تنها چند واژه





12/22/2002

٭ اين جمله « من عاشق خودشم» يا « من خودش رو دوست دارم» يعني چي؟ اصلا خود يه آدم چيه؟ جسمش؟ رفتاراش؟ افکارش؟


........................................................................................

12/21/2002

٭ امشب شب يلداست. از هفته پيش ويرم گرفته بود که يه جوري خوش بگذره. امروز يهو به فکرمون رسيد تو دانشکده بمونيم تا يه ساعتي و هندونه اينا بخريم خوش بگذرونيم. شوخي شوخي جدي شد. از ريسس دانشکده اجازه گرفتيم که خيلي استقبال کرد مي‌خواست مهموني خودش رو هم کنسل کنه بياد با ما که ظاهرا نشد. خلاصه با بچه‌ها پول جمع کرديم و رفتيم انار و هندونه و آجيل خريديم. حافظ و نوار و دوربين هم برديم. کلي فال حافظ گرفتيم و خورديم و خنديديم. اينم عکس هندونمون


........................................................................................

12/18/2002

٭ خسته‌ام خسته‌ام خسته‌ام..... اون وقت ... اه پس چي شد؟!


........................................................................................

12/16/2002

٭ کتاب «بازمانده روز»‌رو تموم کردم. يه موقع چندجا دنبالش گشته بودم ولي پيداش نکرده بودم. يکي از دوستام يه دفعه غافلگيرم کرد و برام خريده بود. نويسنده‌اش «کازوئو ايشي گورو» و مترجمش «نجف دريابندري» ه. اول که واقعا ترجمه‌اش کولاکه. داستان يه خدمتکاره به اسم استيونز. - مساله جواب (جواب به شوخي‌هاي ارباب) مطلبي است که در چند ماه اخير خيال مرا قدري مشغول کرده است و در آن خصوص هنوز ترديد دارم. چون بعيد نيست که در امريکا يکي از مقتضيات خدمت خوب همين باشد که خدمت‌کار وسيله شوخي و شيطنت ارباب واقع شود. پس هيچ استبعادي ندارد که ارباب توقع داشته باشند که بنده شوخي ايشان را با همان لحن خود ايشان جواب بدهمو چه بسا که تحاشي مرا در اين خصوص نوعي تقصير تلقي مي‌فرمايند. اين مساله شوخي و شيطنت وظيفه‌اي نيست که بتوانم با شور و شوق لازم نسبت به ايفاي آن اقدام کنم. من باب نمونه آدم از کجا با قطع و يقين بداند که فلان جواب شوخي آميز درست همان چيزي است که از او توقع دارند؟....


........................................................................................

12/15/2002

٭ گرچه نمي‌توني... آب کم جو تشنگي آور به دست تا بجوشد آبت از بالا و پست


٭ اين شبا که تا دير وقت بيدارم باز کلي با راديو پيام رفيق شدم! شباش خيلي خيلي باحاله. کلي از شجريان مي‌ذاره کلي آهنگ‌هاي باحال و شعرهاي خوب. ديشب هم که آهنگ خارجي هم گذاشته بود، يه چيزي تو اين مايه‌ها مي‌خوند Give back my heart!!!


٭ دانشکده ما دارن براي اولين بار پيش ثبت نام مي‌کنن. آخه کلا هميشه درسا خيلي بد ارائه مي‌شه. همه‌اش روي هم، درسايي که قائدتا مي‌توني با هم بگيري. خود من به خاطر همين مساله کلي بدبخت شدم. يه درس رو نتونستم بگيرم و ترم آخر ۹ واحد داشتم که اين ترم آخر البته تابستوني بود که فوق هم قبول شده بودم. ياد اون موقع مي‌افتم تنم مي‌لرزه از اضطرابي که تحمل کردم تا آخر ثبت نامم کردن براي فوق! ولي حالا رياست جديد ايده‌هاي جديد اومده و قراره پيش ثبت نام بکنند. حالا جالب اينه که اين کاراشون هم ناقصه! قاعدتا موقع پيش ثبت نام درسا نبايد زمان داشته باشه بعد که بچه‌ها توي درسا اسم نوشتن با توجه به اين که چه درسايي دانشجوي مشترک داره بايد زمان بندي کنند. حالا اينا ورداشتن درسا رو با زمان زدن. بعد مي‌گن که به بجه‌ها بگين که با توجه به اينا درس بگيرن. هرچي مي‌گيم که خب حالا بعدش چي بشه؟ خب باز همه دارن غر مي‌زنن که آي چرا من ۴ تا درسي که مي‌خواستم بگيرم رو همه؟ البته بگذريم از اين که نوشتن برنامه رو هم دادن دست يکي از بچه‌ها که هنوز هم ازش تحويل نگرفتن معلوم نيست فردا صبح ساعت ۸ که بچه‌ها مي‌خوان ثبت نام کنند برنامه‌اي وجود داره يا نه


٭ واي تا حالا دو فصل از پايان نامه رو تحويل داده‌ام فردا هم يه فصل ديگه و احتمالا جهارشنبه هم يه فصل ديگه که آخري خواهد بود. البته بايد يه جزئياتي مثل پيشگفتار و فهرست و از اين جور چرنديات هم اضافه بشه. ولي باورم نمي‌شه اگه تموم شه.


........................................................................................

12/12/2002

٭ ديروز دکتر بهزاد اومده بود دانشکده ما. دکتر بهزاد پايه گذار «گراف» تو ايرانه و خيلي خيلي آدم کار درستي تو اين زمينه است. علاوه بر اينها خيلي هم آدم جالبيه و رييس انجمن رياضي هم هست. ديروز دعوتش کرده بودند که حرف بزنه ولي خب نه براي سخنراني علمي. به همين خاطر اونم اول يه چند تا جک مربوط به رياضي گفت. يه بار يه آمار دان داشته با هواپيما مي‌رفته مسافرت. وقتي تو قسمت بازرسي مي‌گردنش مي بينن بمب همراهشه. بعد مدارکش رو بررسي مي‌کنن مي‌بينن بابا اين آخه استاد دانشگاه است و اينا. ازش مي‌پرسن آخه چرا بمب همراهته. مي‌گه من که نمي خواستم کسي رو با اين بکشم. من خب مي‌دونستم که احتمالش ...۱/۱ ه که کسي بمب بياره تو هواپيما و خب احتمال اين که دو تا بمب تو هواپيما باشه مي‌شه ......۱/۱. به همين خاطر من يه بمب اوردم که احتمالش کم بشه! بعد هم راجع به کل رياضيات در کشور و اينا حرف زد که در سطح بالاي مملکت اصلا اهميتي به رياضيات نمي‌دن. مثلا مي‌گفت بايد اين اجازه رو داد که يه ليسانس رياضي هر رشته‌اي رو ادامه بده چون لازمه. مثلا مي گفت تو دادگاه بوش و ال‌گور سر راي‌ها، وکيل بوش يه رياضيدان رو به عنوان شاهد احضار کرده بوده. ولي وکيل ال‌گور مي‌گه که من اصلا حرفاي اين آقا رو نمي‌فهمم. وخب مي‌گفت الان براي وکلا هم حتي لازمه که رياضي بدونن. يا مي‌گفت که بعر از کنفرانس رياضي قبل که دانشگاه تهران بوده آقاي خاتمي يه پيغام فرستاده بوده. اينا هم به اين بهانه يه نامه مي‌نويسن براش که حرف فايده نداره و ما اقدام عملي مي‌خواهيم و خوبه که يه شوراي عالي رياضيات تشکيل بشه که روند سياست گذاري براي رياضيات مستقل از عوض شدن ۴ سال به ۴ سال وزرا بشه. اونم مي گه باشه. شما يه برنامه دو ساله تدوين کنين من حمايت مي‌کنم. بعد اينا مي‌شينن و کلي برنامه ريزي مي‌کنن براي از رياضيات دبستان تا دانشگاه. نه براي عوض شدنش براي ايجاد يه روند که اين تغييرات چه جوري انجام بشه. مثلا تحقيقات از کتاب‌هاي علمي آموزش رياضي و تحقيقي از بقيه کشورها و اينا و حدود ۴۵۰ ميليون هم درخواست بودجه مي‌کنن ولي ظاهرا هنوز که حمايتي دريافت نکردن. بعد هم که چند تا مساله گفت که خودش براشون جايزه گذاشته بود. يکيش که عموميه اينه . مي‌گفت باباش وقتي ۴-۵ سالش بوده، بهش مي‌گفته شيخ بهايي يه مساله داره که سه نفر هستن که تو سه تا خونه زندگي مي‌کنن و سه تا چاه هم هست اينا مي‌خوان جاده‌هايي از خونه‌هاشون به چاه‌ها بکشن که در هيچ‌جايي به جز دو سرشون همديگه رو قطع نکنه. اين مساله يه عبارت ديگه‌اي از يه مساله مشهوره که k_3,3 مسطح نيست و حل شده. ولي حالا مساله اينه که پايه گذار عم گراف و توپولوژي و اينا رو اويلر مي‌دونن با اون مساله پل‌هاي کونينسبرگ ولي اگه معلوم بشه که شيخ بهايي اين مساله رو گفته بوده ۲۰۰ سال قبل از اويلر بوده . و خلاصه براي کسي که مدرکي براي اين مساله پيدا کنه ۱۰۰۰۰۰ تومن جايزه گذاشته. بعدش هم که رفتيم خونه دوستم که داشت مي‌رفت کانادا. ولي ۱ ساعت هم ننشستم چون بايد به منبر بعدي مي‌رسيدم!‌ که تئاتر «يوسف زليخا» بود، البته يه چند نفر رو دق داديم ولي درست لحظه‌اي که پرده بالا رفت، رسيديم. من تا حالا تئاتر از پري صابري نديده بودم. ولي خب يوسفش يوسف نبود ديگه!! و نمي‌دونم جاي شعر « اين کيست اين، اين کيست اين، اين يوسف ثانيست اين» تو تئاتر يوسف زليخا چي بود؟ آخه اون که خودش مثلا يوسف بود.


........................................................................................

12/10/2002

٭ تو رو خدا هر کي مي دونه چه جوري مي‌شه عکس‌ها رو گذاشت اين جا خب بگه ديگه :(( چرا همه مي‌تونن عکساي تو yahoo photos رو نشون بدند ولي من نمي‌تونم!


٭ ديروز رفتم هفت تير و برگشتن اشتباهي مرتکب شدم و با اتوبوس اومدم. بارون هم مي‌اومد و ترافيک بيچاره کننده شده بود. از بس را طول کشيد مردم ديگه با هم دوست شده بودند، گروه گروه با هم بحث مي‌کردن، شانس منم افتاده بودم نزديک يه گروهي از اين خانم‌هاي مسن که همه‌اش نشستن پاي ماهواره و راجع به همه امور سياسي و غير سياسي خودشون رو صاحب نظر مي‌دونند. واي خيلي حرفاشون بامزه بود. ولي جالبيه قضيه برام اين بود که ما هدر هر سطحي که هستيم يه سطح ديگه رو امل تر از خودمون مي دونيم. ياد بچه‌هاي يکي از کلاسام مي‌اوفتم. حرف کتاب خوندن بود، طبق تجربه گفتم خب فهميه رحيمي، گفتن اه اه نه اون خيلي بده، کلاس پايينه، خوشحال شدم گفتم خب چي مي‌خونين؟ گفتن دانيل استيل!


........................................................................................

12/08/2002

٭ خب اين عکسام رو درست کردم. به خدا اين دفعه صد بار چک کردم تمام history و cookies و همه چيز رو پاک کردم و امتحان کردم درست بود. اميدوارم ديگه خراب نشه. مساله ننوشتن من فقط اين نيست که وقت ندارم ! آخه چي رو بنويسم؟ اين که ديروز رفتم و استاد راهنمام انقدر دعوام کرد که يکي از بچه‌ها که ته راهرو وايساده بود، انتظار داشت وقتي من ميام بيرون حداقل زار بزنم!!!‌ ولي من اصلا گوش نمي‌کردم! قرار شد امروز کارايي که کرده‌ام رو ببرم پيشش. منم کار يکي دو ماه رو ديشب از شب تا صبح کردم. و ظاهرا اين نظريه ؛) که مي‌گه آدم رو دو بار پشت هم دعوا نمي کنند درست بود و امروز همه چي به خير گذشت. حالا بايد فصل اول پايان نامه‌ام رو تا چهارشنبه ببرم تحويل بدم. امروز کلي بحث کرديم سر اين که آيا بچه‌هايي که ماماناشون کار مي‌کنن فرقي با بچه‌هايي که ماماناشون خانه‌دارن مي‌کنن يا نه؟ خب حالا که نظر خواهي دارم صبر مي‌کنم ببينم کسي نظري داره يا نه، بعد مي‌گم ما چي گفتيم!


........................................................................................

12/04/2002

٭ امروز به احتمال قوي آخرين روز ماه رمضونه. چه جوري گذشت و اصلا نفهميدم! از وقتي اومدم تهران هيچ وقت نرفتم نماز عيد. آخه چيه شلوغ پلوغ! خونه که بودم صبح زود بابام بيدارمون مي‌کرد مي‌رفتيم مسجد نزديک خونمون. نزديکش که مي‌شديم اون صداي الله اکبر، ولله‌ الحمد، والحمدلله علي ما هدينا.... مي‌دويديم که برسيم و بعد تو حياط نماز مي‌خونديم. بعد هم به همه نون پنير سبزي يا نون پنير خرما مي‌دادن. بعدش هم که مي‌رفتيم خونه و بعد از مدت‌ها صبحونه مي‌خورديم. يادش به خير


٭ در به در دنبال يه عکس از Dobby بودم آخه تو اين قسمت Harry Potter به نظرم به ياد ماندني‌ترين شخصيت بود ولي هيچ عکس خوبي ازش نيست. حالا علي‌الحساب همين خوبه !


........................................................................................

12/03/2002

٭ اينو ديروز تو جلسه موقعي که داشتيم به عنوان افطار غذاي «علي آقا » رو مي‌خورديم تعريف کردن. (شريفي‌ها که علي آقا را خوب مي‌شناسند، براي بقيه هم اين که علي آقا يه ساندويچيه که نزديک دانشگاه است و نسل اندر نسل بچه‌هاي دانشگاه را رو اطعام کرده!!) يه مدت يه آقاي استراليايي به اسم David مي‌اومد دانشگاه ما، اين David علاوه بر ظاهر عجيب غريبش (موهاي بسيار بسيار بلند و گوشواره‌هاي تو گوشش و کفش تابستوني تو زمستون و ...) گياه‌خوار هم بوده!‌ وقتي‌هاي که مي‌خواسته علي‌آقا چيزي بخوره، هرچيز گياهي که بوده رو مثل سيب‌زميني و خيار شور و قارچ و گوجه و کاهو و پنير و ... رو مي‌ريزن لاي نون و بهش مي‌دن که بخوره!! بعد از يه مدت يه نفر که تو صف منتظر غذاش بود مي‌شنوه که يکي موقع سفارش غذا مي‌گه «علي آقا يه استراليايي!!! بده» خلاصه اين که يه غذاي جديد هم به منوي علي آقا اضافه شده!


٭ امروز بهم گفته بودند که بايد تو جلسه کميته فارغ‌التحصيلان شرکت کنم. ظاهرا اين کميته پارسال تشکيل شده و يک عده‌اي رو انتخاب کردن که اونا شدن مسوول حالا اينا تصميم گرفتن که ۲ بهمن يک گردهمايي تشکيل بدن. کلي حرف زدن، گرچه با توجه به اين که تا حالا هيچ کميته فارغ‌التحصيلاني به اون صورت نبوده، اين گردهمايي يه جورايي تازه شروع کاره. ولي جالب بود، اين که هنوز بعضي‌هاشون هم ديگه رو مي‌ديدن. شوخي‌هاي همون موقع، جريان‌هاي خواستگاري!‌ جالبيش اين بود که رياضي بالاخره رياضيه. اولا که حرف زدن‌ها که حالا خيلي قابل توصيف نيست ولي از همه مهمترش مي‌خوان از همه فارغ‌التحصيلاي رياضي دعوت کنن که بيان بعد من مي‌گم چه قدر پول دارين. مي‌گن مگه پول هم مي‌خواد؟!!! بعد تازه کلي راه بهشون مي‌گي که چه جوري پول گير بيارن مي‌گن حالا سخته لازم هم که نيست!!!!


........................................................................................

12/02/2002

٭ انگار نه انگار که من يه تزي دارم که بايد تا آخر آذر دفاع کرده باشم، ديروز رفتم فيلم Harry Potter. باحال بود. حالا نمي‌دونم چون مدتي گذشته بود از اين که کتابش رو خونده بودم يا اينکه واقعا از اولي بهتر ساخته بودنش. بعدش هم مونديم . مرکز کارآفريني Team Work افطاري داشتن. يعني يه عده گروه مي‌دادن بعد افطاري درست مي‌کردن و به بچه‌ها مي فروختن. هر کي بيشتر سود کرده باشه برنده است. ما هم مونديم که مثلا افطاري بخوريم ولي جاش خيلي کوچيک بود و بسيار شلوغ که اصلا نمي‌شد بري ببيني چي دارن. ما هم رفتيم و از غذاي خوشمزه سلف خورديم و در حالي که اونا رو تماشا مي‌کرديم خورديم!


........................................................................................

12/01/2002

٭ اين مطلب مال خيلي وقت پيشه. ولي حيفه! اونايي که نخوندن، بخونن!


٭ ديگه مي خوام باز شروع کنم!‌مي دونم که همون ۴-۵ تا خواننده‌ام رو هم تو اين مدت که ننوشته‌ام از دست داده‌ام! ولي خب مي خوام باز شروع کنم. امروز آخرين روز کلاس بود و مثلا اومديم بريم به خودمون خوش بگذرونيم گرچه خوش گذشت ولي با اعمال شاقه! رستوران اولي بسته بود، بعدي جا نداشت بعدي بهمون گفتن زيادي شلوغ مي کنين ما هم مثل خانم‌هاي باکلاس بهمون برخورد اومديم بيرون بعدي به جاي بوف، پوف از آب دراومد بعدي صندلي هاش جا به جا نمي‌شد که ۹ نفر جا بشن ولي ديگه بعدي انقدر خسته بوديم که رو زمين هم حاضر بوديم بشينيم. اتفاق‌هاي تو راه هم که بهتره تعريف نکنم! به زودي ليست شريفي هام رو تکميل مي‌کنم پس اگه شريفي هستين خيلي خوبه که بگين بهم زودتر. سيستم نظر خواهي‌ام گذاشتم (گذاشتند، واقعا ممنون) ديگه حالا ببنيم چي مي‌شه!!!


........................................................................................

11/08/2002

........................................................................................

11/07/2002

٭ دکتر رستگار اون موقع که امريکا بوده يه سري جلساتي داشته که راجع به سوره حمد حرف مي‌زده. دست نوشته‌هاش رو داشت که چيزاي جالبي بودن. البته خب انگليسي هستند. چند سال پيش گذاشتيمش رو اينترنت. گرچه خودش هيچ استفاده‌اي ازش نکرد و خيلي هم ناقص موند ولي خوبه اين‌ جا بهش لينک بدم. مطلب براي روز اول


٭ مي‌گفت: ماه رمضان براي نتيجه گرفتنه. تو اين ماه مي‌توني چيزاي سخت رو بفهمي. اما اين دفعه مي‌خوام از اين ماه شروع کنم. يعني مي‌شه؟


٭ ماه رمضان هم شروع شد. آخرش البته نفهميديم امروز روز اول بود يا ديروز.


........................................................................................

10/30/2002

٭ مي‌گفتي راجع به هديه دوست نمي‌شه نظر داد. مي‌گفتي نمي‌شه فهميد که خوش اومدنت از اون به خاطر خود اون چيزه يا کسي که اونو بهت داده. لحظه‌هام هديه تواند. چه طور مي‌تونم جواب بدم خوبم يا نه؟


........................................................................................

10/29/2002

٭ بارون مياد. بارون مياد * ياران ره عشق منزل ندارد اين بحر مواج ساحل ندارد .... چون ما نباشيم مجنون که ليلي جز در دل ما منزل ندارد


........................................................................................

