم بيدار باشه. تك تك مجري ها رو مي‌شناختيم. باهاشون رفيق بوديم. اتفاقا سليقه من و همين دوستم كه امروز ديدمش مثل هم بود. مجري‌هاي مورد علاقه‌مون يكي صالح علا بود يكي آقاي كاكايي كه يه صدايي داشت محشر. مدت‌هاست انگار ديگه نيستش. يكي هم ساعد باقري. كه اتفاقا امشب هم ساعد باقريه. ياد خوابگاه به‌خير. كلي با هم شعر مي‌خونديم. كلي با هم حرف مي‌زديم. خدايا وقتي بهش فكر مي‌كنم گريه‌ام مي‌گيره. چه روز‌هايي بود. هميشه ياد‌اوري اون روزي رو مي‌كنم كه نشستيم اون‌قدر با هم شعر خونديم خونديم كه يه‌هو ديديم غذاي سر گاز تبديل به كربن خالص شده و ما نفهميديم. (آخه اون‌جا آشپزخونه در حقيقت يه قسمت از هال بود كه ما توش نشسته بوديم وگرنه غذا سوزوندن كه هنري نيست! ) الان ساعد باقري چند تا مطلب باحال خوند. يكي از فيه ما فيه كه مولوي مي‌گه اگر شادي اي در دلت ايجاد شد بدان كه به خاطر شادي‌اي است كه در دل كسي ايجاد كرده‌اي و اگر غمي در دلت آمد به خاطر اين بوده كه كسي رو غمگين كرده‌اي. يكي هم راجع به توكل: توكل آنست كه چنان كه دل تو در بند كس نباشد دل كس نيز در بند تو نباشد. من اينو نفهميدم كه چرا خوبه و چرا اين توكله.


........................................................................................

2/17/2002

٭ اين چند روز هم به خاطر بحثي كه راجع به اقتصاد اسلامي با صاحب وب لاگ ديوانگي عاقلانه شد هم به خاطر بحث حكومت ديني كه بايد ارائه بدهيم، به اين صفت ديني و اسلامي فكر مي‌كردم. خب بهتره اول نظرات دكتر سروش رو بنويسم. چيزهايي كه خواهم نوشت مطئننا همه حرف‌هاي موجود نيست تازه حتي همه حرف‌هاي دكتر سروش هم نيست. توي كتاب “فربه‌تر از ايدئولوژي “ مقاله باور ديني، داور ديني يك سري سوال و جوابه راجع به حكومت ديني. - معناي تازه‌اي كه ما از حكومت ديني پيدا مي‌كنيم اين است كه حكومت ديني، حك.متي است متناسب با جامعه ديني و جامعه ديني جامعه‌اي است كه در آن چيزهايي مي‌گذرد كخ منافات قطعي با فهم قطعي از دين قطعي ندارد، نه اين‌كه همه چيزش از دين اخذ و اقتباس كرده باشد. ( در جاي ديگه توضيح مي‌ده كه دين يعني كتاب و سنت قطعي ) . همين فهم ديني هم سيال است و لذا تشخيص منافات و عدم منافات اين يا آن مقوله با دين هم سيال خواهد شد ولي اين سياليت هيچ ضرري ندارد و جز پختگي حاصلي به بار نمي‌آورد. لازمه حكومت ديني داشتن شكل جامد و صلبي براي حكومت نيست بلكه حكومتي است كه در آن هميشه پاس دين نگه داشته مي‌شود. ( باز توضيح مي‌دهد كه البته كتاب و سنت هر تفسيري را بر نمي‌دارد و هر معنايي را نمي‌توان بر آن حمل كرد.) بعد توضيحاتي داره راجع به اين كه اديان در جوامعي ظهور كردند كه از قبل شكل گرفته بودند و بسياري از نهادها و آداب و رسوم در آن‌ها شكل گرفته بود و دين تغييري در خيلي از اين آداب و نهادها نداد. كه توضيح اين مطالب توي مقاله ذاتي و عرض در دين در كتاب بسط تجربه نبوي مفصل‌تره. و اين‌كه روش هاي فقهي روش هاي حداقلي است نه حداكثري به اين معني كه اگر به همه امور فقهي هم عمل شود باز جامعه اصلاح نمي‌شود كه باز توضيح بيشترش در مقاله دين اقلي و اكثري توي همون كتاب بسط تجربه نبوي هست. و براي داشتن يه جامعه خوب بايد به خيلي چيزهاي ديگه مثلا روان‌شناسي و جامعه شناسي مردم هم توجه كرد. و خلاصه اين‌كه جامعه ديني دغدغه دين داره. اين دغدغه‌اي است كه عمل را تنظيم مي‌كند مثلا به كسي كه مي‌گويند مواظب باش به پرتگاه نيفتي. آنطرف پرتگاه زمين بيكراني است كه مي‌تواند در آن بدود ولي در تمام دويدن هايش حواسش جمع است كه به پرتگاه نيفتد. و جامعه ديني جامعه‌ايست كه چنين گوهري دارد گرچه شكل بيروني آن ممكن است متفائت باشد. بعد مي‌گه كه اين ممكن است باعث بشه كه بگيم دين ترمزه و چراغ بودن دين رو ازش بگيريم. و مي‌گه كه چراغ بودن دين از راه ترمز بودنش تحقق پيدا مي‌كند خصوصا در امور عملي فقهي. اين كه خداوند تعبير “حدود“ رو براي احكام به‌كار مي‌برد بي سبب نيست. او از ما مي‌خواهد كه از اين حدود تعدي نكنيم و همين عدم تعدي هاست كه روشن مي‌كند ما چه بايد بكنيم. دين يك داور است نه يك منبع. و از طريق داوري آموزگاري هم مي‌كند. داور نوع نزاع و سطح نزاع را مشخص نمي‌كند و بسطه به سطح عمل و انديشه نزاع كنندگان يا بازي‌كنندگان دارد. “اينان اهل ايمان نخواهند بود مگر اين‌كه ترا داور مشاجرات خود كنند و حكم ترا بي خيچ ملالت و كراهتي بپذيرند و در برابر آن تسليم كامل شوند(نساء 65) “ پس شرط دين‌داري دو چيز است. يكي داوري خواستن از پيامبر و ديگري تن دادن به اين داوري.


........................................................................................

2/16/2002

٭ ديروز كه داشتم weblog ها رو مي‌خوندم آيدا راجع به فيلم فرانچسكو نوشته بود من هم ديشب ديدمش . فيلم جالبي بود از اين لحاظ كه دلت مي‌خواست بعدش راجع بهش با كسي حرف بزني. ولي نمي‌دونم مدل فيلم اين‌طوري بود يا سانسور شده بود. خلاصه كه من خيلي جاهاش رو نفهميدم مثلا اين‌كه اون موقع كه رفت كه بجنگه و دوك بشه و از اين حرفا چه بلايي سرش اومد. ولي يه چيز جالب داشت و اون تكرار جمله ما قضاوت نمي‌كنيم بود. برام جالب بود كه مي‌گفت ما راجع به آدم‌هايي كه بالا هستند قضاوت نمي‌كنيم ولي انتخاب كرده‌ايم كه پايين باشيم. ديگه اين‌كه امروز رفتيم با بچه‌ها فيلم شب يلدا. هركي اظهار نظرهاي منو راجع به فيلم‌ها بخونه مي‌گه عجب آدم بي‌كلاسي!!! ولي خب من ازش خوشم اومد. به نظرم نشون دادن احساس‌ها توش حرف نداشت. كارايي كه وقتي تنهايي تو خونه مي‌كني هي با خودت خرف مي‌زني آواز مي‌خوني يهو مي‌گيرتت كه خونه رو تميز كني شاد باشي ولي يهو افسرده مي‌شي همش مي‌خوابي يا اوجش جاهايي كه داشت از غصه مي‌مرد از اين كه نمي‌دونست چرا مي‌مرد خيلي باحال نشون داده بود خيلي خب احتمالا مقداريش هم بازي فروتن بود. راستي يه دفعه تو اين جلسه‌هاي دانشكده يكي پرسيد كه اين بار امانت كه خدا به كوه داده و قبول نكرده و به انسان داده چيه؟ هركي هر چي شنيده به من بگه ممنون مي‌شم.


........................................................................................

2/14/2002

٭ چرا بلد نيستم از زبون خودم بگم، خب نمي‌شه كه بگي : آي يكي بود يكي نبود يه عاشقي بود كه يه روز بهت مي‌گفت دوستت داره آخ كه دوستت داره هنوز حتي نمي‌شه بگي : من ديگرگونه دوست مي‌دارم و ديگرگونه يگانه‌ام مرا تنها مي‌توان با من سنجيد و ترا تنها با تو كه سال‌هاست در جستجويت بوده‌ام نمي‌شه نمي‌شه، خب آخه روت هم نمي‌شه بگي كه شنيدن صدات .... ما را بس


........................................................................................