10/24/2002

٭ شب دراز به اميد صبح بيدارم مگر که بوي تو آرد نسيم اسحارم عجب که بيخ محبت نمي‌دهد بارم که بر وي اين‌همه باران شوق مي‌بارم از آستانه خدمت نمي‌توانم رفت اگر به منزل قربت نمي‌دهي بارم به تيغ هجر بکشتي مرا و برگشتي بيا و زنده جاويد کن دگر بارم چه روزها به شب آورده‌ام درين اميد که با وجود عزيزت شبي به روز آرم چه جرم رفت که با ما سخن نمي گويي؟ چه کرده‌ام که که به هجران تو سزاوارم؟ هنوز با همه بدعهديت دعا گويم هنوز با همه بي‌مهريت طلب‌ کارم من از حکايت عشق تو بس کنم؟ هيهات مگر اجل که ببندد زبان گفتارم هنوز قصه هجران و داستان فراق به سر نرفت و به پايان رسد، نپندارم حديث دوست نگويم مگر به حضرت دوست يکي تمام بود مطلع بر اسرارم


........................................................................................

10/23/2002

٭ نمي‌خوام ريسك كنم‚ نمي‌خوام‚ نمي‌خوام ... باز دوباره ترس از دست دادن چيزي كه نداري


........................................................................................

10/20/2002

٭ واي باران باران شيشه پنجره را باران شست از دل من اما چه کسي نقش تو را خواهد شست ؟


........................................................................................

10/18/2002

٭ اين روزا نزديک نيمه شعبانه و خيلي وقته که سر کوچه ما چراغوني کردن. شيراز هم همين طور بود يکي نيمه شعبان و يکي تولد حضرت علي رو خيلي جشن مي‌گرفتن و چراغوني مي‌کردن. ما هم شبا مي‌رفتيم تو خيابونا چراغوني‌ها رو نگاه مي‌کرديم!!!! يه شعري حافظ داره که مي‌گن اشاره به يه رسم قديمي شيرازي‌ها داشته. زهي خجسته زماني که يار باز بايد به کام غم‌زدگان غم گسار باز آيد به پيش خيل خيالش کشيدم ابلق چشم بدان اميد که آن شهسوار باز آيد .... مي‌گن که اون زمانا هر جمعه مردم سوار بر اسب مي‌رفتن دم دروازه شهر و منتظر مي‌شدند که امام زمان بياد. و اين خيل که يعني يه دسته اسب و ابلق هم صفت براي اسبه.


........................................................................................

10/12/2002

٭ ديروز روز حافظ بود. ديشب تو شب‌هاي تهران يکي رو اورده بودند هم راجع به امام سجاد حرف مي‌زد هم حافظ. استاد ادبيات بود و بسيار باحال حرف مي‌زد. کلي از تجربه‌ نبوي و اينا حرف زد و اين‌که حافظ به روح هستي وصل بوده. خيلي خيلي خوب حرف مي‌زد. بعد بهش گفتن که فال بگيره، اين اومد منم چون باحال بود مي‌ذارمش: آن يار کزو خانه ما جاي پري بود سر تا قدمش چون پري از عيب بري بود دل گفت فروکش کنم اين شهر به بويش بيچاره ندانست که يارش سفري بود تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد تا بود فلک شيوه او پرده دري بود منظور خردمند من آن ماه که او را با حسن ادب شيوه صاحب نظري بود از چنگ منش اختر بد مهر بدر برد آري چکنم دولت دور قمري بود عذري بنه اي دل که تو درويشي و او را در مملکت حسن سر تاجوري بود اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت باقي همه به بي‌حاصلي و بي خبري بود خوش بود لب آب و گل و سبزه ونسرين افسوس که آن گنج روان رهگذري بود خود را بکش اي بلبل ازين رشک که گل را با باد صبا وقت سحر جلوه‌گري بود هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ از يمن دعاي شب و ورد سحري بود


........................................................................................

10/11/2002

٭ حالا که حرف جنگه! آره منم يادم نمي‌آد که مي‌ترسيدم. ولي فکر کنم راجع به خودم که چون بچه بودم در واقع نمي‌فهميدم ولي مگه مي‌شه هيچ اثري اون همه اضطراب رو آدم نداشته باشه؟ ما اون موقع داشتيم خونه مي‌ساختيم و اين خونه‌اي که توش مي‌نشستيم وسط شهر بود. بعد همه اون موقع خب مي‌رفتند اين‌ور اون ور ما هم گفتيم بريم اون يکي خونه در حال ساختنمون که تقريبا بيرون شهر بود. يه تخت رو بابام زيرش آجر گذاشته بود که هر وقت آژير مي‌کشيدند مي‌رفتيم زيرش ولي بعد از يه مدت فهميديم عجب اشتباهي کرديم چون اين‌جا نزديک صنايع الکترونيک شيراز بود که بسيار احتمال داشت اون جا رو بزنند و چند بار هم بمبارون کردن اون جا رو. دو باره برگشتيم سر جاي اولمون. اون جا آپارتمان بود و چند تا خانواده بوديم. شبا لباسامون رو مي‌ذاشتيم کنارمون مي‌خوابيديم و بابام راديو رو يواش روشن مي‌ذاشت کنار گوشش و تا آژير مي‌زدند فوري لباس مي‌پوشيديم و مي پريديم تو زيرزمين. و خب البته اون جا کلي خوش مي‌گذشت نصفه شبي بابا مامان‌ها هم براي اين‌که هم خودشون هم ما نترسيم هي جک مي‌گفتن و شعر مي‌خوندن و ... . البته ما شيراز يه شانسي که داشتيم چون همه اطرفش کوه بود موشک که فکر کنم ۳-۴ تا بيشتر نزدند که هيچ کدوم به هدف نخورد و بمبارون هم نسبتا کم بود يادمه مي‌گفتند که مادر زن صدام شيرازيه. يکي از اين موشک‌ها اشتباهي خورده بود تو کوهي که خيلي نزديک خونه ما بود. مامانم خواب بود و ما داشتيم تو آشپزخونه بازي مي‌کرديم و تازگي هم هم گير داده بوديم به کبريت و هي انواع بازي ها رو اختراع مي‌کرديم. يهو اين صداي موشک که اومد مامانم از خواب پريد فکر کرد ما کپسول رو منفجر کرديم و کلي ما رو دعوا کرد!


........................................................................................

10/08/2002

٭ امروز سر کلاس بايد Past tense رو مي‌گفتم. بهشون گفتم ار اتفاق‌هاي مهمي که يادشون مي‌آد حرف بزنن و جالب اين بود که همه شروع کردن راجع به جنگ حرف زدن. از همه چي، اين که بمب و موشک بوده، هواپيماها، آدم‌ها که کشته مي‌شدند و حتي خاطره‌هاي خوب که مثلا چون مدرسه‌ها تعطيل بوده رفته بودند شهرهاي کوچيک پيش فاميلاشون و اين که اون جا با بچه‌هاي فاميل بازي مي‌کردن و بهشون خوش مي گذشته. ولي مهم اينه که وقتي جنگ اين طور واضح در خاطرات ما مونده خدا به داد اثراتي که به طور ناخودآگاه در ما گذاشته برسه. و يه نکته جالب هم اين بود که بعد بهشون گفتم خب حالا راجع به چيزاي خوب حرف بزنيد اما هيچکي هيچ چيز خوبي يادش نمي‌اومد و شروع کردن باز راجع به تصادف و عمل جراحي و اينا حرف زدند.


........................................................................................

10/02/2002

٭ بالاخره آخر هفته اومد گرچه جمعه هم کلاس دارم. ولي اين هته واقعا سرم شلوغ بود. قرار بود يه گزارش راجع به ثبت نام ايترنتي تهيه کنم. چهارشنبه پيش با نويسنده‌هاي برنامه حرف زدم. اونا برنامه رو بهم نشون دادند و به نظر من که خيلي تر و تميز اومد. ولي خب مسوولين آموزش هنوز اجازه ندادند که اجرا بشه و هنوز همون روش قديمي اجرا مي‌شه. شنبه مي‌خواستم با مسوول آموزش خرف بزنم که نشد يعني وقت نداشت. شنبه اينجوري رفت. يکشنبه بالاخره بعد از اينکه رفتم تو دفترش نشستم تا بهم وقت بده موفق شدم. البته خوشبختانه آدم خوش اخلاقيه. و هميشه با ما خيلي همکاري مي‌کنه مخصوصا اگه بفهمه معدلت اينا خوبه! باهاش حرف زدم و واقعا محافظه‌کاري آدم‌هاي نسل پيش رو توش ديدم! وقتي مي‌گفتم بگين برنامه خب چه اشکالي داره چيز خيلي مشخصي نميتونست بگه اما معلوم بود مي‌خوان تا زير و روي برنامه رو چک نکرده باشه برنامه اجرا نشه و جالبه که چون فعلا نمي‌خوان از ثبت نام اينترنتيش استفاده کنن مثلا از امکانات ديگه‌اش که کلي کاغذ بازي‌هاي موجود رو کم مي‌کنه هم استفاده نمي‌کنن. مثل اين‌ که مي‌شه هر دانشجويي به تدريج درسايي که دلش مي‌خواد بگيره رو وارد کنه در واقع يه سيستم نظر خواهيه. بعد استاداي دانشکده‌ها اينا رو از پشت کامپيوترهاي اتاقشون هر لحظه مي‌تونن ببينن. بعد حالا با توجه به اونا و چارت درسي مي‌تونن به تدريج درساي ترم جديد رو تعريف کنن از همون جا و بعد حالا به هر روش ثبت نام مي‌شه و بعد استاد نمره‌ها رو از با کامپيوترش وارد مي‌کنه و احتياجي به اون همه کاغذ و چسب که رو نمره‌ها مي‌زنن نيست!!! يا مثلا هرکي مي‌تونه کارنامه‌اش رو ببينه هر وقت مي‌خواد يا حتي نمره‌هاي غير رسمي رو و اين مخصوصا براي شهرستاني‌ها خيلي خوبه ولي خلاصه حالا حالا ها که اميدي نيست. ولي جالب اينه که دانشگاه ترچيح مي‌ده چند ميليون پول بده و بده بيرون براش يه برنامه foxpro مسخره بنويسن. اونم کي کسايي که ... ! ولي به بچه‌هاي خودمون رو غير حرفه‌اي مي‌دونند.


........................................................................................

9/27/2002

٭ امروز اين برنامه جمعه تعطيل نيست رو ديدم از تلويزيون. تا حالا نديده بودمش حداقل اين مدلش رو که يه خانواده بودند و راجع به مشکلات مدرسه بچه‌ها حرف مي‌زدند. حرفاي جالبي زده شد. اولش حرف اين بود که چه اشکالايي آموزش پرورش داره و چرا درسا سختن و مدرسه چرا مواطب بچه‌ها نيست. يه خانمه زنگ زد و گفت هر اشکالي هم که آموزش پرورش و معلم‌ها و ناظم‌ها داشته باشند نبايد جلوي بچه‌ها گفت. خيلي خوب حرف مي‌زد. مي‌گفت يه دفعه بچه خودش تو مدرسه بچه‌ها گرفته بودند زده بودنش. اين تو خونه نگفته بود جلوي بچه‌اش که عجب ناظمي و چرا گذاشته بچه‌ها اين جوري کنند (کاري که خانواده اي که تو تلويزيون داشت نشون مي‌داد کرده بود) رفته بود يه جوري که بچه‌هه اصلا نفهميده بود اينا رفتن مدرسه به مدير و ناظم گفته بود. خيلي حرفاش به نظرم خوب بود که نبايد احترام مدرسه رو جلوي بچه شکست چون اون جوري چيزي رو هم که انتظار داريم اون از مدرسه ياد بگيره نمي‌گيره. يه چيز ديگه هم اين نمره دوستي خانواده ‌ها بود.يه خانمه زنگ زده بود که از وقتي نمره سر کلاسي رو با نمره امتحان جمع مي‌کنند بچه من هميشه نمره امتحانش ۲۰ بوده حالا شده ۱۹. دچار اضطراب شده و از اين حرفا بگين اين رو درست کنن. چون خب بچه چه گناهي کرده شايد يه شب بره مهموني فرداش نمره‌اش بد شه! خيلي واضح بود که پدر مادره تو خونه چه جوري رفتار کردن. چون چه جوري بچه‌ براي اين که بخواد سرنوشت يه سالش رو تو يه امتحان مشخص کنه اضطراب نداشته و ۲۰ مي‌گرفته ولي حالا ...


........................................................................................

9/24/2002

٭ “ چراغ‌ها را من خاموش مي‌كنم“ از “ زويا پيرزاد“ Dov'e la' more تنها


٭ امروز رفته بودم بيرون. بچه مدرسه‌اي‌ها مخصوصا دبستاني‌ها که از مدرسه مي‌اومدند بيرون واقعا ناز بودند. ياد مدرسه رفتن خودم افتادم. چه کيفي مي‌داد کيف و دفتر و اينا خريدن. همه کتاب‌ها رو يکي مي‌نشستم جلد مي‌کردم. همه دفترا رو خط کشي مي‌کردم. البته سال‌هاي آخر که ديگه دفتراي خطکشي شده بود. بزرگ‌ترين عشقم خريدن لوازم‌آلتحرير بود. تو شيراز اون موقع فقط يه لوازم تحريري بود که خيلي شيک بود. منم همه چيزام رو از اون جا مي خريدم و بعد که مي‌رفتيم مدرسه مي‌ديدم وسايل اکثر بچه‌‌ها عين همه چون همه از همون‌جا خريده بودن! کلي هم خيال بافي مي کردم براي اين که انسال ديگه بچه مرتب منظمي مي‌شم. ولي همه‌اش مال يه ماه اول بود و بعد دفتر رياضي تبديل مي‌شد به دفتر شعر و بقيه دفترا هم پر حل مساله رياضي


........................................................................................

9/19/2002

٭ امروز روز اردوي معارفه بچه‌هاي ورودي جديد به دانشگاه بود. من امسال فقط تماشاچي بودم. خيلي به نظرم برنامه‌ها هيجان انگيز نبود! فقط امسال هم مثل پارسال بچه‌ها دو سه نفر از سال بالايي‌ها رو به جاي ورودي جديدها جا زده بودند. موقع برنامه دانشکده شيريني اوردند و گفتند که اين شيريني رو يکي از بچه ۸۱ يها چون خيلي خوشحال بوده که دانشگاه قبول شده اورده که حالا اين بچه ۸۱ اي يکي از همون سال بالايي ها بود. خلاصه موقع معرفي که شد اين که خواست خودش رو معرفي کنه گفت من اين شيريني رو ندادم در واقع مامانم اورده چون من دو سال پيش بايد مي‌اومدم دانشگاه و نمي‌دونم برادرم مرد و چي شد و با خانواده‌مون رفتيم مشهد و ... ما که از خنده روده بر شده بوديم و اصلا نمي‌تونستيم جلوي خودمون رو بگيريم ولي چند تا از اين ورودي جديدا حسابي تحت تاثير قرار گرفته بودند و هي به ما چشم غره مي‌رفتن که چه‌قدر شما بي ظرفيتين. بعد يه فيلم که بچه‌ها خودشون براي معرفي دانشکده ساختن رو نشون دادند که آخراي فيلم که يه چند تا از اردو ها رو نشون مي‌ده يه عالم همين به قول بچه ها نفوذي رو نشون مي‌داد که باز مرده بوديم از خنده ولي اونا بازم نفهميدن. که ديگه بعدش که گفتيم تازه دوزاريشون افتاد و کلي خنديدن!


٭ گفته بودم که دارم «ارباب حلقه‌ها» رو مي‌خونم. ديگه تقريبا آخراشم. جين جين راجع به تعصب نوشته و خودم هم اون قديما راجع به اين موضوع حرف زده بودم به نظرم اين جمله‌ها مربوط بود!!!: - بي ايمان است آن کس که وقتي جاده تاريک مي‌شود، سخن از وداع پيش بکشد. - شايد، اما بگذار آن که فرو افتادن شب را نديده است، عهد و پيمان پا گذاشتم در تاريکي نبندد - اما سوگند خوردن ممکن است دلي را که به تزلزل گرفتار آمده نيرو بخشد به نظرم اين موضوع که سوگند خوردن يا به عبارت ديگه تعصب داشتن واقعا به آدم نيرو مي‌ده شکي نيست. ولي دقيقا همين خوبيش مضرترين نکته‌اشه و اون اين‌که اين آدم قوي مي‌شه وسيله خوبي براي هدف ديگران.


........................................................................................