2/13/2002

٭ چقدر مردن، واي چقدر مردن. اينو ديروز شنيده بودم يكي از بچه‌هاي 79اي دانشكده‌مون ... البته من نمي‌شناختمش ولي آخه يه دختر 20 ساله و سكته؟ نمي‌دونم. نمي‌دونم. اينم اين هواپيما كه سقوط كرد. من تو اين 6 سال كه تهران بودم خب زياد مي‌رفتم و مي‌اومدم. اكثرا هم با همين توپولوف‌ها. گرچه كه به نظر ميرسيد خلبان‌هاش كه مي‌گفتن روسي هستند خوب‌ از زمين بلند مي‌شدند و مي‌نشستند اما اين هواپيماهاش خيلي قراضه بودند. پاهاي آدم كه جا نمي‌شد. تا وفتي هم از زمين بلند نشده بود كولرهاش كار نمي‌كرد تابستون‌ها ديوونه كننده بود. هر از گاهي هم يه تكه از سقفش مي‌افتاد پايين!! البته بابام هميشه مي‌گفت اونا دلشون براي جون شما نسوزه براي هواپيماهاشون مي‌سوزه. ظاهرا هم همين طور بوده چون مثل اين كه هواپيمايي ايران در نگهداري از هواپيما رتبه اول در دنيا رو داره. البته عمر متوسط هواپيما در ايران 20 ساله در حالي كه در دنيا 6-5 سال!!!! انگار اين‌ دفعه هم چون در حال خريدن چندتايي از همين هواپيماهاي دست دوم بودند گفتند حالا يكي كه چيزي نيست! خدايا به من كمك كن. بدشانسي نيارم و همه چي خوب باشه. گرچه انتظارش رو دارم.


........................................................................................

2/12/2002

٭ اين اينترنت لعنتي هم كه ....! تازه قبض تلفنمون هم اومده كلي! دوشنبه رفتيم كوه! عوض راه‌پيمايي. اول مي‌ترسيدم نكنه بهمون گير بدن ولي ديدم آخرين فرصت قبل از شروع جدي ترم جديده! البته اصلا خبري نبود. كلي خوش گذشت. البته كلي هم گلي شديم و كلي هم مجروح داديم. من كه ضامن تله‌سيژ خورد رو دستم و هنوز درد مي‌كنه. تو راه يه مجله زنان و يه مجله آفتاب خريدم. مجله زنان رو همش رو خوندم. مقاله خيلي جالب توجهي اين دفعه نداشت. مجله آفتاب رو هم فقط فعلا مقاله سكولاريزم دكتر سروش و مصاحبه با احسان نراقي رو خوندم كه شايد راجع بهش نوشتم گرچه اونا هم خيلي خارق‌العاده نبودن!! واي از دست اين اينترنت!!! الان قطعه و من نمي‌تونم post كنم. همشهري ماه هم چيزاي جالبي داشت. البته حتما تا حالا همه خوندنش. فردا مي‌خوام يه عمليات انتحاري انجام بدم. خب تا دوباره قطع نشده بفرستم!


٭ قبل از اين كه برم مشهد اشتراك اينترنتم تموم شده بود و چون ازش خوشم نمي‌يومد! يعني خوشمون نمي‌يومد (چون دو نفريم) گقتيم تصميم گيري رو بداريم براي بعد از مشهد. امروز بالاخره ارزون بودن Paradise گولمون زد و فعلا به كارت نامحدود از اون گرفتيم. براي من كه با اولين شماره گرفت و تا حالا هم چشمش نزنيم وصل بوده. ولي خيلي خيلي كنده :((( خب من اين ترم درس ندارم، البته اگه درساي ترم پيش رو نيفتاده باشم!، چون هنوز گزارش يكي رو تحويل نداده‌ام و جرات نمي‌كنم برم نمره بقيه رو بينم. تازه هنوز موضوع پايان نامه‌ام رو هم مشخص نكرده‌ام. خلاصه كلي براي اين ترمم نقشه كشيده‌ام. كه كلي كتاب بخونم. ديگه اين‌كه برم كلاس رانندگي. كارهاي فوق‌برنامم تو دانشگاه رو كه يه مدت ولشون كرده بودم رو دوباره شروع كنم و .... احتمالا آخر ترم ديگه كلي آه و ناله خواهم كرد كه نه تنها اين كارا رو نكردم براي پايان‌نامم هم هيچ كاري نكرده‌ام. خب تو اين مدت وفت هم نكردم كه راجع به mail هايي كه بهم زدند چيزي بنويسم. ولي انگار يه توضيح رو بايد بدم. من رشته‌ام اقتصاد و مديريت و اين‌ها كه نيست هيچ. اصلا از اونا سر هم در نمي‌يارم. اين موضوع مقاله سعيد حجاريان رو هم فكر كنم توضيح دادم كه فقط براي اين كه يه چيزي بفهمم خونده بودم. من يه موقع مي‌گفتم و شعارم اين بود كه دانستن ارزشه و تنها ارزشه و اين جمله برام اين معني رو داشت كه دوست داشتم همه چيز رو بدونم. البته بعدا ياد گرفتم كه نه خيلي چيزهاي ديگه هم لازمه ولي خب اين عادت هنوز از سرم نرفته البته سعي مي‌كنم كه جهت دارش كنم. مثلا تازگي‌ها بيشتر تو چيزهايي كه مربوط به عقيده مي‌شه مي‌خونم و مي‌پرسم. البته اين هم خودش مي‌شه باز همه چيز باشه!!! ولي خب در يه مقطع زماني محدودتره. مثلا يه موقع به خاطر يه مسائلي دغدغه‌ام احكام اسلام بود، اين كه با چه ديدي بايد به اون‌ها نگاه كرد مخصوصا اون‌هايي كه از نظر عقلي پذيرفتنشون سخته. اين مساله اقتصاد هم خب چيزيه كه فكر مي‌كنم خوبه موضعم رو راجع بهش روشن كنم ولي خب هنوز وقت نذاشتم اين مقالهُ سعيد حجاريان رو هم چون مربوط بود به همون موضوع نسبت اسلام با دنيا، با عرف. يه همچين چيزي برام جالب بود. اصلا اسم اين كتاب هست “از شاهد فدسي تا شاهد بازاري“ و زير تيترش هست “عرفي شدن دين در سپهر سياست“ خب حالا بعدا بيشتر مي‌نويسم.