9/12/2002

٭ اين گزارش نوشته شهريار مکاره‌چي عضو انجمن فارغ‌التحصيلان است. مي‌دونم يه عالم اشتباه خنده‌دار داره اسما رو انگليسيش رو هم گذاشتم که هرکي ترجمه درست فارسيش رو مي‌دونه بگه جمعه ۲۳ آگوست ۲۰۰۲ : تيم کانادايي از ۳۲ دانشجوي سابق شريف بسيار سخت کار کرده بودند تا براي يک Reunion به ياد ماندني طراحي کنند. از ساعت ۱۰ مهمانان کم کم به Westin Prince Resort مي رسيدند. ساعت گل بيرون در بسياري را به ياد ساعت گل شيراز مي انداخت. به تدريج لابي بزرگ هتل با چهره‌هاي زيباي ايراني که با لبخند و چشم‌هاي شاد و هيجان زده فارغ‌التحصيلان شريف از تمام سال‌ها تزيين شده بود پر شد. به محض اين‌که فلاش هاي دوربين‌ها منظره‌ زيباي در آغوش گرفتن و بوسيدن‌هاي کساني را که بعضي به مدت ۳۰ سال همديگر را نديده بودند، روشن کرد، فريادهاي شادي فضاي هتل را پر کرد. بعد از ثبت نام و جايگيري در اتاق‌ها و چاي بعدازظهر، مهمانان با اتوبوس به زستوران Old Mill که در يک منطقه تاريخي کانادا با مناظر زيباي اطراف و يک آسياب آبي و استخري با فواره قرار داشت، برد. پذيرش در فضاي بيرون در راهروي بيروني در آب و هواي عالي انجام مي‌شد و مهمانان با نوشيدني هاي مختلف پذيرايي مي‌شدند. شام رسمي در داخل با موزيک زنده آمريکايي کانادايي برگزار شد. زماني طول نکشيد که يک فارغ التحصيل سابق از گروه نوازندگان اجازه خواست تا موسيقي ايراني بنوازد و اين بسياري را به سن رقص کشاند که تا حدود نصفه شب ادامه داشت. گفته مي‌شد و بسياري با آن موافق بودند که اين شب خود به تنهايي ارزش تمام آمادگي هاي Reunion را داشت. شنبه ۲۴ آگوست ۲۰۰۲ : افتتاحيه رسمي در ساعت ۹ صبح در سالن اصلي با نکات اوليه دکتر زاهد شيخ‌الاسلامي آغاز شد. اين سخنراني کوتاه به طور خلاصه دنباله حرفهاي او در دو سال قبل در اولين Reunion و درباره عشق و اميد پشت اين حرکت‌ها بود. دکتر شيخ الاسلامي اضافه کرد که عنصر سوم مهمي در اين تلاش‌ها ايمان است. ما ايمان داريم که مي توانيم اين حرکت را بر خلاف تمام کمبودها و تبعيض و اختلافات منطقه‌اي به موفقيت برسانيم. سپس دکتر شيخ الاسلامي دبير انجمن دکتر هژبري را معرفي کرد که او به همه خوش آمد گفت و کنفرانس را رسما شروع کرد. اولين سخنران پروفسور رضا بود که اعلام کرد که صادرات دانشگاه شريف در زمينه فرار مغزها کمتر از بهترين دانشگاه‌هاي کانادا نيست. او دو نصيحت کرد: ۱- براي رهبران و مديران دانشگاه: سعي کنيد حس تحسين زبان ، ادبيات و فرهنگ ايراني را در قلب دانشجويان بکاريد زيرا دنيا ممکن است مغزها را بخرد ولي قلب ها را هرگز نمي‌تواند بخرد. ۲- براي فارغ‌التحصيلان: قسمتي از منافعي که به دست مي‌آاوريد را به خانه خود برگردانيد. دکتر ضرغامي سخنران بعدي بود که در سخنراني خود مديران دانشگاه را تشويق کرد که رابطه فعالي با بدنه دانشجويي برقرار کنند. « ما بايد از مقام ناظر و سرپرست پايين بياييم و در موقعيت مشاور و دوست قرار بگيريم. » دکتر ضرغامي انجمن جديد را نصيحت کرد که قدم‌هاي کاربرديي براي پيدا کردن و فهميدن نيازهاي شريف تعريف کنند. يک جلسه با حضور تعدادي از اعضا انجمن هم برنامه‌ريزي شده بود تا در اين مورد بحث بيشتري انجام شود. دکتر وفايي به حاضران از طرف دکتر سهراب‌پور که در دقايق آخر برنامه‌اش براي شرکت در مراسم به دليل مشکلات جسمي لغو شده بود، خوش آمد گفت. دکتر وفايي آمار اميد وار کننده‌اي از موفقيت دانشجويان و فارغ‌التحصيلان دانشگاه ارائه کرد. بعد از استراحت دکتر خوشنويس در مورد کنسرسيوم شبکه بين المللي يادگيري (Learning international Network Consortium ) صحبت کرد و بعد از آن دکتر Toumi (؟) از MIT در مورد ( technology enhanced learning) صحبت کرد. دکتر خاکزار و دکتر فتحي يک سخنراني مشترک در مورد گرايش تکنولوژي ميکرو الکترونيک و سيستم‌هاي ارتباطات در يادگيري از راه دور (technology trends of microelectronics and communication systems on distance learning ) ارائه کردند. دکتر خاکزار در مورد مسووليت مسولان دانشگاه براي جذب قدرت مغزهايي که توسط دانشگاه توليد مي‌شود براي همکاري با آن و تهيه ليست‌هايي از فارغ التحصيلان و در تماس بودن با آنها و تشويق آنها صحبت کرد. او مثالي از هند آورد. دکتر خاکزار همچنين فارغ‌التحصيلان را دعوت کرد که با برنامه‌هاي کوتاه مدت تدريس در برنامه‌اي به نام زماني براي يادگيري (time2learn ) که در آلمان برگزار مي‌شود شرکت کنند. ثبت نام براي اين برنامه از طريق web انجام مي‌شود ( تمام مخارج به علاوه حقوق توسط Fachhochschule پرداخت مي‌شود) دکتر فرزان فلاح در مورد grid computing که در آن تمام کامپيوترهايي که به اينترنت متصلند در پردازش اطلاعات نقش بازي مي‌کنند صحبت کرد. دکتر شيخ الاسلامي در مورد يک چارچوب مفهومي براي مديريت و خلاقيت محتواي توزيع شده (distributed content creation and management ) همان طور که در شرکت Web based خودش به نام Cooling Zone پياده شده صحبت کرد. بعد از استراحت در بعدازظهر مقالات ديگري توسط رامتين خسروي، بابک فرزاد، دکتر جهانگيزيان و دکتر معيري در مورد مسائل مختلفي از جمله گسترش توليدات جهاني(global products development) ، کنفرانس ويديويي و تکنولوژي بي‌سيم براي يادگيري از راه دور و E-Learning از طريق جامعه‌هاي شبکه‌‌اي ارائه شد. مهماني شام Gala در ساعت ۷:۳۰ با خوش آمد گويي فيروزه صدوق عباسيان از تيم کانادا شروع شد. اين برنامه هيجان انگيز در سالن Westin-Prince با شام و موسيقي ايراني و خواندن و رقص برگزار شد و تا ساعت ۳ صبح ادامه داشت. شنبه ۲۵ آگوست ۲۰۰۲ : بعد از صبحانه روز دوم جلسات با سخنراني دکتر مشايخي در مورد فعاليت‌هاي انجمن فارغ‌التحصيلان در ايران شروع شد. او همچنين نامزدي خود براي هيئت مديره انجمن دانشگاه شريف را اعلام کرد. جلسات با مقاله دکتر ميثاقي در مورد يک محيط تجاري شفاف زباني( a language transparent business environment ) که هرکسي با آن در تماس قرار مي‌گيرد با زبان خودش از طريق يک سرويس web جديد ارتباط برقرار مي‌کند، ادامه پيدا کرد . دکتر ميثاقي که سال‌هاي زيادي را در تحقيق و گسترش اين سيستم صرف کرده است اين سرويس را پياده سازي کرده است و در حال حاضر بيش از ۱۲ زبان را مي‌پوشاند. دکتر نوهداني (؟) که سخنرانيش در مورد حل مساله آب در ايران بود از تشبيه آب براي مدلسازي بهبود وضعيت فرار معزها ار ايران استفاده کرد: او اشاره کرد که ما آب را مي جوشانيم و آن را بخار مي‌کنيم و باد مي وزد و آن بخار را به جاي ديگري مي برد که در آن جا مي‌بارد. ما بايد مکانيزم هايي را پياده کنيم که اين آب قيمتي را جذب کنيم و متراکم کنيم و بازيابي کنيم تا از آن براي زمين خودمان استفاده کنيم. علي مرتضي بيرنگ دانشجوي دکترا در دانشگاه شريف در مورد يک پارک تکنولوژي که در ايران با کمک دانشگاه شريف در حال ساخت است صحبت کرد و دکتر الهه انساني در مورد پيشروي زنان در علم و مهندسي و تکنولوژي صحبت کرد. سپس اعلاميه‌اي براي نامزدهايي که مي خواهند تمايل خود را اعلام کنند خوانده شد و ۱۷ نامزد تمايل خود را اعلام کردند. راي گيزي بعد از اين که نامزدها خود را معرفي کردند (به جز جورا منوجهريان که حاضر نبود) شروع شد. تصميم گرفته شده بود که راي گيري روي شبکه براي يک مدت زماني ادامه پيدا کند و سپس تمام راي‌ها توسط کميته راي گيري در تورنتو شمرده شود. دکتر ضرغامي نکات پاياني و گزارش جلسه جنبي کميته را اعلام کرد و دکتر ميثاقي اعلام کرد که جلسه رسمي reunion در ساعت ۲ بعد از ظهر برگزار مي شود. گردش و کنسرت در شب يک شنبه توسط مهوش آژير (خواهر يکي از فارق التحصيلان ) و يک گردش براي بازديد آبشار نياگارا در روز بعد برنامه‌هاي پاياني Reunion يودند


........................................................................................

9/07/2002

٭ اين گزارشيه که دکتر هژبري از Reunion شريف نوشته (ترجمه از منه!!!) Reunion دانشگاه صنعتي شريف (آريامهر سابق) از ۲۳ تا ۲۶ آگوست در تورنتوي کانادا برگزار شد. بيش از ۱۰۰ نفز از شرکت کنندگان براي شرکت در اين مراسم از ايران سفر کرده بودند. تغييراتي که در قوانين ويزاي آمريکا به وجود آمده بود مانع سفر تعداد زيادي از فارغ‌التحصيلان SUT که هم اکنون در دانشگاه‌هاي امريکا درس مي خوانند و يا براي کار در آن جا اقامت دارند به کانادا شده بود. ۴۰۰ نفر براي اين Reunion ثبت نام کرده بودند. تعداد کمي از ايران به دليل مشکلات جسمي يا کاري از شرکت انصراف دادند. ما براي اين اعضا بهبودي آرزو داريم. در ميان شرکت کنندگان روساي قبلي SUT محمد رضا امين (يکي از بنيان گذاران اولين Reunion )، فضل الله رضا و مهدي ضرغامي هم حضور داشتند. رييس فعلي SUT، دکتر سعيد سهراب پور شخصا نتوانست در مراسم شرکت کند، ولي پيام حمايت او در مراسم افتتاحيه خوانده شد. از اولين لحظات معلوم بود که اين بار اعضا از سراسر دنيا فقط براي قسمت سرگرمي مراسم نيامده‌اند، بلکه آمده‌اند تا در فعاليت‌هاي انجمن حضور فعال داشته باشند. بسياري از اعضا از امريکا، کانادا و ايران تمايل خود براي نامزدي براي هيئت مديره انجمن اعلام کرده بودند. اعضا ديگر به عنوان گروه‌هاي جدا از هم صحبت نمي‌کردند بلکه به عنوان عضوي از موسسه متحد انجمن فارغ‌التحصيلان شريف. Reunion با ثبت نام و گردهم‌ايي هاي غير رسمي در هتل Westin-Prince آغاز شد. کميته برگزار کننده تورنتو با کمک ۱۲ دانشجوي تحصيلات تکميلي شريف در دانشگاه تورنتو به شدت کار کرده بودند و براي يک Reuunion به ياد ماندني برنامه‌ريزي کرده بودند. پذيرش و شام در رستوران Old Mill برگزار شد. Reunion ۲۰۰۲ به طور رسمي در ساعت ۹:۳۰ شنبه با پيام عشق، اميد و ايمان توسط زاهد شيخ‌الاسلامي، عضو هيات مديره انجمن، آغاز شد. او از همه اعضا درخواست کرد که متحد بمانند و به مقاصد انجمن ايمان داشته باشند. فريدون هژبري، دبير انجمن، گزارشي از فعاليت‌هاي انجمن و موفقيت‌هاي آن در دو سال گذشته ارائه داد. او هم چنين در مورد مشکلاتي که براي فرستادن کمک‌هاي مالي براي دانشجويان، به دليل تحريم هاي امريکا وجود دارد و نيازي که براي هماهنگي بهتر براي کمک به برنامه‌هاي علمي دانشگاه وحود دارد توضيحاتي داد. او در آخر توضيحات خود را با اين نکته پايان داد که تغييراتي در ساختار اجتماعي براي دست يابي به نتايج معني دار براي تلاش‌هاي ما لازم است. منوچهر ميثاقي، از طرف کميته برگزار کننده تورنتو، به شرکت کنندگان خوش امد گفت. او بر نياز به فعاليت تمامي اعضا در فعاليت ها تاکيد کرد. اولين سخنران فضل الله رضا، رييس سابق دانشگاه شريف بود. او به تمام دانشجويان دين انها به دانشگاه و کشور مادري‌شان را ياد‌آوري کرد، مخصوصا تاکيد کرد که فرهنگ غني ايران را از ياد نبرند. مهدي ضرغامي، رييس سابق دانشگاه شريف، در مورد وظيفه دانشگاه براي توزيع تخصص لازم براي توسعه ايران شرح داد. عبدالحسن وفايي، رييس دفتر هماهنگي بين‌الملل شريف، پيام سعيد سهراب‌پور را خواند و در مورد توافقات دو جانبه‌اي که بين شريف و دانشگاه‌هاي خارجي براي مبادلات آکادميک و امکانات تحقيقاتي مشترک امضا شده است گزارش داد. E-learning موضوع اصلي Reunion بود. بهرخ خوشنويس، اين قسمت را افتتاح کرد و ۱۲ مقاله توسط اعضا در مورد Distance-learning و موضوعات ديگر ارائه شد. مجموعه مقالات اين سخنراني هاي در website ارائه خواهد شد. تمام سخنراني‌ها هم ضبط شده و بعدا قابل دسترس خواهند بود. يک زيرکميته در مورد E-learning با شرکت محمد تقي فاتحي، هيبت‌الله خاکزار، بهرخ خوشنويس، منوچهر ميثاقي و عبدالحسن وفايي در مورد اين که انجمن بايد چه کند تا استفاده از اين تکنولوژي آسان تر شود و چگونه مي شود در ايران به آن دست يافت بحث کرد. توصيه‌هاي اين کميته بعدا جداگانه توزيع خواهد شد. زيرکميته ديگري با مهدي ضرغامي، عليرضا مشايخي و ۷ شرکت کننده ديگر در مورد همکاري هاي دانشگاه و انجمن بحث کردند. اين کميته چند طرح کوتاه مدت و بلند مدت به Reunion ارائه کرد. هيات مديره انجمن سعي در تبيين اين پيشنهادات با کمک همکاران خود در دانشگاه و ساير اعضا در خارج خواهد کرد. در Reunion هيات مديره تصميم گرفت صندوقي براي دانشگاه قرار داده شود تا به دانشجويان کمک شود. به عنوان اولين قسط يک صد ميليون ريال براي اين صندوق اختصاص يافت. اين بودجه طبق معيارهايي که توسط انجمن تنظيم مي‌شود و با نظارت ۵ عضو انجمن در ايران استفاده مي‌شود. براي انتخابات هيات مديره ۱۷ عضو نامزدي خود را اعلام کردند. اعضايي که در تورنتو حاضر بودند راي‌هاي خود را در Reunion دادند. صندوق راي مهر و موم شد و نزد دو تن از اعضا در تورنتو نگهداري مي‌شود. اعضايي که در Reunion حاضر نبودند، يا راي ندادند، اين امکان را دارند که در راي‌گيري online که از شنبه ۲ سپتامبر شروع مي‌شود شرکت کنند. راي گيري روز ۹ سپتامبر پايان مي‌گيرد. راي مضاعف به طور اتوماتيک حذف مي‌شود. نتايج راي گيري به تورنتو فرستاده مي‌شود نا با راي‌گيزي کاغذي جمع شود. صندوق راي در حضور جمع باز خواهد شد. روز راي‌شماري قبلا اعلام خواهد شد. اسامي کانديداها به اين شرح است: ۱- فيروزه صدوق عباسيان، کانادا ۲- حسين عليزاده، کانادا ۳- مرتضي انواري، امريکا ۴- فريبا آريا، امريکا ۵- عليرضا حمزه‌لوييان، ايران ۶- فريدون هژبري، امريکا ۷- جليل کمالي، امريکا ۸- عليرضا خدابنده، کانادا ۹- جورا (jora) منوجهريان، امريکا ۱۰- سيد علي ميرسليمي، ايران ۱۱- منوچهر ميثاقي، کانادا ۱۲- علي‌نقي مشايخي، ايران ۱۳- فروزا پورکي، امريکا ۱۴- مسعود صدقي، ايران ۱۵- زاهد شيخ‌الاسلامي، امريکا ۱۶- فروزنده طبيبي بوشهري، ايران ۱۷- سيد بهرام زهير اعظمي، کانادا


........................................................................................

9/05/2002

٭ نمي‌دونم چرا اين مامان باباها سر کامپيوتر نشستن رو وقت تلف کردن مي دونن.


٭ راستي اون آخوندي که گفتم آشنا بود تو کنسرت شهرام ناظري، سيد محمود دعايي بوده. گفتم چه قدر قيافش آشنا است. اينو عرايض بهم گفت خودش هم اون جا بوده.


٭ ديروز بالاخره جرات کردم و رفتم پيش استاد پايان نامه‌ام. البته کاري که کردم، شب پيشش نشستم و يه دور خوندم مقاله‌ رو که بدونم چي به چيه. تو تاکسي هم که داشتم مي‌رفتم يه کتابي که جزء مراجع بود رو داشتم ورق مي‌زدم که ديدم الگوريتم يکي از مراحلي که من لازم دارم رو داره! ديدم واي خيلي ضايع است چي بگم که حداقل همينايي که هست رو چرا کار نکردم روش. خلاصه وقتي رفتم پيشش يه عالم چاخان کردم که خب من فکر مي کردم بايد همه جزئيات رو بفهمم. خب واقعا همين فکر رو مي‌کردم ولي اين که چرا سعي نکرده بودم بفهمم به کنار. ولي به خير گذشت. البته بيشترش مديون مامانم شد.حالا بايد حسابي کار کنم اول مهر برم پيشش.


........................................................................................

8/31/2002

٭ ديشب رفتيم کنسرت شهرام ناظري با گروه چکناواريان. اول که من تا حالا سالن ميلاد نرفته بودم. جاي شيکي بود يعني مخصوصا که ما کنسرت قبلي شهرام ناظري رو تو سعدآباد رفته بوديم که همين جوري از اين صندلي لق لقوهايي که تو عروسي‌ها مي‌ذارن رو چيده بودن تو محوطه باز و همين طوري هل دادني و اينا بود که يه جاي خوب بشيني. خوب البته اونم کيف خودش رو داشت!! ولي اينجا با يه آسانسور مي‌رفتي بالا که به قول بچه‌ها ۷۰۰۰ تومن مي ارزيد!!!! بعد هم قشنگ شماره صندلي و اينا داشت و خب آمفي تئاتر هم بود و هر جا هم که نشسته بودي راحت مي‌تونستي ببيني. چيزايي هم که اجرا کردن هم يه mix از تکه‌‌هاي آهنگ‌هاي قديمي بود اول که خود گروه ارکستر زدند بعدش هم شهرام ناظري اومد و اون آهنگ شيدا شدم رو خوند که تو کنسرت پارسالش هم خونده بود بعد دوباره رفت و اونا يه تيکه باحال که گفتن رقص شمشيره اجرا کردن. بعدش هم يه چند تا آهنگ کردي که شهرام ناظري خوند. بعد از آنتراکت هم شهرام ناظري «آب حيات عشق» رو خوند و بعد يه تيکه آهنگ خالي که انگار آهنگ لزگي بود (آخه ما بروشور نداشتيم) اجرا کردند بعد هم باز چند تا آهنگ کردي ديگه. بعد که تموم شد مردم خيلي تشويق کردن و هي بلند شدن و بقولا رنگ گرفتند و اينا، اين چکناواريان هم هيجان زده شد وسط راه برگشت دوباره اون آهنگ «آب حيات» رو اجرا کردند. مردم کلي ذوق کردن و باز هي تشويق کردن و گل بهشون دادند و باز چکناواريان هيجان زده شد باز دوباره از نصفه راه که رفته بودند برگشت و يکي از اون آهنگ‌هاي کردي رو دوباره اجرا کردند. مردم مرده بودند از خنده. واقعا به نظر مي‌اومد خيلي خوشش اومده که انقدر تشويق مي‌کنن!!! و اما نکته مهم‌تر اين که درست جلوي ما دکتر سروش نشسته بود. من که ديگه بعد از آنتراکت حواسم فقط به رديف اونا بود. فقط حيف که زود در رفت!!!! راستي يه آقاي آخوندي هم بود که خيلي هم قيافش آشنا بود ولي هرچي ما سعي کرديم بفهميم کيه نفهميديم.


........................................................................................

8/29/2002

٭ امروز بايد مي‌رفتم بانک. از اون طرف انقلاب و چون مي‌خواستم زياد پول خرج نکنم فقط کتاب «دير يا زود» از «آلپادسس په دس» رو خريدم. و يک ضرب هم نشستم خوندمش. محشره. زندگي يه دختره که کار مطبوعاتي مي‌کنه و به اين خاطر از خانواده‌اش جدا زندگي مي کنه و به قولي به زنهاي ديگه فرق مي‌کنه. - ... ولي آن زناني که هنوز احساس گناه مي‌کنند از نزديک شدن به اين آزادي که براي ما ديگر عادي شده است سرگيجه مي‌گيرند. يک بار با لوچانا، خواهرم براي صرف شام به رستوراني رفتيم، شوهرش در سفر بود. او خودش به من پيشنهاد کرد که با هم شام بخوريم، ولي در ضمن گفت که اين موضوع بايد به عنوان يک راز فقط بين من و او باقي بماند، چون اگر نيکلا شوهرش جريان را بفهمد از عصبانيت ديوانه خواهد شد. آن راز و اذت فريب دادن او را به هيجان آورده بود و باعث مي‌شد بيشتر وراجي کند. در رستوران سر ميزي با من نشسته بود و به نظر مي‌رسيد که به دنبال ماجرايي مي‌گردد. هر مردي که وارد مي‌شد، اين حس را در چشمان او مي‌خواند و از همان لحظه او را تصاحب مي‌کرد. به راستي وقتي از رستوران بيرون آمديم يکي از اين مردها به دنبالمان افتاد به ما نزديک شد و با تعظيمي نقاضا کرد که ما را همراهي کند. مطمئنا اگر لوچانا تنها بود قادر نبود دعوت مرد را رد کند. وقتي آن مرد از ما دور مي‌شد خواهرم سرش را برگرداند، در نگاهش وحشت و مبارزه موج مي‌زد. در نگاه من چنين حالتي وجود ندارد و به همين دليل هرگز کسي از من تقاضا نمي‌کند مرا تا خانه‌ام همراهي کند. - مي‌داني دلم مي‌خواهد زندگيم را مانند بسته‌اي در دست کس ديگري بگذارم و بگويم: بيا براي من ديگر بس است حالا تو فکرش را بکن. اما ممکن نيست با دست خودمان زندگي را براي خود خراب کرده‌ايم. هر روز صبح که بيدار مي‌شويم سنگيني اين زندگي لعنتي روي ما وجود دارد و باز بايد فکر کرد ... - ديدي ؟ تو هميشه خيال مي‌کني من همه چيز را به سياست مربوط مي کنم. ولي اين ها همه نتايج کار است. براي هر کس در زندگي يک لحظه يک کلاقات يک عشق يک چيزي که باعث فکر کردن بشود پيش مي‌آيد. در چنين مواقعي انسان روي بعضي نکات فکر مي‌کند و مي خواهد دليل آن را کشف کند مي خواهد بزرگ شود اما فقط بعضي‌ها موفق مي‌شوند و بقيه همان طور کوچک مي‌مانند


........................................................................................

8/28/2002

٭ سروش جوان خريدم. هميشه مجله که مي‌خريدم خوشم مي‌اومد که شعراشو بخونم. از شاعرايي که مثلا فقط همين يه شعر خوب رو دارن و چون توقعي از اونا نداري خوبن. بعد از شب قرار دو شيطان دو روز بعد گفتم ببينمت سر ميدان دو روز بعد مي‌ترسم از علامت مرگي که پيش روست گفتم بيا تو را به همين جان دو روز بعد شلاق گيسوان خودت را تکاندي و گفتي به عشوه‌هاي فراوان دو روز بعد تو مثل برده‌هاي به قلاده بسته‌اي خود را بزن به کوه و بيابان دو روز بعد گفتم به خود چه منظره‌اي خلق مي‌شود عاشق که مي‌شوند دو انسان دو روز بعد شلوار پاره کفش پلاسيده‌ام به پا در دست چند شاخه ريحان دو روز بعد زل مي‌زنم به رهگذران هزار رنگ مي‌پرسمت ز هر چه خيابان دو روز بعد عاشق شدن مقوله مرموز زندگي است عاشق هميشه بوده پشيمان دو روز بعد !! مي‌گفت من براي تو هستم دو روز بعد از من بريده چه آسان دو روز بعد بر روي چند شاخه ريحان نشسته است مردي که خيره مانده به ميدان دو روز بعد چندين دو روز بعد گذشت و نيامدي من زنده‌ام هنوز پس از آن دو روز بعد


........................................................................................

8/26/2002

٭ آخ جون حقوق يکي از کارايي که ماه گذشته مي‌کردم رو گرفتم!!! اصليه هنوز مونده ولي پول گرفتن چه قدر خوبه!!


........................................................................................

8/25/2002

٭ برنح ته چين براي ۵-۶ نفر ۶ پيمانه برنج، خيسانده نيم قاشق ماست چکيده ۲ تخم مرغ زعفران روغن نمک برنج را مانند چلو ساده بجوشانيد و آب کش کنيد. تخم مرغ را در يک باديه بشکنيد و با چنگال بزنيد. ماست را با اندکي آب و نمک اضافه کنيد و بزنيد. اندکي زعفران را در ۲-۳ قاشق آب داع حل کنيد و با تخم مرغ و ماست مخلوط کتيد. (مقدار زعفران بايد آن قدر باشد که مخلوط را به رنگ زرد تمدي در آورد) اگر مايه سفت بود با اندکي آب آن را شل کنيد. حدود نيمي از برنج آب کش شده را روي مخلوط بريزيد و با دست زير و رو کنيد. دقت کنيد برنج خرد نشود و به طور يک دست با مايه مخلوط شود. نيم پيمانه روغن در ديگ جاداري داغ کنيد، وقتي بوي روغن بلند شد چند کفگير از مخلوط را ته ديگ پهن کنيد. مرغ يا گوشت آماده شده (*) را روي برنج بچينيد و با باقي مخلوط روي آن را بپوشانيد. روي مخلوط را با کف دست کمي فشار دهيد. اکنون اقي برنج آب کش شده را روي مخلوط ته ديگ کوت کنيد. در ديگ را ببنديد و ديگ را با شعله پخش کن روي آتش تيز بگذاريد. پس از ۱۰-۱۲ دقيقه آتش را کم کنيد. نيم پيمانه آب روغن داغ روي برنج بدهيد و دم کني روي ديگ بگذاريد. پس از حدود ۹۰-۹۵ دفيقه ديگر ته چين آماده است. * مرغ براي ته چين ۱ کيلو سينه و ران مرغ استخوان گرفته ۱ پياز چارقاچ ۱ دسته کوچک چار سبزي (جعفري، کرفس، ترخون، مرزه) ۱ هويج ۱ قاشق چايخوري زرد چوبه روغن نمک و فلفل ۳-۴ قاشق روغن در يک ديگ داغ کنيد و قطعه‌هاي مرغ را در آن تفت دهيد تا رويه آن طلايي شود، آن گاه يک پيمانه آب با کمي نمک و فلفل اضافه کنيد و روي آتش تيز به جوش آوريد. زردچوبه و پياز و هويج و بسته چار سبزي را اضافه کنيد. آتش را کم کنيد و در ديگ را ببنديد تا ۳۰ دقيقه بپزد. برداريد و بگذاريد خنک شود سپس استخوان درشت مرغ را بکشيد و گوشت را براي چيدن در ديگ ته چين کنار بگذاريد (اگر مرغ آب داشته باشد کمي از آب آن را براي شل کردن ماست ته چين به کار ببريد و باقي را براي مصرف ديگري نگه داريد) نکته‌ها ظرفي که در پختن ته چين به کار مي‌رود بايد سطح وسيعي داشته ياشد، چون مقدار ته ديگ طبعا به وسعت کف ظرف بستگي دارد. براي ته چين چلو دار از ديگ و گرنه از ماهيتابه استفاده مي‌کنيم. ظرف بايد تفلون باشد. هنگام کشيدن ته چين بايد ته ديگ يا تابه را چتد دقيقه در آب سدر گذاشت. (با در بسته) براي درست کردن ته چين قالبي در پلوپز برقي برنج را آب کش کنيد و با مايه ته چين (مقدار ماست و تخم مرغ و زغفران و روغن را ۲ برابر بگيريد) مخلوط کنيد و در ظرف پلوپز بريزيد. مرغ يا گوشت را لاي برنج بگذاريد و آب روغن را پس از دم بالا دادن برنج روي آن بدهيد. مدت پخت همان ۹۰ دقيقه است.


٭ نشستم جواب email هاي چند ماه اخير رو که بدم. چقدر عقبم از زندگي. درست روزي که تصميم مي گيرم جبران کنم يه چيزي پيش مياد مثل الان که سرم داره مي‌ترکه! يکي ار دوستام خواسته بود که دستور ته چين مرغ رو از رو کتاب مستطاب براش بفرستم. گفتم خب بذارمش همين جا. اونايي که جواب mail هاشون رو نداده‌ام واقعا شرمنده. ايشالا به زودي!


........................................................................................

8/21/2002

٭ من از همدان برگشتم. سه روز اون جا بودم. اين داداش عزيز هم دوربينش رو به ما نداد و گرنه الان کلي عکس مي‌ذاشتم اين‌جا. پس همين قدر بگم که اون جا رفتيم قبر بوعلي، گنج‌نامه، استخر عباس‌اباد، قبر باباطاهر، قبر استر و مردخاي، گنبد علويان، تپه هگمتانه و غار عليصدر. حالا هم برگشتيم تا روز از نو روزي از نو!!! اما اين تز لعنتي رو ديگه بايد شروع کنم.


........................................................................................

8/18/2002

٭ من فردا دارم مي‌رم همدان. از اين شهر کلي خاطره دارم که همش به يه نوعي به هم مربوطن! خدا کنه اين بار هم خوش بگذره


٭ ديشب قرار بود از شيراز برامون مهمون بياد. کلي مي‌ترسيدم!!! ولي تونستم. خيلي هم کار سختي نبود پذيرايي کردن. در صورتي که البته بيکار باشي، صبحش اونا برن بيرون تا تو وقت داشته باشي هر بلايي مي‌خواي سر غذا بياري. و البته زود هم برن.


٭ ديروز اولين ترم درس دادنم تموم شد. واي چه‌قدر ارزيابي کردن سخته. من که يه عمري خودم از ارزيابي شدن مي‌ترسم و متنفرم، حالا بايد يه عده رو ارزيابي مي‌کردم. ولي خب اينم يکي از چيزاييه که بايد ياد مي‌گرفتم. ولي يه چيز جالب برام اين بود که جمعه داشتم با يکي از دوستاي قديميم که داره تو رشته‌اش که کامپيوتره کار مي‌کنه و اون موقعها خيلي خيلي هم عقيده بوديم تو همه چيز حرف مي‌زديم گفت نمي‌خواي تو رشته‌ات کار کني؟ گفتم رشته‌ام؟ گفت خب مثلا کامپيوتر. ديدم واي چه‌قدر برام بي‌معني شده اين جور کار کردن‌ها. اصلا ديگه برام قابل درک نيست که بشينم از صبح تا شب يه جا هي تق و تق دکمه کيبورد بزنم. انگار ديگه فکر مي‌کنم کار آدم بايد يه طرفش حتما آدما باشن.


٭ يه سال گذشته. ياد گرفتم که به خاطر از دست دادن چيزا غصه نخورم. يعني نه که غصه نخورم، ديوونه نشم. يعني نه که ديوونه نشم، خودم رو نکشم. واي نه انگار هيچي ياد نگرفتم. فقط ياد گرفتم ... آهان ياد گرفتم ديگه فکر نکنم. فکر نکنم که آخه چرا؟ چرا؟ چرا؟


........................................................................................

8/12/2002

٭ اينا وسوسه انگيز نيستن؟ البته بيشتر براي كادو دادن



........................................................................................

8/11/2002

٭ من نوشته بودم که فيلم مي‌خوام اونم از نوع CD. ولي انگار منظورم رو درست نگفتم. البته با تشکر از همه کسايي که گفتند چه فيلمايي دارن و مي‌تونن بهم بدن. من مشکلم حادتره. دنبال يکي مي‌گردم که برام مرتب فيلم بياره. چي مي‌گن «فيلمي» مي‌گن به اين‌جور آدم‌ها ديگه. چون من خودم اصلا تو باغ نيستم. ولي هرکي رو مي‌شناسم که از اين فيلمي‌ها سراغ داره CD ندارن و متاسفانه ما هم ويديو نداريم!!


٭ اين روزا از بس رفت و آمد مي‌کنم تو خيابون، کم کم دارم صحنه‌هايي که بقيه از اين شهر شلوغ تعريف مي‌کردند رو مي‌بينم!! يه نکته خيلي جالب برام اينه که چرا زن و شوهرا وقتي تازه ازدواج مي‌کنن، همش وقتي با همن مي‌خندد. برام قابل تصوره که بعد از چند سال خب مثلا کمتر با هم حرف بزنند، خب شايد چون اول مي‌خوان هم‌ديگه رو بشناسن ولي بعدا ديگه اصلا تقريبا تمام تجربه‌هاشون يکي مي‌شه و تعريفاشون کم مي‌شه ولي خب اين‌که حرفي که مي‌زنن خنده‌دار باشه ديگه چرا. خيلي کم مي‌بيني تو خيابون زن و مردي که تقريبا ميان‌سالند و دارن مي‌خندد من که اصلا نديدم. مثلا اون روز تو تاکسي يه زن و شوهر جوون نشسته بودند اومدن جاشون رو عوض کنن يه دفتري که دست خانومه بود افتاد تو جوب و خيس شد. درش اوردن و به اين موضوع دو ساعت خنديدن. و من همش داشتم تصور مي‌کردم که اگه اينا ۴۰-۵۰ سالشون بود در چنين موقعيتي چي کار مي‌کردن.


........................................................................................

8/08/2002

٭ من به شدت دلم مي‌خواد فيلم ببينم. تو رو خدا (اين يه التماس واقعيه!)‌ هركي مي‌دونه من چه جوري مي‌تونم يه نفر رو گير بيارم كه برام CD بياره بهم بگه. خدا صد در دنيا ....!!!!!!


٭ امروز كشف شد كه چرا روي پرچم آمريكا اون هم خاك ريخته بودن! نگو كه يه عده كانادايي اومده بودن دانشگاه. اونا هم براي جلوگيري از آبروريزي اين كار رو كردن. تو رو خدا از اين مسخره‌تر مي‌شه. ما پرچم رو آتيش مي‌زنيم و روش راه مي‌ريم فقط براي خالي كردن عقده خودمون ولي اونا نبايد ببينن!!!


........................................................................................

8/06/2002

٭ دم در اصلي دانشگاه چند وقت پيش يه پرچم امريكاي گنده كشيدن كه يعني هر كي مي‌خواد از در وارد بشه از روش رد شه. انقدر اين نقشه گنده و تميز و خوب كشيده شده بود باورم نمي‌شد كه يه شبه كشيده باشنش. ظاهرا كار يه عده از بچه‌هاي داشگاه عضو يه گروهي!!!‌بوده. اما ديروز فكر كنم بود كه ديدم به عالمه خاك ور داشتن ريختن روش. نمي‌دونم كي اين كار رو كرده. اگه از طرف دانشگاه كرده باشن جالبه.


........................................................................................

8/05/2002

٭ دوباره آمده‌اي. دوباره آمده‌اي و به همان اندازه هنوز جا مي‌گيري. تصويرت تکرار مي‌شود، صدايت، صورتت. تکرار مي‌شوند تکرار مي‌شوند. ديدي که خواب بود. گفتي به لحظه‌ها فکر کن. ديدي همه لحظه‌ها گذشت و ماندم با همان خواب دل خوشکنک! مي‌توانم امشب بمانم تا صبح و تو نباشي و يادت به ...


........................................................................................

8/04/2002

٭ امروز تو دانشکده بچه‌ها يه عده داشتند مساله حل مي‌کردن و دو نفر هم داشتن شطرنح بازي مي‌کردن. يادم افتاد که اينو بنويسم اين‌جا. اين پديده فکر کردن خيلي جالبه. اگه مي‌خواين نمونه‌هاي جالبش رو ببينين بايد بياين دانشکده ما. يه دفعه دو تا از هم اتاقي‌هاي من اومدند با هيجان مي‌گن ما امروز يه صحنه عجيب ديديم امروز. بعد نگو که اينا تو يه از کلاسا قرار بوده کلاس داشته باشند قبل از شروع کلاس يه نفر نشسته بوده پشت ميز استاد و همين طوري داشته فقط بر و بر دفترش رو نگاه مي‌کرده! اينا هي اومدن يکي يکي نشستن اين از جاش جم نخورده. بعد استاد اومده يه نگاهي بهش کرده بازم تکون نخورده و تازه وقتي استاد تخته رو پاک کرده و شروع کرده به حرف زدن اين به خودش اومده و پاشده رفته بيرون. اصلا اين مدل فکر کردن اين بچه‌هاي رياضي خيلي براي من جالبه. همين‌جوري به يه جا نگاه مي‌کنن و نمي‌دونم چه تجسمي از مفاهيم تو ذهنشون مي‌آرن و بعد هر از گاهي يه چيزي مي‌گن يا مي‌نويسن. البته خودم هم اون موقع‌ها مساله حل مي‌کردم ولي بيشتر با database مغزم چک مي‌کردم و انواع راه ‌حل ها رو براي او به کار مي‌بردم حالا تو ذهن يا رو کاغذ. ولي مال اينا يه چيز ديگه‌ است کاش مي‌شد فهميد!


٭ ديشب عروسي يکي از هم دانشکده‌اي‌ها دعوت بودم. تا ساعت ۸:۱۵ که کلاس داشتم اما نمي‌دونم چرا ويرم گرفته بود که برم. البته خب يه مقدار خيلي زيادي کنجکاو بودم!!! اما انگار خوشم مي‌آد خودم رو اذيت کنم انگار از هر چي فرار کردنه خوشم مي‌آد. خلاصه لباسم رو کردم تو يه کيسه و بردم با خودم سر کلاس از اون جا آژانس گرفتم با فلاکت رسيدم اون جا، لباسام رو عوض کردم و خب معلومه که چه ريختي بودم. فقط اميدوارم عکسا به اين زودي‌ها حاضر نشه يا اصلا بسوزه! ولي خب به خودم خوش گذشت!!!!


........................................................................................

8/02/2002

٭ خوراک بادمجان با گالينابلانکاي مرغ توضيح : اين غذا رو از رو دستور گالينابلانگا (عصاره مرغ و سبزيجات و اينا که تازگي اين‌جا اومده) درست کردم خودش يه نسبتايي داشت که من رعايت نکردم و همين‌طوري هردمبيلي درست کردم و خوب شد. اين گالينا بلانکا انگار بيشتر نقش ادويه رو بازي کرد. مواد لازم : گالينابلانکاي مرغ ................۱ عدد بادمجان حلقه شده .............مقداري!!! سيب زميني حلقه شده ....... مقداري!!! پياز حلقه شده ..................مقداري!!!! گوجه‌فرنگي حلقه شدني .......مقداري!!!!! فلفل دلمه‌اي تکه شده ..........مقداري!!! دستور تهيه: بادمجان‌ها را کمي سرخ کنيد. آن‌ها را برداريد و بعد از آن سيب‌زميني‌ها و پيازها و فلفل دلمه‌اي را سرخ کنيد. بعد بادمجان‌ها و گوجه‌فرنگي را روي آن‌ها بگذاريد و گالينابلانکا را روي آن‌ها خرد کنيد و مقدار خيلي کمي آب به آن اضافه کنيد و در آن را بگذاريد و بگذاريد با شعله کم بپزد.


٭ خيلي وقته مي‌خوام تجربه‌هاي آشپزي بذارم تو وب‌لاگم!! البته نه هر آشپزيي. اين کتاب‌هاي آشپزي يه ايرادي که دارن در واقع فقط به درد غذاي مهموني درست کردن مي‌خورن. يه پلوس ساده رو هم انقدر با دنگ و فنگ درست مي‌کنن که آدم ( نه هر آدمي، يه دانشجوي بيچاره که هم وقت کم داره و هم مهم‌تر از اون مواد اوليه!) پشيمون مي‌شه از استفاده‌شون. حالا از اين به بعد يه چيزايي سعي مي‌کنم بذارم اين‌جا و هر کي هم تجربه‌اي داره و غذايي از اين نوع بلده به من بگه تا بذارم. خوبه که مدت زمان لازم رو هم اگه مي‌دونين بگين.


٭ واي اين مدت اصلا وقت نکرده‌ام کتاب بخونم. انگار اصلا حوصله‌اش رو نداشتم. ولي شروع کردم کتاب «گرگ بيابان» رو بخونم. يه چيز جالب راجع به اين کتاب وجود داره که من اين کتاب رو داشتم و دوباره رفتم خريدمش. تا حالا راجع به هيچ چيزي اين اتفاق نيفتاده بود. تازه تا وقتي هم که اومدم بذارمش تو کتابخونه و ديدم ا يکي ديگه هست نفهميدم. حالا هم بعد يه ۷-۸ سالي مي‌خوام بخونمش تازه!


٭ ديروز رفتيم خونه دوست تازه عروسمون!! خيلي خوش گذشت. همش خورديم. و طبق معمول راجع به همه چي حرف زديم از خانه عفاف!! تا درسايي که ترم ديگه ارائه مي‌شه.


........................................................................................

7/29/2002

٭ کسي که از تعطيلي خوشش مي‌آد يعني کارش رو دوست نداره؟


٭ اين اينترنت هم مثل مار Prince John مي‌مونه هروقت مي‌خوايش نيست!


٭ اين شماره مجله زنان همه‌اش راجع به روسپيگريه. آدم وحشت مي‌کنه!


........................................................................................