........................................................................................

2/09/2002

٭ خب بعد از يه غيبت طولاني باز برگشتم. رفته بودم با دانشگاه مشهد. دانشگاه هر سال مي‌بره مشهد. من تا حالا سه بار باهاشون رفتم. هر سال ظاهرا پولش از طرف دفتر نهاد نماينذگي داده مي‌شه. سال اول كه رفتم اولين باري بود كه همچين اردويي برگزار مي‌شد و كارها با همكاري چند تا از گروه‌هاي دانشگاه بود. برنامه‌ها متنوع بود من هم با هم اتاقي‌هام رفته بودم و خيلي خيلي خوش گذشت. بعد يه چند سالي نرفتم. تا پارسال. پارسال با چند تا از بچه‌هاي دانشگاه رفتيم. خبلي با سال اول فرق داشت. امسال هم باز با بچه‌هاي دانشكده بوديم. ظاهرا از بعد از اون سال اجراي برنامه دست خود نهاد بوده و هست. امسال نمي‌دونم چي شده بود كه انگار وضع مااليشون خوب شده بود!!! جامون توي يك هتل آپارتمان گرفته بودند كه خيلي راحت بود براي هر 6 نفري يه سوئيت با حموم دستشويي و آشپزخونه و يخچال و حتي تلويزيون. كه ما تونستيم سريال‌ها ها رو هم نگاه كنيم!!!! ولي يكي ار مشكلات برنامه‌هاي مذهبي بود. اون سال اول كسي كه مي‌خوند يكي از بچه‌هاي خود دانشگاه بود كه صداش خيلي خوبه. گرچه خب معلومه كه به‌هر حال غقايدش با ما فرق مي‌كنه ولي باز هر چي بود دانشجو بود و خبلي بيشتر به ما شبيه بود هر سال اين‌طوريه كه وقتي مي‌رسيم اولين برنامه زيارت سلام هست كه همه با هم يه چيزي مي‌خونن و به طرف حرم مي‌رن و يه‌جايي كه گنبد حرم حسابي معلوم باشه به اصطلاح سلام مي‌كنن. اما امسال حال من كه خيلي گرفت آخه چرا ما همش خيال مي‌كنبم بايد گريه كنبم اونم هرجور كه بشه بي ربط و با ربط. آخه من نمي‌دونم كي وقتي مي‌ره ديدن يه نفر با فجيع‌ترين صورت راجع به مرگ مادرش حرف مي‌زنه؟اصلا چه فايده‌اي داره؟ در تمام مراسم اين بود. مثلا موقع دعاي كميل. واقعا فكر كنم اينا از عمد مي‌خوان اين دعا رو خراب كنن. البته خوشبختانه نصف دعا رو خود اون آقاهه نخوند. تو سخنراني شب احيا محسن كديور مي‌گفت ما براي گريه كردن هم به جاي اين‌كه به گناه‌هاي خودمون فكر كنيم به مصيبت‌هاي دنيوي امام‌ها (اونم اكثرا چيزايي كه واقعا نبوده) فكر مي‌كنيم. اونم راجع به يه عده معدود. مثلا جالبه كه تو دعاي كميل براي يك بار هم اسم حضرت علي رو نمي‌برن. خب حالا باز بعدا بيشتر مي‌نويسم. اين فقط براي شروع دوباره بود!!!!


........................................................................................

Home