7/28/2002

٭ اينم به خاطر اصرارهاي شديد خوانندگان!!! نه من سراغ شعر مي‌روم نه شعر از من ساده سراغي گرفته است تنها در تو به شادماني مي‌نگرم ري‌را هرگز تا بدين پايه بيدار نبوده‌ام از شب که گذشتيم حرفي بزن سلامنوش ليموي گس نه من سراغ شعر مي‌روم نه شعر از من ساده سراغي گرفته است تنها در تو به حيرت مي نگرم ري‌را هرگز تا بدين پايه عاشق نبوده‌ام پس اگر اين سکوت تکوين خواناترين ترانه من است تنها مرا زمزمه کن اس ساده، اي صبور! حالا از همه اين‌ها گذشته، بگو راستي در آن دور دست گمشده آيا هنوز کودکي با دو چشم خيس و درشت مرا مي نگرد؟ سيد علي صالحي


٭ اين چند روز همه راجع به شاملو گفتند. و من طبق معمول با تاخير!! خب آخه اصلا واقعا شاملو رو با تاخير شناختم تازه دو سال پيش. « بايد استاد و فرود آمد .... در آستان دري که کوبه ندارد.... » خب فقط همين يکي رو بلدم و جرات باز کردن کتابش رو ندارم


٭ به آينده که فکر مي‌کني از تصورش وحشت مي‌کني. يعني چند سال ديگه؟ چند تا تصميم ديگه؟ چند تا اشتباه ديگه و چند تا ....


٭ تا حالا نديده بوديم کسي سيگار رو تبليغ کنه تو خيابون که ديديم اون شب تو گلستان! يه آقاهه وايساده بود داد مي‌زد، اگه مشکل داري بيا غصه داري بيا!!!!


........................................................................................

7/25/2002

٭ سلام! حال همه ما خوب است ملالي نيست جز گم شدن گاه به گاه خيالي دور، که مردم به آن شادماني بي سبب مي‌گويند با اين همه عمري اگر باقي بود طوري از کنار زندگي مي‌گذرم که نه زانوي آهوي بي جفت بلرزد و نه اين دل ناماندگار بي‌درمان! تا يادم نرفته است بنويسم حوالي خواب‌هاي ما سال پر باراني بود مي‌دانم هميشه حياط آن‌جا پر از هواي تازه باز نيامدن است اما تو لااقل، حتي هر وهله، گاهي، هر از گاهي ببين انعکاس تبسم رويا شبيه شمائل شقايق نيست! راستي خبرت بدهم خواب ديده‌ام خانه‌اي خريده ام بي پرده، بي پنجره، بي در، بي ديوار ... هي بخند! بي پرده بگويمت چيزي نمانده است، من چهل ساله خواهم شد فردا را به فال نيک خواهم گرفت دارد همين لحظه يک فوج کبوتر سپيد از فراز کوچه ما مي گذرد باد بوي نام‌هاي کسان من مي‌دهد يادت مي‌آيد رفته بودي خبر از آرامش آسمان بياوري؟! نه ري‌را جان نامه‌ام بايد کوتاه باشد ساده باشد بي حرفي از ابهام و آينه، از نو برايت مي‌نويسم حال همه ما خوب است اما تو باور مکن! سيد علي صالحي (نامه‌ها )


٭ اين چند وقت مامانم اومده بود و حالا باز تنهام، اينو فهميدم که تنهايي رو نه تنها دوست ندارم طاقت تحملش رو هم ندارم. چه قدر من احمقم که وقتي يه چيزي رو دارم قدرش رو نمي‌دونم.


........................................................................................

7/17/2002

٭ اين مطلب (ستون دست راست: خبرهايي كه خبر نيستند) قديميه. يعني مال سه‌شنبه‌ است ولي جالب بود.


٭ امروز اولين تجربه درس دادن رو چشيدم! خيلي برام جالب بود. خود صرف درس دادن که خيلي خوب و هيجان انگيز بود. اما تو راه برگشت به اين فکر مي‌‌کردم که وقتي به هر کاري نگاه کني مي‌بيني که مهم‌تر از همه چيز توش اينه که مي‌خواي خودت رو عوض کني. اون کسي که هي کار مي‌کنه که پول دراره خب مي‌خواد وضعيت خودش رو به يه آدم پولدار تغيير بده. يا کسي که درس مي خونه همين طور. همه يه ذهنيتي هرچند مبهم از خود ايده‌آلشون دارن و مي‌خوان که به اون برسن. نمي‌دونم شايد دارم الکي مي گم که همه اين‌جورين من خودم که اين‌طوري هستم. اما خيلي وقتا فراموشش مي‌کنم. ولي خيلي خوبه که آدم هر از گاهي به اين موضوع فکر کنه. و سعي کنه از تجربه‌هاي جديدش اون قسمتي رو که بهش مي‌کنه بگيره و در خودش تقويت کنه. سعي مي‌کنم بيشتر اين جوري فکر کنم و بيشتر بنويسم راجع بهش.


........................................................................................

7/15/2002

٭ روزي شيخ در بازار نيشابور مي‌رفت. آواز چنگ بشنيد. کنيزک مطربه چنگ مي زد و اين بيت مي‌گفت: امروز در اين شهر چو من ياري ني آورده به بازار و خريداري ني آنکس که خريدار، بدو رايم ني وآنکس که بدو راي، خريدارم ني ....


٭ روز يک‌شنبه بايد مي‌رفتم گواهي عدم سوء پيشينه مي‌گرفتم!! آخر کار مسخره بود. هلک و هلک پاشدم رفتم ستاد فرماندهي .... ديدم وااااااي يه صف به چه درازي. اونم يه عالم مرداي لات گنده. بايد يه ۱۵۰ تومن مي‌ريختيم به حساب. مامانم مي‌گه حتما کنار خود اون‌جا بانک هست که نبود و مجبور شديم بعد از پيدا کردن اون‌جا دو ساعت بگرديم تا بانک رو پيدا کنيم و براي ريختن ۱۵۰ تا تک تومني دو ساعت تو صف بانک وايسيم. حالا خدا رو شکر که از مزاياي دختر بودن استفاده کرديم و تو اون صف واينساديم. جاي خانم‌ها جدا بود و يکي دو نفر بيشتر اون‌جا نبودند. حالا اون‌جا هم انگشت‌هات رو تمام جوهري مي‌کنن مي‌زنن رو کاغذ که مثلا اثر انگشت. خيلي کارشون واقعا مسخره است تمام آدم‌هاي اين مملکت بايد اين مراحل رو طي کنن تا مبادا جزو درصد کوچيکي که رفتن زندان باشن. اونم واقعا نمي‌دونم چه‌جوري چک مي‌کنن. حتما تو دفترهاي گنده يک متري ليست اسما رو با اون خطهاي خرچنگ قورباغه نوشتن و با اينا چک مي‌کنن.


........................................................................................

7/11/2002

٭ هپلي بهم گفت که اين لوسالومه خيلي آدم مهمي بوده و فرويد هم کلي ازش تاثير گرفته. منم رفتم search ش کردم. لو سالومه در واقع با سه تا از مهم‌ترين و مشهورترين آدم‌هاي قرن ۲۰بوده. نيچه (فيلسوف) ، رينر ريلکه (شاعر) و زيگموند فرويد (روانشناس). در واقع دو تا از اين آدم‌ها عاشقش شدن. البته گشتن با آدم‌هاي مهم تنها چيزي نبود که باعث شهرت لوسالومه شد. او يک زن خود ساخته و روشنفکر در موقعيت خودش بود. در روسيه به دنيا آمده بود. پدر و مادرش آلماني بودند. وقتي ۲۱ ساله بود به رم رفت تا با نيچه درس بخواند. گرچه او نيچه را يکي از باهوش‌ترين متفکريني که تا به حال ديده بود مي‌دانست، اما مستقل‌تر از اين بود که پيشنهاد او را براي ازدواج بپذيرد. ولي در سال ۱۸۸۷ با فردريش کارل آندرياس ازدواج کرد که اين ازدواج ۴۳ سال ادامه داشت و به او اين آزادي را داد که به نوشتن داستان و مسافرت به هرجايي که کنجکاويش او را مي‌کشاند بپردازد. لو ريلکه را در مونيخ در سال۱۸۹۷ ملاقات کرد و سه سال با او رابطه داشت تا اين که حس استقلالش باز او را دور کرد! سپس در سال ۱۹۱۱ لو با فرويد ملاقات کرد و جذب تئوري‌هاي او شد. او وارد مطالعات روانشناسي شد و مقالات بسياري نوشت که در مجلات روانشناسي چاپ شد. با کمک فرويد او شروع به روانکاوي خود کرد و در ۱۹۳۱ يک کتابي به افتخار معلمش به نام «My Gratitude to Freud » چاپ کرد. به قدرت رسيدن نازي‌ها در سال‌هاي ۱۹۳۰ يک خطر بود زيرا نازي‌ها روانکاوي را يک علم يهودي مي‌دانستند و قصد حذف آن را داشتند. در آن زمان لو مريض و پير بود و قادر به ترک کشور نبود. او در سال ۱۹۳۷ درست يک ماه قبل از ۷۶ امين سال تولدش مرد. در روزهاي مرگش نازي‌ها تمام کتاب‌ها و مقالاتش زا ضبط کردند. در کل لو بيست کتاب و بيشتر از صد مقاله نوشت.


٭ باز هم مساله کار. ديگه واقعا دارم ديوونه مي‌شم. من نمي‌فهمم اين آدم‌ها منظورشون از زندگي کردن چيه. مي‌خوان به بالترين جايي که مي‌تونن و حتي بالاتر از اون‌جايي که مي‌تونن برسن. ولي خودشون هم نمي‌دونن آخه چرا. اگه من مي‌تونم ماهي يک مليون درارم اگه يه وقت کاري بکنم که نهصد و پنجاه هزار تومن حقوقشه خودم را تلف کردم. ولي به قيمت تلف نشدنم بايد يک شب هم در عمرم راحت نخوابم. من نمي‌تونم و بدتر از اون اينه که نمي‌تونم اين موضوع رو توضيح بدم. خسته شدم واقعه خسته شدم.


........................................................................................

7/08/2002

٭ کتاب «و نيچه گريه کرد» رو که از نمايشگاه خريده بودم تازه تموم کردم. ظاهرا در واقعيت! نيچه عاشق يه دختري بوده به اسم لوسالومه. که باهاش از طريق يه دوستي به اسم پاول ره آشنا شده بوده. اما خود لوسالومه بيشتر از همون پاول خوشش مي‌اومده و اين کلي باعث ناراحتي‌هاي روحي نيچه شده بوده. يه دکتري هم بوده به اسم يوزف بروير که در واقع پزشک داخلي بوده و بيشتر تحقيقاتش درباره حس تعادل و فيزيولوژي تنفس در راطه با سيستم عصبي بوده. اما به روانشناسي و اين‌ها هم علاقه داشته و مخصوصا راجع به هيستري هم کار کرده بوده و يه کتابي نوشته بوده. مخصوصا يه مريضي داشته به اسم برتا پاپن هايم که هيستري داشته و با بيان درماني و اين‌ها تا حدي خوبش مي‌کنه. فرويد هم شاگرد اين دکتر بروير بوده و درباره همين موضوع برتا باهاش مقاله مشترک نوشته بوده. اما از اين جا به بعد رو نويسنده خيال کرده که اين لوسالومه مي‌ره پيش دکتر بروير و بهش پيشنهاد مي‌کنه که معالجه نيچه رو قبول کنه و اون هم اين کار رو مي‌کنه. يه تيکه‌هاي جالبي داره. مثلا يه جايي راجع به اين‌که دکتر چه‌قدر حق داره واقعيت رو از مريض مخفي کنه حرف مي‌زنن. دکتره مي‌گه: وظيفه من اين است که به بيمارانم تسکين خاطر بدهم . ... گاهي اوقات وظيفه دارم سکوت و رنج بيمار و خانواده‌اش را به جان بخرم. نيچه: اما دکتر بروير متوجه نيستيد که اين وظيفه، وظيفه بنيادي ديگري يعني وظيفه هر شخص در مقابل خودش و تمايل به واقعيت را محو مي‌کند؟ دکتر: اين وظيفه من است که واقعيتي را به ديگران بگويم که نمي‌خواهند بدانند؟ نيچه: چه کسي بايد تصميم بگيرد که ديگري نمي‌خواهد چيزي را بداند؟ دکتر: اين جاست که معلوم مي‌شود که چه نامي روي هنر سطح بالاي پزشکي گذاشت. متمايز کردن نظاير اين اين را بايد کنار بستر بيمار ياد گرفت نه در کتاب‌هاي درسي. بيماري دارم که از دست رفته است. او مراحل آخر سرطان کبد را پشت سر مي‌گذارد. هيچ‌گونه اميدي نيست. گمان نمي‌کنم که او بيش از دو سه هفته وقت داشته باشد. امروز صبح وقتي به ملاقاتش رفتم با آرامش کامل به توضيحات من در مورد زرد شدن پوستش گوش کرد. سپس دستش را روي دست من گذاشت گويي مي خواهد باري را از روي دوش من بردارد و مرا دعوت به سکوت کرد بعد موضوع صحبت را عوض کرد. از خانواده من پرسيد و از کارهاي زيادي صحبت کرد که پس از مرخصي‌اش انتظار او را مي‌کشند. ... و من ... مي‌دانم که مرخصي وجود نخواهد داشت. آيا بايد اين را به او بگويم؟ اگر او مي‌خواست بداند در مورد از کار افتادن کبد سوال مي‌کرد يا در اين مورد که احتمالا چه وقت تصميم دارم او را مرخص کنم. اما او سکوت مي‌کند. آيا من بايد اين قدر سنگدل باشم و چيزي را به او بگويم که نمي‌خواد بداند؟ نيچه: معلم بايد گاهي اوقات سخت‌گير باشد. انسان‌ها به تعاليم سخت نياز دارند، زيرا زندگي و حتي مرگ سخت است . آيا اين حق دارم که حق انتخاب آدم ها را از آن ها بگيرم ؟ بر اساس کدام حق بايد اين ماموريت را بر عهده بگيرم؟ شما ادعا مي‌کنيد که معلم بايد گاهي خشن باشد ممکن است. اما از طرف ديگر وظيفه يک پزشک است که رنج را تسکين دهد و نيروهاي شفا بخش بدن را تقويت کند هرچه بيشتر فکر مي‌کنم در مورد سخت‌گيري معلم بيش‌تر مردد مي‌شوم. اگر قرار است سخت‌گيري شود يک استاد خاص يا پيامبر را ترجيح مي‌دهم....


........................................................................................

7/04/2002

٭ روز سه شنبه رفتم فيلم The Others . خيلي ترسناک بود! يعني خب ما هم رفته بوديم سينما مرکزي که دالبي هم داره و خيلي هم کوچيکه. صداش خيلي بلند بود. من با اين‌که هي به خودم مي‌گفتم بابا اين فيلمه ولي بازم مي‌ترسيدم!!! فيلم جريان يه زنه است که بازيگرش Nicole Kidman ه. دو تا بچه داره يه پسر خيلي خيلي نازو يه دختر! اينا توي يه خونه درندشت زندگي مي‌کنن. بچه‌ها هم به نوز حساسيت دارن و اگه نور بهشون بخوره تاول مي‌زنن و مي‌ميرن. به همين خاطر خونه هميشه تاريکه. شوهر اين خانمه هم رفته جنگ و نيست. خب ديگه معلومه ديگه يه خونه گنده و تاريک وقتي توش تنها باشي يه خودي خود چه‌قدر ترسناکه! ولي من اصلا نفهميدم که منظورش از اين فيلم چي بود. يعني خب البته فيلم ترسناک که منظور نمي‌خواد ولي خيلي توي فيلم تاکيد شده بود به اين که زنه خيلي مومن بود و هي همش مي‌گفت تو انجيل اينو گفته تو انجيل اونو گفته و آخرش همش غلط بود! به طرز بسيار ماهرانه‌اي انجيل رو شسته بود گذاشته بود کنار!


........................................................................................

7/02/2002

........................................................................................

7/01/2002

٭ تلويزيون بيچاره ما در حال مرگه و هر وقت هر کانالي رو دلش بخواد نشون مي‌ده. ديشب هم فقط کانال ? رو نشون مي‌داد ما هم هر چي برنامه داشت نگاه کرديم!! يه برنامه بود گزارشگره رفته بود سر يه تقاطع فرعي به اصلي وايساده بود. از راننده‌ها مي‌پرسيد تابلوي رعايت حق تقدم چه شکليه؟ خيلي جالب بود که هيچ‌کس بلد نبود. يکي مي‌گفت سبزه و گرد. يکي مي‌گفت گرد قرمزه توش يه خط اريب داره. يکي مي‌گفت توش يه کارگري داره بيل مي زنه!!!! و بعد وقتي بهشون مي‌گفت مي‌گفتن شرمنده!! حالا راستي تابلوي حق تقدم چه شکليه؟؟!!!! اينم براي کسايي که نمي‌دونن بعد يه پليسه اومد و توضيح داد و قانونش رو گفت و اينا و بعد پشت سرش تحقيقا هيچ کدوم از ماشين‌هاي تو فرعي توقف کامل نمي‌کردن! قبول دارم که واقعا بيشتر مشکل از راننده‌ها و ما مردمه که قانون رو رعايت نمي‌کنيم. ولي جالبه که اينا وقتي مي‌بينن اين همه مردم اصلا حتي نمي‌دونن تابلو چه شکلي هست يه ذره هم عقلشون رو به کار نميندازن. يه علامت سوال هم تو ذهنشون به وجود نمي‌آد. چون تازگي مي‌رفتم کلاس رانندگي، تازه اونم آموزشگاه که مثلا سيستمش رو بهتر کردن و قراره آسون‌تر و موثرتر باشه! تو ۳ جلسه مي‌ري کلاس آيين‌نامه. بعضي چيزايي که اون‌جا مي‌گن واقعا خوبه ولي خب نصف بيشترش هم چرته! ۲ جلسه هم آموزش فني که براي من يکي که جالب بود. بعد ۱۰ جلسه مي‌ري کلاس شهر. حالا اين که چه‌جوري بهت درس مي‌دن بماند. ولي خب با هر بدبختي بالاخره تو ياد مي‌گيري تو ۱۰ جلسه ديگه. و معلمي که ۱۰ تا دو ساعت ديده رانندگيت رو خب مي‌فهمه که بلدي رانندگي يا نه. اما خب مگه مي‌شه تو ايران بدون امتحان و در اوردن پدر طرف بهش مدرک بدن. شبي که امتحان آيين نامه داشتم انقدر اون همه عدد و رقم (فاصله مجاز چراغ جلو از زمين، سن مجاز راننده تراکتور،....) و اون همه تابلو که بايد عين جمله‌اي رو که پايينش نوشته حفظ مي‌کردم رو قاطي کرده بودم که به قول دوستم تابلوي عبور ممنوع رو هم ديگه نمي‌شناختم. رفتم سر جلسه همه در حال نوشتن تقلب روي دسته صندلي بودند. خب معلومه نتيجه‌اش هم .... امتحان عملي هم که انقدر همه اضطراب داشتند که همه رد شدند يکيش خودم! تازه به هرکي يه ذره خوب رانندگي مي‌کرد مي‌گفت با ماشين ديگه تمرين کردي؟!


........................................................................................

6/30/2002

٭ خيلي وقته ننوشته‌ام. اما قول مي‌دم دوباره شروع کنم. گرچه احتمالا تو اين مدت همون چند نفري هم که مي‌خوندند، حوصله‌شون سر رفته و ...!!!! خب يه کار نا تموم رو تموم کنم. روز سوم رفتيم يه جنگل مانندي که صبحونه بخوريم. اون‌جا صبحونه خورديم و کلي بازي کرديم. يکي از بازي هايي که مي‌کرديم اين بود که نفر اول يه کلمه بگه، بعد نفر دوم کلمه نفر اول رو تکرار کنه و يه کلمه هم خودش اضافه کنه و همين‌طور تا يه سري جمله ساخته بشه. اين جوري کلي جمله بامزه ساخته مي‌شد و کلي مي‌خنديديم. بعد از اون جا رفتيم به طرف بازار کرمان. اول رفتيم حمام گنجعلي خان. بعد هم رفتيم تو خود بازار خريد. قره‌قوروت و قاوت(يه چيزي که مخلوطي از آرد نخودچي خريدم! کلمپه نخريدم چون خودم دوست نداشتم! بعد هم رفتيم موزه سکه. خيلي موزه بي‌مزه‌اي بود! اصلا توضيحات درست حسابي نداشت. يه مشت توضيحات رو زده بودند به ديوار که معلوم نبود مال کدوم سکه هست! اون جا يه مدت نشستيم و با Richard حرف زديم. مي‌گفت طولاني‌ترين کلمه فارسي چيه؟ ما هرچي فکر کرديم چيزي به نظرمون نيومد. طولاني‌ترين کلمه جامد (؟) که به ذهنمون رسيد قورباغه بود!! بعد از اون جا باز رفتيم باغ يکي از بچه‌هاي کرموني که شام بخوريم. شام خورديم و بعد هم باز راه افتاديم به طرف خوابگاه. اين هم روز چهارم! فردا صبح رفتيم ماهان. اون‌جا قرار بود باغ شازده رو ببينيم. اول بيرون باغ نشستيم صبحونه خورديم چون توي باغ نمي‌ذاشتن غذا ببريم. بيرون باغ يه راننده تاکسي فهميد که Richard خارجيه و وايساد باهاش به حرف زدن جالب بود که راحت انگليسي حرف مي‌زد همه کلي تعجب کرده بودن! من هم وايسادم گوش کردم ببينم چي مي‌گن! ولي کاملا معلوم بود که آدم باهوشي نيست. يعني کسي نبود که تحصيلاتي داشته و مثلا حالا از بد روزگار راننده تاکسي شده باشه. انگليسيش هم در حد خيلي معمولي بود. هي سوالاي چرت از Richard مي‌پرسيد و کم کم اعصابش رو خورد کرد. هي مثلا مي‌گفت چند نوع صلح داريم. چند نوع عشق داريم. چند نوع جنگ داريم. هي اين بيچاره هم ميومد جدي بهش جواب بده اون نمي‌فهميد هي بحث رو عوض مي‌کرد. نيست هم که بچه‌ها کنجکاو شده بودن که اين از کجا انگليسي ياد گرفته هي پنهان کاري مي‌کرد و هي مي‌گفت آدما مخصوصا ايراني‌ها قابل اعتماد نيستن! بعد از صبحونه خوردن رفتيم تو باغ و گشتيم و عکس گرفتيم و بچه‌ها قليون کشيدن و .... بعد باز رفتيم به جنگلي همون اطراف ماهان که ناهار بخوريم. اون جا که رسيديم ديديم راننده تاکسيه هم اومده! بچه ها خيلي بهش مشکوک شده بودن و مي‌گفتن معلوم نيست کيه و ممکنه دردسرساز شه. گرچه من فکر نمي‌کنم انقدر باهوش بود که بتونه کاره‌اي باشه ولي خب اعصاب Richard رو خورد کرده بود. بچه‌ها باهاش حرف زدن و بهش گفتن که ما با شما راحت نيستيم و لطفا بفرماييد بريد!!! بعد ناهار خورديم و هديه‌هايي که براي بچه‌هاي شورا خريده بوديم رو بهشون داديم وبعد راه افتاديم. فوتبال هم شروع شده بود. و ما از روز اول سفر با يه عده ديگه شرط بسته بوديم که انگليس مي‌بره و اگه انگليس مي‌برد ما يه شام هتل هايت مي‌برديم! بچه‌ها با بدبختي با واکمن فوتبال رو گرفته بودن من البته حوصله فوتبال نداشتم و با Richard باز راجع به کتاب حرف زديم. خلاصه رسيديم ايستگاه راه آهن. يکي از اتوبوس‌ها رفته بود که وسايل شام رو بخره و نرسيده بود هنوز. قطار داشت راه مي افتاد. ما رفتيم که سوار بشيم بچه‌هاي شورا داشتن کلنجار مي رفتن با مسوولاي قطار که چند دقيقه صبر کنن و ماهم همين طور کنار قطار وايساده بوديم و نمي دونستيم که کدوم واگنيم! آخرش با موبايل شماره واگن رو ازشون گرفتيم و پريديم تو قطار. يه هو قطار راه افتاد و هنوز بچه‌ها نيومده بودن. خيلي وضعيت بدي بود يهو يکي از بچه‌ها ترمز خطر قطار رو کشيد و قطار وايساد. يهو اين نيروي انتظامي قطار ريختن اون‌جا! تو همين لحظه بچه‌ها رسيدن و ما از خوشحالي شروع مرديم به جيغ زدن و دست زدن. خيلي لحظه جالبي بود! مسوولين قطار گفتن اشکالي نداره و ترمز براي همين موقع است و البته ۵۱۰۰ تومن جريممون کردن! تو همون موقع هم بازي تموم شد و باباي يکي از بچه‌ها خبر داد که انگليس برد. ما هم که يه هتل هايت برده بوديم. يه جيغ ديگه زديم که البته دعوا هم شديم!!!! برگشتن هم که معمولي بود البته براي من! من همچنان کتابم رو مي خوندم. ولي يه سري از بچه‌ها تا صبح تو راهروي قطار خوندن! اينم از سفر ما به کرمان.


........................................................................................

6/17/2002

٭ بعد از ارگ بم رفتيم براي ناهار. يه جايي به اسم عمران ارگ ظاهرا مربوط به ارگ جديد بود. جاي نسبتا شيکي بود. و تقريبا مشابه سنتي ساخته بودنش. اون جا نشستيم. همه منتظر يه غذاي شاهانه بودند که برامون خورشت بادمجون اوردند! يه ذره نق نق کردن ولي خب انقدر همه گشنه بودند که تا تهش رو خوردن!‌ بعد از اينکه غذامون رو خورديم من و يکي از بچه‌ها رفتيم پيش Richard. رفتم که عکساي اين کتاب Beautiful Mind رو بهش نشون بدم. يه مقدار هم راجع به اين که رياضيدانا هميشه يه مشکلايي دارن!!!‌حرف زديم. اون اعتقاد داشت که اصولا اندازه نبوغ بعد کلي باز راجع به کتاب‌ها حرف زديم. مثلا نويسنده‌ها رو بر حسب کشورهاشون مي‌نوشت و مي‌گفت ازشون چي خوندي. من اصلا يادم نمي‌يومد که چي‌ها خوندم. و يه چيز جالب ديگه هم اين بود که مثلا چارلز ديکنز، ژول ورن و يا حتي چارلز ديکنز رو من نويسنده بزرگا حساب نمي‌کرده‌ام هيچ وقت. يه چيزايي که بچگي ازشون خونده بودم يا مثلا فيلمش و کارتونش رو ديده بودم ديگه هيچ وقت نرفتم سراغ کتاباشون. ولي مثلا خب خيلي بده که مثلا من داستان دو شهر ديکنز رو نخونده‌ام! بعد رفتيم دوباره خوابگاه، که استراحت کنيم. يه عده از بچه‌ها نشستند فوتبال نگاه کردند. من و يکي از بچه‌ها يادمون افتاد هندونه داريم يه گروه جور کرديم و هندونه‌ها رو تقسيم کرديم و خب در اين روند بهترين قسمت‌هاش رو هم خودمون خورديم ولي خب نتيجه زحمتون بود ديگه! بعد راه افتاديم به طرف کرمان. تو راه يه جا براي شام وايساديم. جاي خيلي با صفايي بود اون جا هم کلي گفتيم و خنديديم. يه مقدار هم با چند تا از بچه‌ها راجع به کتاب «خانوم» مسعود بهنود حرف زديم. شام هم کباب و جوجه کباب و مرغ و ته چين بود که البته شانسي تقسيم مي‌شد! بعد هم راه افتاديم. تو راه يه جا وايساديم که آسمون رو نگاه کنيم. آسمونش واقعا معرکه بود. ستاره‌ها انقدر نزديک بودند که انگار تو بغلت هستند! گرچه ما هيچي هم حاليمون نمي‌شد که چي به چين! بعد هم که رسيديم به خوابگاه. خوابگاه دانشگاه کرمان رو برامون گرفته بودند. اون جا خيلي بهتر بود چون حداقل يه عالم حموم داشت! ولي خب بديش اين بود که تعداد تخت‌ها از آدم‌ها کمتر بود و يه عده رو زمين خوابيدن! اين هم ماجراهاي روز دوم!


٭ اصلا نمي‌دونم چه‌جوري بايد تو اين زمان متناهي اين همه كار رو انجام بدم؟! و خب واضحه كه اولين چيزي كه فراموش مي‌شه تز بيچاره‌ست!


........................................................................................

6/13/2002

٭ اين کلاس زبانمون، قرار بود جلسه اولش، يه اقاي روحاني بياد حرف بزنه که انگار برنامه‌اش جور نشده بود و جلسه سوم يعني سه‌شنبه اومد! شروع کرد از اين‌که خودتون رو معرفي کنيد و بعد اين‌که انگيزه‌تون رو از اين‌که اومدين اين کلاسا بگيد. بعد هم گفت که انشان عصاره هستيه. مثلا فرشته رو در نظر بگيريد عقل داره خب آدم هم عقل داره، حيوان شهوت داره خب انسان هم داره، اصلا شما هر موجودي رو در نظر بگيريد عصاره‌اش تو انسان هست و به همين خاطر بوده که خدا امانتش رو به دوش انسان گذاشت و نه موجودات ديگه. خلاصه حالا انسان که انقدر بزرگه چرا بايد با شلوار جين بياد سر کلاس!! تازه مي‌گفت قبل از انقلاب ما يه مشکلاتي داشتيم که شما الان خوشبختانه ندارين. اون موقع اونا مي‌خواستن شخصيت انسان‌ها رو پايين بيارن. يه کتاب به ما داده بودن توش نوشته بود انسان ار ميمون بوده! ببينيد چه‌قدر فرق مي‌کنه با تفکري که مي‌گه ما از خداييم و به خداييم! يه چيز جالب ديگه‌اش هم اين بود که به شدت از رو ظاهر قضاوت مي‌کرد اونم معلوم بود که اصلا تو باغ نيست چون بچه‌هاي کلاس ما خيلي بيش از حد ساده‌ان. يعني مثلا اين اقاهه اگه يه سانت از موهات پيدا بود يعني که تو ديگه احتمالا تا حالا اسم خدا رو هم نشنيدي. مثلا به يکي از دخترا مي گه فکر کنم شما بار اولتون باشه همچين حرفايي رو مي‌شنوين نه؟!!! خيلي برام جالبه که چرا همچين جلسه‌هايي رو مي‌ذارن و حالا بر فرض که مسائل ديني خيلي براشون مهمه مي‌تونن از آدم‌هاي کار درست تري استفاده کنن. من که فکر مي‌کنم يه جور زهر چشم گرفتن بود!


........................................................................................

6/12/2002

٭ روز دوم بعد از اين‌که پسرا اومدن خوابگاه ما و صبحونه خورديم راه افتاديم طرف ارگ بم. اون جا خيلي خيلي باحال بود. اون راهنمايي هم که برامون توضيح مي‌داد خيلي آدم بامزه اي بود! اول بردمون روي يه بلندي که تمام ارگ پيدا بود. و يه توضيحات کلي داد اين‌ که اين جا تا همين ۲۰۰ سال پيش توش زندگي مي‌کردن. ظاهرا تا زمان لطفعلي خان خيلي هم پررونق بوده ولي بعد سر همون قضيه و جنگي که مي‌شه مردم مي‌بينند که اين‌جا به خاطر ديوارهاي بلند دورش جاي خوبيه که هر کي مي‌خواد فرار کنه بياد اون جا و بعد جنگ بشه و کسي که ضرر مي‌کنه اونان! به همين خاطر از اون موقع کم کم از اون جا ميان بيرون تا نزديک به ۲۰۰ سال پيش که کاملا تخليه مي‌شه. مي‌گفت بعضي‌ها مي‌گن که اسم بم از بام اومده و به خاطر اين‌که ارگ روي بلندي بوده اسمش اين بوده و بعضي‌ها هم مي‌گن که از اسم بهمن اومده که اگه درست يادم باشه اسم يکي از حاکم‌هاي اونجا بوده. از اون بالا يه جايي رو هم بهمون نشون داد که توش يخ نگهداري مي کردن، و همه سال يخ داشتن. بعد گفت يه شعري هست که مي‌گه « عرب در بيابان ملخ مي خورد سگ بمي آب يخ مي‌خورد!!!» اين شعرش تمام سفر جاهايي که داشتيم از تشنگي له لع مي زديم شده بود تکيه کلام بچه‌ها! بعد رفتيم تو خود شهرش. اول راه بازار بود مي‌گفت به اين خاطر بازار رو اول شهر ساختن که ديگه کسايي که براي تجارت ميان داخل شهر نشن و امنيت شهر به خطر نيفته و مسوولين دولتي هم هميشه توي بازار مراقب بودن که غريبه‌اي مزاحم شهروندا نشه. مغازه‌ها اکثرا دو قسمت پشت هم بود که قسمت پشتي ظاهرا محل استراحت يا حتي خونه تاجرايي بوده که اون‌جا چيز مي‌فروختن. مغازه سفال‌فروشي مثلا هنوز تکه‌هايي سفالش توش بود. مغازه نونوايي هم بود که مي‌گفت قديمي ترين نونوايي ايرانه. جاي کوره و اين‌ها هنوز معلوم بود. مي گفت درآمد اصلي شهر بم از ادويه بوده و يه قسمت بزرگ بازار مغازه‌هاي ادويه فروشي بود که اون پيشخونشون توي يه سطحي بالاتر از زمين بود که به اين خاطر بوده که اسبا و آدما که از اون‌جا رد مي‌شدن گرد و خاک و اين‌ها روي ادويه‌ها نشينه! بعد خونه‌هاي مردم بود. يه جايي هم بود که روش نوشته بود مدرسه ميرزا نعيم. يه در چوبي داشت که روش دو تا حلقه داشت. از اين درا شيراز هم هست. که يه کوبه داره و يه حلقه. که کوبه که صداش هم کلفت‌تره رو مردا مي‌زدن و حلقه رو زنا که صابخونه بدونه که کي پشت دره. ولي چيز جالبي که من نمي دونستم اين بود که به اين حلقه، حلقه عشاق هم مي‌گفتن چون کسايي که عاشق بودن اين رو مي‌زدن که دختر خونه بي‌روسري بياد دم در!!! بعد از اون جا يه جايي بود به اسم تکيه. که مي‌گفت قبلا اين‌جا محل بارزدن بار بوده ولي بعد از اسلام شده مثل همون حسينيه و توش مراسم مذهبي اجرا مي‌شده و يه منبر هم داشت. اين تکيه اون بالاش يه حجره‌هايي مخصوص نشستن بزرگان و حاکم داشت. بعد از اون جا هم خونه پولداراي شهر بود که دو طبقه بود. بعد يه جا رفتيم که مي گفت بهش مي‌گم بادگير معلق. من البته نفميدم چرا بهش مي‌گن بادگير معلق. ولي اين‌جوري بود که بالاش يه شبکه سوراخ سوراخ بود که هوا رو مي‌کشيد بالا و يه چاه اون پايين داشته که آب اون باعث مي‌شده که هوا خنک بشه و اين‌جوري هوا جريان پيدا مي‌کرده. بعد يه جايي رفتيم که يه خونه معمولي بود. اول خونه يه جايي داشت که بهش مي‌گفت هشتي و جايي بوده به عنوان اتاق انتظار. اون جا يه چهارراه بود که يه ورش که در بود يه ورش اندروني و يه ور بيروني يه جا هم بود که مي گفت اتاق سوغاتي بوده! مي‌گفت اين سبک معماري متناسب آب و هوا و همين طور اخلاق ايراني ها بوده و ما الان ديگه مهمان‌نوازيمئن رو از دست داديم يکيش به خاطر همين معماري خونه. اون موقع مهمون مي‌اومده مي‌رفته تو بيروني هم خودش راحت بوده هم صابخونه اما الان تو خونه‌هاي ۷۰ متري ما ديگه تحمل خودمون رو هم نداريم چه برسه به مهمون! بد رفتيم به يه جايي که مسجد بود. مي‌گفت خب شايد سوال کنين که اين جا که قبل از اسلام هم بوده قبلش چي بوده، بعد گفت وتي زمين رو کندن زير اين ساختمون ۴ تا حوض پيدا شده که آب بوده و همين طور آتشدان‌هاي اونا رو پيدا کردن و معلوم شده که اينجا معبد بوده. دو تا آتيش دون داشته يکي براي عوام که مردم آتيش خونه‌هاشون رو هم از اون‌جا مي‌بردن و اين‌طوري بوده که زن‌ها مي‌اومدن و از معبد آتيش رو مي‌بردن ولي مردا وظيفه نگاهداري آتيش در خونه رو داشتتن. و يه آتيش مقدس بوده که براي خواص بوده و از ديد عوام پنهان بوده. بعد نشون داد که ستون ها رو با يه تغيير پيوسته کج کرده بودن تا راهروها به طرف قبله بشه و از نامتقارنيش معلوم بود که دستکاري شده‌ست و قبلا اين‌طور نيوده. راهنمائه خيلي بامزه بود کلي هم زبان بلد بود مثلا تو همين معبده براي Richard به انگليسي گفت که اون جا چيه و تو راه هم با يه ژاپنيه حرف زد! ظاهرا زبوناي ديگه هم بلد بود! بعد رفتيم يه جايي که سربازخونه بوده. دور تا دور خونه هاي سربازا بود و يه طرفش يه نيم ديوار داشت که فرمانده مي‌رفته اون جا و از اونجا دستور مي‌داده. و به خاطر طرز ساختش طوري بود که اگه کسي اون جا مي‌ايستاد و حرف مي‌زد هرچه‌قدر يواش، کسايي که تو اون خونه‌ها بودن صداش رو مي‌شنيدن. بع گفت هرکي خرداديه بره اون ته وايسه. من هم که بودم! با چند تاي ديگه که خردادي بوديم رفتيم وايساديم بعد مي‌گفت مثلا دست راستتون رو ببرين بالا و ما مي‌شنيديم و اين کار رو مي‌کرديم و بچه‌ها دست مي‌زدن بعدا گفتن که انقدر يواش مي گفته که ما که کنارش بوديم به زحمت مي‌شنيديم. بعد از اون جا رفتيم يه جايي که از بالا يه آب انبار رو مي‌ديدم که مي‌گفت لطفعلي خان رو اون جا محاصره کردن. و يه چند تا شعر بي‌تربيتي هم راجع به آغا محمدخان خوند!!! بعد رفتيم يه جايي که پادشاه بار عام مي‌داده. بهش مي‌گفتن عمارت چهارفصل. واقعا جاي جالبي بود. يه بادي اون جا مي‌اومد انگار نه انگار تو اين فصل و کرمانه. از اون جا منظره نخلستان‌هاي بم هم پيدا بود. ديگه اين‌جا آخرين جايي بود که ديديم تو ارگ. يه قبرستون هم اون نزديک بود که آقاهه اونو نشونمون داد و گفت مي‌بينين که آخرش همينه و اين پادشاهايي که اين‌جا با اين جلال و حبروت زندکي کردن آخرش همين شدن. و بعد اون شعر خيام رو که « در کارگه کوزه گري رفتم دوش ... ديدم دوهزار كوزه گويا و خموش ... ناگاه يكي كوزه برآورد خروش ... کو کوزه‌گر و کوزه‌خر و کوزه فروش» بعدش هم رفتيم ناهار. بقيه‌اش براي بعد! اينم يه عکس. بعدا عکس‌هايي که خودمون گرفتيم رو هم مي‌ذارم:


........................................................................................

6/08/2002

٭ اوه چه‌قدر حرف دارم! از کرمان برگشتم. خيلي خوش گذشت. تو خود مسافرت اينو فکر نمي‌کردم. اما الان تو خونه نشستم و فکر مي‌کنم دلم براي همه تنگ شده. خب بايد همه رو تعريف کنم، چون هم ماجراها جالب بود هم من کلي چيز ياد گرفتم. روز دوشنبه ساعت ۶ بليط داشتيم. قرار بود ساعت ۵:۱۵ تا ۵:۳۰ تو ايستگاه راه‌آهن باشيم. از صبح با کلي زحمت چيزام رو جمع کردم. خيلي کار سختي بود چون اصلا تصوري نسبت به اين‌که اون جا چه جوريه نداشتم. از طرفي چون ظاهرا قرار بود که يه شب بم بخوابيم و بقيه رو کرمان، بايد ساک کوچيک مي‌بردم که حمل و نقلش آسون باشه. اما خب همين باعث شد که اون جا کلي چيز کم داشته باشم. اين دفعه به جاي ديوان حافظ و سعدي که هميشه با خودم مي‌بردم به مسافرت‌ها کتاب Beautiful Mind رو بردم. با يه مقدار کاغذ براي اين‌که اگه شد توشون يادداشت بنويسم براي weblog م که البته ننوشتم چون در حرکت که نمي‌تونتستم بنويسم شبا هم که انقدر خسته بودم که تخت مي‌خوابيدم! خلاصه سوار قطار شديم و راه افتاديم طرف کرمان. تو قطار، طبق عادت مالوف! که هميشه بايد رو بلندترين جا بشينم پريدم رو تخت طبقه سوم. نمي‌دونم چرا حوصله حرف زدن هم نداشتم. يه واکمن تو گوشم با نوار آرين! و کلي کتاب خوندم. البته چون همه‌مون يه عالم خوراکي اورده بوديم،و هي بچه‌هاي کوپه‌هاي ديگه که حوصله‌شون سر رفته بود و به غرفه‌هاي ديگه سر مي‌زدن مي‌اومدن کوپه ما مهموني و هي مي‌خورديم و حرف مي‌زديم، کلي از وقت هم به اين گذشت! تو اين اردو ۱۰۰ نفر بوديم که از يه دانشکده ۳۰۰ نفري معلومه که چه عدد بزرگيه. و بدتر از اون اختلافي بود که بچه‌ها از نظر عقايد با هم داشتن. از قبل از مسافرت هي از اين موضوع مي‌ترسيديم. اولين اتفاق تو قطار پيش اومد. يکي از بچه‌هايي که باهامون اومده بود از خيلي مذهبي‌هاي دانشکده بود که اون روز هم لباس مشکي پوشيده بود و چفيه انداخته بود. بچه‌ها تو کوپه يکي از سه‌تار زن‌هاي !!! دانشکده جمع شده بودن و مي‌زدن و مي‌خوندن. البته خب معلومه که با سه‌تار چه‌جور آوازهايي مي‌شه خوند. اما همين آقاي مذهبي، بهشون تذکر داده بود که اين چه وضعشه و چرا دخترا هم دارن مي‌خونن! و خب البته اون شب، شب رحلت هم بود و کلا آواز خوندن کار بدي بود. که کلي همه بهشون برخورده بود و جمعشون متفرق شده بود. بعد هم اون روز تولد يکي از بچه‌ها بود. دستاش براش کيک خريده بودن. اونم کيک رو تقسيم کرده بود و براي همه کوپه‌ها مي‌برد. به کوپه اونا که رسيده بود، بقيه بهش گفته بودند اين‌جا کوپه فلانيه‌ها، اونم که خيلي شوخه برگشته بود بهش گفته بود خب روسريم رو بکشم جلو درست مي‌شه. اونم عصباني شده بود و از بالا يه تکه هندونه پرت کرده بود! البته اين چيزي بود که خودش تعريف مي‌کرد. خلاصه صبح رسيديم به کرمان. تو ايستگاه اتوبوس ها منتطرمون بودند البته اون جا کلي معطل شديم براي چونه زدن سر قيمت با راننده‌ها. بعد از اين که توافق کردن، از اون‌جا راه افتاديم طرف سيرچ. اون جا قرار بود بريم باغ يکي از بچه‌هاي کرماني. رسيديم اون‌جا ديگه ظهر شده بود و همه گشنه بودن. گفته بودن که ناهارتون رو بيارين با خودتون. ولي خب حتي ما که ناهار رو با خودمون اورده بوديم. نصفش رو تو همون تعارف‌هاي سر شام شب قبل خورده بوديم. خلاصه کلي سر ناهار خوردن معطل شديم اون جا هم خيلي گرم بود. به همين خاطر همه جمع شديم تو خونه‌اي که توي باغ بود و هر کي يه سرگرمي براي خودش درست کرد. بعضي‌ها تخته نرد بازي مي‌کردن، بعضي‌ها ورق، بعضي‌ها هم شطرنج. يه عده با هم حرف مي‌زدن و بعضي‌ها هم مثل من کتاب مي‌خوندن. يکي از کسايي که باهامون اومده Richard بود که استراليه و اومده ايران با يکي از استادامون ترکيبيات کار مي‌کنه. من که داشتم Beautiful Mind رو مي‌خوندم توجهش بهش جلب شد و اومد و کلي راجع به کتاب‌ حرف زديم. من هميشه فکر مي‌کردم که کتاب به عنوان موضوعي براي حرف زدن زياد چيز خوبي نيست. خودم هم دليلش رو خوب نمي‌دونم. اول اين که مثلا کسايي که فيلم زياد نگاه مي‌کنن، معمولا راحت تر با هم حرف مي‌زنن. جاهاي زيادي مي‌توني پيدا کني مثلا رو همين اينترنت که آدم‌ها نظرشون رو نسبت به فيلم‌هايي که مي‌بينند مي‌گن. يا مثلا همين که تعداد زيادي مجله راجع به فيلم در مي‌آد اما حداقل من چيز خوبي در زمينه کتاب نمي‌شناسم. و مهم‌تر از اون فکر مي‌کردم که کتاب‌هايي که من مي‌خونم با کتاب‌هايي که يه خارجي خونده خيلي فرق مي‌کنه. مثلا اون موقع‌ها که مي‌رفتم تو اين group هاي yahoo يا مثلا با icq کار مي‌کردم، هميشه interest م رو reading books مي‌ذاشتم ولي هيچ وقت نتونستم آدم‌هايي پيدا کنم که باهاشون حرف بزنم. اما خيلي جالب بود که richard کلي از کتاب‌هايي که من خونده بودم رو خونده بود و حداقل نويسنده‌هاي زيادي بودن که هم اون مي‌شناخت هم من. بچه‌ها کم کم اون‌جا حوصلشون سر رفته بود، به خاطر اين که اون روز رحلت بود و ظاهرا همه جا تعطيل بود مجبور بوديم همون جا بمونيم. و از طرفي هم هوا گرم بود و مثلا نمي‌شد که بريم بيرون و بگرديم يا بازي کنيم. البته بچه‌ها يه ابتکارايي مي‌زدن. مثلا يه سري از بچه‌ها جمع شدن تو حياط و يه گروه کنسرت درست کردن. يه سري با دست و دهن صدا در مي‌اوردن و يه نفر هم مي‌خوند. کلي شعرهاي مسخره خوندند و اداهاي بامزه در اوردن و همه جمع شدن دورشون و کلي خنديديم. حدود ساعت ۷ اينا هم راه افتاديم به طرف بم که قرار بود شب اون جا بخوابيم. خيلي تو راه بوديم. و خسته و کوفته رسيديم به بم. اون جا خانه معلم قرار بود بخوابيم. البته اول بايد شام حاضر مي‌کرديم. بچه‌هاي شوراي صنفي دسته بندي کرده بودن که هر وعده غذايي رو يه عده‌اي حاظر کنن و اون شب نوبت من هم بود. با کلي مسخره بازي شام ساندويچ سوسيس حاضر کرديم و داديم همه خوردن و بعد پسرها رفتن خوابگاهشون و ما هم رفتيم که بخوابيم. اما ولي واقعا بيچاره معلم‌هاي مملکت. اين خانه معلم يه جاي درب و داغون بدتر از سربازخونه. دهنه کولر مستقيم به طرف تخت‌ها بود، و ما هم که دلمون نمي‌اومد اون پتوهايي که بهتره توصيف نکنم رو بکشيم رو خودمون. حموم هم يه دونه داشت که اونم آبش سرد بود و با ۵۴ تا آدمي که مي‌خواستن برن حموم من يکي که قيدش رو زدم. ظاهرا وضع پسرا بدتر از اين بوده. اول رفته بودن يه جايي که انقدر وحشتناک بوده که مجبور شده بودن جاشون رو عوض کنن برن جاي ديگه. ساعت ۳ بعد از نصفه شب. جاي دوم هم حموم نداشته بيچاره‌ها رفته بودن با شلنگ‌هاي تو حياط دوش گرفته بودن! خلاصه به زحمت روز اول تموم شد!


........................................................................................

6/01/2002

٭ ما فردا داريم مي‌ريم اردو. دانشکده ما تنها چيزيش که تو کاراي فوق برنامه‌اش بايد حتما اجرا بشه اردوه! شوراي صنفي ما که همون فوق‌برنامه‌ هم هست. هر سال يه اردوي سه روزه مي‌بره. (اسمش سه روزه‌است البته!) سال اول ما بوديم که برديم همدان. پارسال تبريز بود و امسال کرمان. اما امسال بي‌سابقه‌ است. ۱۰۰ نفر آدم مي‌خوان بيان. اونم تو يه دانشکده ۳۰۰ نفري. از هر تيپ آدمي هستن. اين ممکنه باعث بشه که بيشتر خوش بگذره و چيزي که احتمالش بيشتره ولي اميدوارم نشه! اينه‌ که اختلاف پيش بياد. تقسيم کار تو اردوها هم خيلي مهمه. مديريت همراه با خوش‌اخلاقي‌ هم همين طور! بچه‌هاي شوراي صنفي امسال که به نظر نمي‌آد زياد اين توانايي رو داشته باشن. خدا به خير کنه. من که تا همين ديروز نمي‌دونستم که مي‌تونم برم يا نه. به همين خاطر يه عالمه کار دارم. يه عالم چيز بايد بخرم، و با اين بي‌پولي ....


........................................................................................

5/31/2002

٭ مجله زنان ارديبهشت رو خيلي وقته خريده بودم. يه مقاله داره راجع به اين که زن‌ها نمي‌تونن براي بچه‌هاشون حساب سرمايه‌گذاري باز کنند! چون در حساب‌هاي سرمايه‌گذاري مدت‌دار، بازکننده حساب به بانک وکالت مي‌ده که از پولي که توي اون حساب گذاشته استفاده کنه. ولي در احکام شرع دخالت در اموال صغير، جزء وظايف ولي، وصي و قيم است،پس مگر در مواردي که مادر به عنوان قيم تعيين شده باشه، مادر نمي‌تونه اين وکالت رو بده. البته ظاهرا يک کلکي زده‌اند که اين کار عملي بشه و اون اينه که مادر يه حساب باز مي‌کنه که در واقع به اسم خودشه ولي يه قراردادي امضا مي‌شه بين اون و بانک که بعد از اين‌که بچه‌اش به سن قانوني رسيد، اين حساب به اون بچه واگذار بشه. يه مقاله ديگه داره راجع به افسانه و راضيه که براي دفاع از خودشون دو نفر رو کشتن. فصه‌اش رو فکر کنم همه شنيدن. ظاهرا يه قانوني هست که مي‌گه: هرکس در مقام دفاع از نفس يا عرض و يا ناموس و يا مال خود يا ديگري و يا آزادي تن خود يا ديگري در برابر هرگونه تجاوز فعلي و يا خطر قريب‌الوقوع عملي انجام دهد که جرم باشد، در صورت اجتماع شرايط زير قابل تعقيب و مجازات نيست: ۱) دفاع با تجاوز و خطر متناسب باشد. ۲) عمل ارتکابي بيش از حد لازم نباشد. ۳) توسل به قواي دولتي بدون فوت وقت عملا ممکن نباشد و يا مداخله قواي مذکور در رفع تجاوز و خطر موثر واقع نشود. اما حالا حکم اين دو تا چي‌ شده. گفتن اين‌ها خودشان را در معرض تجاوز قرار داده‌اند بعد يه تيکه بعدش نوشته که واقعا فکر کنم همون طوري که نوشته درد اکثر دختراست. باز يه قانوني هست : هرکس در اماکن عمومي و يا معابر متعرض يا مزاحم اطفال يا زنان بشود و يا با الفاظ و حرکات مخالف شئون و حيثيت به آنان توهين کند به حبس از دو ماه تا شش ماه و تا ۷۴ ضربه شلاق محکوم مي‌شود. اما به قول خود مقاله تا وقتي تو خيابون تا به يه دختري متلک مي‌گند همه بر مي‌گردن ببينند دختره چه شکليه و همه مي‌گن حتما ريگي به کفش خودش بوده ...و اين موضوع و سخت بودن اثبات اين که کسي متلک گفته ... دست به دست هم داده تا متلک شنيدن جزئي از زندگي روزانه همه زنان شود و متلک گفتن حقي که جامعه پس از بلوغ به همه مردان مي‌دهد.


........................................................................................

5/29/2002

٭ حالم انقدر بده. کاش مي‌شد فرار کنم. اول که اين کلاسي که مي‌خوام برم واقعا ديگه آخرشن. اولا که اصلا نمي‌گن کي شروع مي‌شه، چه روزهايي کلاس هست. هي همه مي‌پرسن مياي اردو هي بايد بگم به‌خدا نمي‌دونم. روز کلاس ۳ روز قبلش هنوز معلوم نيست. امروز صبح زنگ زدن مي‌گن فلان قدر پول بيارين بياين ثبت نام. حالا از اون طرف هم پولي که امروز بايد به يه نفر مي‌دادم ۵۰۰۰۰ تومنش رو قبلا يادم رفته بود حساب کنم. بنابراين ديگه پول نداشتم براي ثبت نام کلاس. رفتم از خالم ۲۰۰۰۰ تومن گرفتم. تازه اون جا فهميدم که دختر خالم از سوريه اومده و من نرفتم خونشون ديدنش. بعد بدو بدو رفتم تا ونک هم پولي رو که بايد مي‌دادم دادم هم رفتم که کلاس ثبت نام کنم. رفتم اون‌جا ديدم يه برگه زده بهديوار که پول رو بريزين به فلان حساب. مي‌گم خب اينو با تلفن مي‌گفتين. مي‌گه ترسيديم اشتباه شه! حالا چون به خالم گفته بودم عصر مي‌آم خونتون هم پول رو مي‌آرم هم دخترخالم رو ببينم بايد مي‌رسيدم به بانک. دويدم سوار تاکسي شدم. تا رسيدم از ۱:۳۰ گذشته بود و بانک بسته. البته خوش‌بختانه بانک تجارت باز بود. پول کلاس رو ريختم به حساب. انقدر خسته بودم که نمي‌تونستم راه برم،گيج که بودم خستگي هم بهش اضافه شد، يادم رفت که بايد تا قبل از ۴ برم اين فيش رو بدم. ساعت ۳:۳۰ يادم افتاد. البته خب از ۲ تا ۳:۳۰ فقط يه ساعت دير بود و رکورد خوبي بود! زنگ زدم گفتم من پول رو ريختم نمي‌شه رسيدش رو بعدا بيارم مي‌گه نه. گفتيم با متروي ميرداماد بريم. همه جا هم که نوشته بود جهان کودک ايستگاه داره. رفتيم سوار شديم. اول که کلي تو راه بوديم بعد ايستگاه اون‌جا که رسيديم وايساد ولي در باز نشد. کلي به حماقت خودمون خنديديم که چرا ما يادمون نبود که اين‌جا ايرانه و نبايد به سوادت اطمينان کني و هي بايد همه‌چي رو بپرسي. هيچس رفتيم تا ايستگاه ميرداماد. اون‌جا همه که يک بيابوني بود هرچي دور و برمون رو نگاه کرديم نفهميديم اين‌جا کجاست. از هر کي‌ مي پرسم از کدوم ور بايد برم مي‌گه من تازه اومدم اين‌جا بلد نيستم. بعد از کلي معطلي يه تاکسي پيدا شده که مي‌بره تا ونک. نگو که سرويس آخر معمول مترو هم نمي‌دونم به چه دليلي نمي‌رفت و کلي آدم بيچاره که به اميد مترو تا اون بيابون اومده بودند هرچي از دهنش در مي‌اومد به هر کي که به ذهنشون مي‌رسيد گفتن! خلاصه ساعت ۵:۳۰ رسيدم اون‌جا. فيش رو ازم تحويل گرفت گفتن به سلامت! البته هنوز معلوم نيست که کلاس کي شروع بشه!‌ باز اون همه راه تا ايستگاهاي تاکسي. ولي ديگه ديدم اصلا نمي‌تونم برم دانشگاه. اين گرماي لعنتي. از خستگي اصلا نمي‌تونستم وايسم. رفتم خونه و گزارش روزنامه موند براي فردا. فرداي تعطيل هم بايد برم دانشگاه. تازه الان هي دارم فکر مي‌کنم خالم رو چي‌کار کنم. پولشون رو که نگرفتم دست خالي هم که نمي‌شه رفت ديدن کسي که از زيارت اومده! ولي واقعا تا آشپزخونه هم نمي‌تونم برم يه ليوان آب بخورم چه برسه به اينکه برم شيريني بخرم. بهترين راه اينه که بشينم و collapse بازي کنم!!!!


........................................................................................

5/28/2002

٭ چند وقت پيش يکي از بچه‌هاي دانشکده با من و يه نفر ديگه که اتفاقا اون هم توي روزنامه کار مي‌کرد بحثش شد سر اين که روزنامه اصلا به درد نمي‌خوره! قضيه اينه که اين روزنامه دانشگاه ظاهرا يه بودجه‌اي از دانشگاه داره و از اون بودجه معمول گروه‌هاي فوق برنامه استفاده نمي‌کنه و هي بهش گير مي‌دن که شما با دانشگاهين و به همين خاطره که از اونا انتقاد نمي‌کنيد. مثلا همين کسي که با ما بحث مي‌کرد مي‌گفت وقتي شما زير دست رييس دانشگاه هستين ذاتا نمي‌تونيد ازش انتقاد کنيد. و هي يه روزنامه ديگه دانشگاه رو مثال مي‌اورد که اونا هميشه با لحن تندي به همه مي‌توپيدن و مخصوصا يه بار با لحن بدي به ريسس دانشگاه توپيده بودن و يه کانديد ديگه براي رياست دانشگاه معرفي کرده بودند و باهاش مصاحبه کرده بودن و اينا. براي من خيلي جالب بود که چه جوري بچه‌ها تحت تاثير حرفاي چنين نشريه‌اي قرار مي‌گيرن. يادمه که سر ترميم، يه نفر به ما گفته بود که وقتي خواسته يه درس رو حذف يا اضافه کنه تمام درساي قبليش حذف شده و بر باد رفته! خب برنامه ثبت نام هم جديد بود و همه مي گفتن که اين اشکال از برنامه بوده. ما کاري که کرديم و اتفاقا خودم هم رفتم پرسيدم اين بود که رفتيم پيش نويسنده برنامه تو مرکز محاسبات. اون گفت آره اين آدم پيش ما هم اومده، اين ايراد از اپراتور بوده مه با برنامه کار مي‌کرده، موقعي که براش ثبت نام کرده بوده به جاي دکمه تثبيت و چاپ، دکمه چاپ رو فشار داده و طرف يه فرم تثبيت اومده دستش و خيال کرده همه درسا رو گرفته. در صورتي که اين فقط چاپ اون صفحه بوده و درسا براش تثبيت نشده بوده! و بنابراين تو ترميم درسي نداشته! ولي خودش خيال مي‌کرده که برنامه ايراد داره و وقتي ترميم مي‌کني درسات رو آزاد مي‌کنه براي بقيه که بيان بگيرنش! خب ما شرح کامل اينو نوشتيم ولي تو اون يکي روزنامه چند وقت بعدش همون اعتراض اون طرف رو اون هم با يک لحن کنايه آميز به نويسندگان برنامه نوشته بودند. فکر مي‌کنم اعتقاد اکثر کسايي که اون‌جا تو روزنامه کار مي‌کنن اينه که ما بايد خبر رو بديم و تحليل و موضع‌گيري رو خود خواننده مي‌کنه. نمي‌دونم ولي واقعا باور نمي‌کنم که به اين بگن محاقظه کاري


٭ من واقعا خودم موندم که وقتم رو دارم چيکار مي‌کنم. هيچ وقت، وقت ندارم ولي در عين حال هيچ کاري هم انجام نمي‌دم. وقتي بهش فکر مي‌کنم مي‌بينم از صبح تا عصرم رو تو دانشگاه و تو دفتر مجله به بطالت مي‌گذرونم. چون به خاطر يه کار کوچيک مي‌رم دانشگاه و حالا اون کار انجام شده يا نشده، بعدش ديگه خب سخته که تو اين گرما بيام خونه کارام هم که همش با کامپيوتره. يا search ه يا تايپ. که خب چون اون جا کامپيوتر نيست کارام انجام نمي‌شه. خونه هم قسمت اصلي وقتم رو اينترنت مي‌گيره و اون هم تقصيره اين داداشمه! چون تقسيم بندي کرديم که تا قبل از ۱۰ من با کامپيوتر کار کنم و بعد از ۱۰ اون. خب من از فرصت استفاده مي‌کنم و تا ۱۰ هي تو اينترنت علافي مي‌کنم. بعد از ۱۰ هم که بايد شام بخوري و بعد هم خوابت مي‌گيره! پس مي‌بينيم که اصلا تقصير من نيست! اين email رو يه دفعه يکي از بچه‌ها برام فرستاده بود چيز جالبيه!

It's not the fault of the student if he fails, because the year has ONLY 365 days. Typical academic year for a student. 1. Fridays -52, Fridays in a year, you know Fridays are for rest. days left 313. 2. Summer holidays-50 where weather is very hot and difficult to study. days left 263. 3. 8 hours daily sleep-means 30 days. days left 141. 4. 1 hour for daily playing-(good for health) means 15 days. days left 126. 5. 2 hours daily for food & other delicacies(chew properly & eat)-means 30days. days left 96. 6. 1 hour for talking (man is a social animal)-means 15 days. days left 81. 7. Exam days per year atleast 35 days. days left 46. 8. Quarterly, Half yearly and festival (holidays)-40 days. Balance 6 days. 9. For sickness atleast 3 days. remaining days 3. 10. Movies and functions atleast 2 days. 1 day left. 11. That 1 day is your birthday. "How can you study at that day? Balance dayss 0. How then can a student pass ?????



........................................................................................

5/25/2002

٭ امروز يکي از بچه‌هاي ما که رفته بود آنکارا براي ويزا برگشت. از ۱۵ نفر ايراني که يه ۷-۸ تاييشون شريفي بودند همه reject شدن. به جز يه نفر که از آمريکا اومده بود براي برگشت دوباره ويزا مي‌خواست که بهش دادند. رفتارهايي که اون‌جا شده هم جالبه. اين بچه‌ها خب کلي تو صف بودند و اين‌ها تا مي‌آد نوبتشون برسه، چند تا خانم مي‌آن مي‌پرن جلوشون و مي‌رن تو. ولي بعد از يه مدتي کنسول خودش مي‌گه خب چند تا دانشجو بفرستين تو. چند نفر که جلوي صف بودند مي‌رن تو و نگو که آقاي کنسول reject خونش کم شده بوده. اينا مي‌رن تو و تق تق مهر مي‌زنه و مي‌فرسته بيرون. فردا هم اول تمام غير دانشجوها رو مستقل از نوبت راه مي‌ندازه و بقيه ۱۴ دانشجو رو رد. البته با اون دانشجوي از خارج اومده هم يك ساعت و نيم حرف مي‌زنه و هي بهش مي‌گه که تو چرا اومدي، اگه فاميلات مي‌خواستند ببيننت خب اونا مي‌اومدند. ولي آخرش ظاهرا چون پارسال از همين‌جا ويزا براي رفت گرفته بوده بهش دوباره داده. ولي با بقيه اصلا حرف نمي‌زده مدارکشون رو هم نگاه نمي‌کرده. همين کسي که براي ما تعريف مي‌کرد وقتي ردش کرده گفته چرا؟ گفته براي اين‌که بر نمي‌گردي. گفته من ثابت مي‌کنم که برمي گردم اصلا نذاشته مدارکش رو نشون بده و گفته هاها نمي‌توني!!!! جالب اين بوده که به تمام کسايي که براي کار مي‌رفتن ويزا داده. به توريست‌ها به تمام خانم‌هاي بالاي ۵۰ سال داده و يه خانم زير ۵۰ سال که دو تا بچه داشته و هر دو بچه‌اش تو جرجيا درس مي‌خوندن و عمرا که برمي‌گشته! ولي مثلا يه خانواده بودند که يه سه قلو ي ۵-۶ ساله داشتند که سرطان داشتند و براي معالجه مي‌رفتند باباي خانواده مي‌گفته براي اين که شما بفهمين اينا برمي گردن من نمي‌رم اما به اونا هم ويزا نداده. بعد چند نفر از دخترا رفتن استانبول يکي که appointment داشته و بقيه نداشتن. رفتن اون‌جا و توي ليست نگاه کردن و ۷ تا از دانشجوهاي ايراني که امريکا بودند و از قبل براي اون‌جا وقت گرفته بودند و حالا پشيمون شده بودند از اومدن تو ليست بودن. اينا گفتن اينا اگه نيومدند ما جاشون بريم. يا اين‌که خب چون اينا نيومدند پس حتما وقت اضافي مي‌آد ما بريم گفتن نه! و اون يه نفر رو هم که وقت داشته به خاطر اين که يکي دو روز مونده بوده به اين‌که سه ماه بشه به رفتنش رد کرده. البته تحليل بچه‌ها اين بود که اون‌جا چون خيلي شلوغ شده بوده مي‌خواستن از بارش کم کنن. و اونا هنوز به دبي و استانبول اميد دارن. گرچه خود ويزاي دبي گرفتن براي دخترا واويلاست.


........................................................................................

5/24/2002

٭ ديشب رفتيم فيلم سانس آخر سينما فرهنگ «سرزمين هيچ‌کس» (No Man's Land ). راجع به جنگ بوسني بود. قشنگ بود. از بيهودگي انگيزه‌هاي طرفين براي جنگ و مخصوصا از بي‌فايده!! بودن سازمان ملل حرف زده بود. ولي تو فيلم قدرت خبرنگار رو که مي‌ديدي مي‌گفتي، عين ايران! خبرنگارا رفته بودند رو بيسيم نيروهاي حافظ صلح سازمان ملل و فوري فهميدن چه خبر شده و اون‌جا سر رسيدن! گرچه که گولشون زدن ولي تا مي‌خواستند به حرف خبرنگارا گوش نکنن. تا اونا مي‌گفتن خب ما الان همين رو منعکس مي‌کنيم فوري همه چي حل مي‌شد. اصلا بلد نبودند دوربين خبرنگار رو بگيرند، فيلم‌هاش رو درارن همه رو بريزن تو جوب! خودش رو هم بگيرن ببرن تا چند روز کسي ندونه کجا بردنش تا و قتي همه چي يادش بره.


٭ گفتم که يکي از کتابايي که از نمايشگاه کتاب خريدم «تمهيدات» «عين القضات همداني»ه. تمهيد ششم کتاب راجع به عشقه. - اي عزيز، به اين حديث گوش کن که مصطفي گفت: هرکس که عاشق شود و آنگاه عشق خويش را پنهان دارد و بر عشق بميرد، شهيد باشد. - دريغا عشق فرض (واجب) راه است، براي همه. دريغا اگر عشق خالق نداري عشق مخلوق مهيا کن تا قدر اين کلمات تو را حاصل شود (به! قبلا يه تصحيح ديگه از محمد کاظم کهدويي و يدالله شکيبا فر رو خونده بودم اينو نوشته بود ولي تو اين يکي که تصحيح رضا اسدپور نوشته سعي کن و عشقي مهيا کن تا قدر اين کلمات...!!!!)دريغا از عشق چه مي‌توان گفت! و از عشق چه نشاني مي‌توان داد، و چه عبارتي مي‌توان کرد!‌قدر نهادن در عشق بر کسي مسلم مي‌شود که با خود نباشد و خود را ترک کند، و خود را در عشق، ايثار کند عشق آتش است، هر جا که باشد جز او چيزي نماند. هرجا که برسد مي‌سوزاند و به رنگ خود مي گرداند. - اي عزيز نمي دانم که از عشق خالق بگويم يا از عشق مخلوق. عشق ها بر سه گونه آمدند، اما هر عشقي درجات مختلف دارد: عشقي صغير، و عشقي کبير و عشقي ميانه. عشق صغير عشق ماست با خداي تعالي. و عشق کبير، عشق خداست با بندگان خود، عشق ميانه را دريغا. نمي‌توانم گفت که بس مختصر فهم آمده‌ايم.


........................................................................................

5/23/2002

٭ اون امتحاني که داده بودم رو قبول شدم، وقتي زنگ زدن که بيا کلاس، گفتم ا مگه من قبول شدم؟! انقدر مصاحبه رو بد داده بودم که حتي زنگ نزده بودم ببينم قبول شدم يا نه. البته هنوز معلوم نيست که از کي شروع مي‌شه، اين جلسه آشنايي بود، من که خيلي خوشم اومد. ولي بديش اينه که اگه زود شروع بشه، اردو نمي‌تونم برم و يک عالم دلم مي‌سوزه!


٭ ديشب رفته بوديم خونه يکي از دوستامون مهموني. اين‌ها هم‌دوره‌اي مامان بابام تو امريکا بودند و هنوز بعد از ۲۵ سال هر دفعه با هم هستند، يک ضرب راجع به خاطرات اون‌جا حرف مي‌زنند. اين دفعه به جز من و داداشم يه دانشجوي شريفي ديگه هم بود! اين يه دليل! و دليل ديگه هم همين بحث قضاياي اخير راجع به ويزا و اين‌ها. خلاصه آخرش رسيد به اين‌که آخه چرا امريکا اين شده. اونا الان نصف سال رو تقريبا اين‌جا هستن و نصف ديگه رو اون‌جا. همش مي گفتن از اين‌که چه‌قدر به درس بي‌علاقن. و يا به عبارتي خنگن! و اين اطلاعات سياسيشون هم صفره و اين‌ها. بعد هي ما مي‌گفتيم خب پس آخه چرا اونا اينن و ما اينيم! مي گفتن خب خارجي‌ها. کلي از پيشرفت امريکا مديون خارجي‌هاست. ما مي‌گفتيم خب بالاخره علاوه بر اين ‌که امکانات جذب اين آدم‌ها رو دارن، معلوم مي‌شه عقلش رو هم دارن که اين کار رو بکنن. آقاي خونواده!!! که خيلي هم براي من آدم جالبيه. هميشه باباي منو مسخره مي‌کنه که همش درس مي‌خونده عوضش خودش از کار تو پمپ بنزين و اينا شروع کرده و الان مدير عامل يه کارخونه خيلي مهمه و خيلي وضعشون هم خوبه. اين دفعه توجه کردم و ديدم که واضحه که خيلي باهوشه. در درک حرفاي آدم‌ها. خلاقيت در حرف زدن و چيزاي ديگه. واقعا آدم مي‌فهمه که اون کسايي که به يه جايي رسيدن حتما يه جورايي باهوش بودن. داشتم مي گفتم اين آقاي خونواده مي‌گفت که خب امريکا خيلي کشور با نعمتيه. اينو نمي‌شه انکار کرد. کشوري با اين وسعت. و بعد همه‌اش يه زبون. دور و برش همش دريا و از چيزاي ديگه مثل نفت و کشاورزي و معادن هم که کم ندارن. بعد ما گفتيم که خب درسته که اين چيزا خيلي موثر و مهمه اما از طرفي هم دردسرسازه. وسعت يک کشور مي‌تونه اداره‌اش رو خيلي دچار مشکل کنه. و منابع خب چرا باعث نشده ديگران بريزن اون‌جا و بخوان استفاده کنن. بعد اون و بابام کلي از تاريخ امريکا گفتن. اين که بعد از استقلال از انگلستان اون ۵ نفري که در استقلال آمريکا نقش داشتند و قانون اساسي‌شون رو نوشتن،چه آدم‌هاي زيرک و باهوش و کار درستي بودن. و قانون اساسي ممکلتشون رو نوشتن. و وقتي به واشنگتن انگار مي‌گن که بيا ريس‌جمهور بشو مي‌گه نه. اين دريچه ديکتاتوريه. مردم بايد راي بدن و انتخابات برگزار شه. و بعد البته بحث خيلي سياسي‌تر شد که عين ما! ولي واقعا اين که پايه گذاران آدم‌هاي عاقلي باشن چه‌قدر در نتيجه تاثير مي‌ذاره.


٭ به نظر شما بيست تومني سبزه يا آبي؟!!!اينم يکي ديگه از کاراي عجيب غريب بچه‌هاي دانشکده ما! ديروز يه بيست تومني چسبونده بودن به يه کاغذ و زيرش دو تا ستون گذاشته بودند زير يکي اسم کسايي که مي‌گفتن آبي و يکي ديگه سبز. جالبي قضيه اين بود که چه ‌قدر همه با جديت خودشون رو درگير اين قضيه کرده بودندو از همه استادا هم پرسيده بودن! راه‌حل هاي تکنولوژيک هم البته ارائه شد. که اسکنش کنيم و تو يه چيزي مثلا مثل Corel Draw بفهميم بيشتر چه رنگيه!


........................................................................................

5/22/2002

٭ گفتم که دارم کتاب زندگي John Nash (قهرمان فيلم ذهن زيبا) رو مي‌خونم، اين‌ها قسمت‌هايي از مقدمه‌اشه. يه چيزايي هم راجع به شيزوفرني داره که خيلي جالبه. در ضمن هيچ ادعايي بر اين‌که ترجمه خوبي کرده باشم ندارم!! «چه‌طور شما، يک رياضيدان، مردي که خود را وقف استدلال و اثبات منطقي کرده‌ است ... چه‌طور باور مي‌کرديد که موجودات فرازميني براي شما پيام مي‌فرستند؟ چه‌طور باور مي‌کرديد که توسط بيگانه‌ها از فضا مامور شده‌ايد که دنيا را نجات دهيد؟ چه‌طور ...؟» « چون، ايده‌هايي که درباره موجودات ماوراء طبيعي داشتم به همان صورتي به ذهنم مي‌آمد که ايده‌هاي رياضيم مي‌آمد. بنابراين آن‌ها را جدي مي‌گرفتم» قهرمان‌هاي او متفکران مجرد و فوق بشرهايي چون نيوتن و نيچه بودند. کامپيوتر و داستان‌هاي علمي تخيلي از علائق او بودند. او «ماشين‌هاي متفکر» را آنطور که او مي‌ناميدشان، از بعضي جهات از انسان‌ها برتر مي‌دانست. زماني او شيفته اين مساله شده بود که آيا ممکن است داروها (مواد مخدر؟) کارايي ذهني و فيزيکي را زياد کند؟ او فريب ايده وجود موجودات بيگانه‌اي با عقلانيت برتر که به خود آموخته بودند که به تمام احساسات بي‌توجهي کنند را خورده بود. از آنجا که به شدت عقل‌گرا بود، آرزو داشت تا تصميمات زندگي را - اين که اولين آسانسور را سوار شود يا براي بعدي منتظر بماند، اين که پولش را در بانک بگذارد، چه شغلي را قبول کند، آيا ازدواج کند- را به محاسبه سود و زيان و الگوريتم‌هاي رياضي جدا از احساسات، عرف و آداب تبديل کند. اين رياضيدان بزرگ لهستاني John von Neumann بود که براي اولين بار تشخيص داد که رفتارهاي اجتماعي را مي توان به عنوان يک بازي تحليل کرد. مقاله او در سال ۱۹۲۸ درباره بازي‌هاي اتاق پذيرايي اولين کوشش موفقيت آميز براي درآوردن قوانين منطقي و رياضي درباره رقابت بود. همان‌طور که Blake عالم را در دانه شني ديد، دانشمندان بزرگ اغلب به دنبال سرنخ‌هايي براي مسائل گسترده و پيچيده در زندگي گوچک و آشناي روزمره بوده‌اند. نيوتن به دريافتي نسبت به آسمان‌ها با تردستي با گلوله‌هاي چوبي دست‌يافت. اينشتين درباره يک قايق که از يک رودخانه بالا مي‌رفت فکر مي‌کرد. Von Neumann درباره بازي پوکر تعمق مي‌کرد. آن‌طور که Von Neumann عقيده داشت، کاري ساده و بازي‌گونه مثل پوکر ممکن است کليد کارهاي بسيار جدي تر انساني باشد، به دو دليل. هم پوکر هم رقابت اقتصادي به نوعي استدلال احتياج دارند، محاسبه عقلاني سود و زيان بر پايه سيستمي از مقادير که از داخل سازگارند (« بيشتر بهتر از کمتر است» ). و در هر دو مورد، نتيجه براي هر کدام از طرفين نه تنها به کارهاي خود او که به کارهاي مستقل طرف مقابل هم بستگي دارد. يک قرن جلوتر، اقتصاددان فرنسوي Anttoine-Augustin Cournot اشاره کرده بود که انتخاب اقتصادي وقتي يا هيچ‌کدام از عوامل حاضر نباشند يا تعداد آنها زياد باشد،بسيار ساده مي‌شود. رابينسون کروزوئه در جزيره تنهايي خود لازم نيست نگران ديگراني باشد که کارهاي آنها روي او اثر بگذارد. همين‌طور قصابان و نانواهاي Adam Smith . آنها در دنيايي زندگي مي‌کنند که بازيگران زيادي وجود دارند و کارهاي آنها در واقع همديگر را خنثي مي‌کند. ولي وقتي عوامل بيشتر از يکي باشد ولي تعداد آنها آنقدر زياد نباشد که بتوان از اثر آن صرف نظر کرد، رفتار استراتژيک به يک مساله حل ناشدني تبديل مي‌شود : « من فکر مي‌کنم که او فکر مي‌کند که من فکر مي‌کنم که او فکر مي‌کند،» و همين‌طور. Von Neuman توانست جواب قابل قيولي براي اين مساله استدلال دايره‌اي براي بازي‌هايي که دو نفره و با مجموع صفر (بازي‌هايي که ضرر يک نفر سود نفر ديگر است)هستند، پيدا کند. ولي بازي‌هاي با مجموع صفر بازي‌هايي هستد که کمتر به اقتصاد شبيه‌اند. براي وضعيت‌هايي که بازيکنان زيادي با سود دو جانبه وجود دارند ـسناريوي معمول اقتصاد- شعور برتر Von Neumann باعث شکست او شد. او قانع شده بود که بازيگران بايد اتحادهاي موقتي تشکيل دهند، و توافقات ضمني کنند و تسليم اراده بزرگ‌تر، مرکزي و بالاتر شوند تا اين توافقات را اجرا کند. کاملا ممکن است که عقيده او منعکس کننده بي‌اعتمادي‌هاي نسل او باشد، در ميانه جنگ جهاني و رهايي از فرديت. گرچه Von Neumann کمتر با عقايد ليبرال اينشتين ، برتراند راسل و اقتصاددان انگليسي John Maynard Keynes موافق بود ولي با قسمتي از عقيده آنها موافق بود که کارهايي که ممکن است از نظر بک فرد عاقلانه به نظر بيايد مي‌تواند باعث آشوب اجتماعي شود. مانند آنها او از راه‌حل رايج آن زمان براي تعراضات سيسي در عصر سلاح‌هاي هسته‌اي استقبال مي‌کرد: دولت جهاني. Nash جوان درک کاملا متفاوتي داشت . در حالي که تمرکز Von Neumann گروه بود، Nash به فرد توجه مي‌کرد. در تز دکتراي باريک ۲۷ صفحه‌ايش، که وقتي ۲۲ ساله بود نوشت، Nash يک نظريه براي بازي‌هايي ساخت که در آنها امکان سود دو طرفه هم وجود داشت، ارائه کرد و با اين مفهومي را ارائه کرد که اجازه مي‌داد يک نفر زنجيره بي پايان استدلال « من فکر مي‌کنم که او فکر مي‌کند که ...» را در جايي پاره کند. حيله او اين بود که بازي را مي‌توان حل کرد وقتي هر بازيگر به‌طور مستقل بهترين جوابش را براي بهترين استراتژي طرف مقابل انتخاب کند. بنابراين، يک مرد جوان که چنان از احساسات ديگران دور به نظر مي‌آمد ، توانست بفهمد که انساني‌ترين انگيزه‌ها و رفتارها به همان رازآلودگي رياضي (دنياي ايده‌آل صور افلاطوني که توسط انسان‌ها با درون‌گرايي محض آفريده شده بود) است. ولي Nash در يک شهر رو به توسعه در دامنه‌هاي Appalachian بزرگ شده بود که ثروت از تجارت خام و پر سر و صداي راه‌آهن، زغال سنگ و آهن قراضه و نيروي برق به دست مي‌آمد. عقلانيت فردي و منفعت طلبي، و نه توافق جمعي روي يک کالاي مشترک به نظر براي يک نظم قابل تحمل کافي بود. جهش بين مشاهداتش از شهري که در آن بزرگ شده بود به استراتژي منطقي براي يک فرد که سود خود را ماکزيمم و ضرر خود را مينيمم کند، کوتاه بود. موازنه Nash، وقتي توضيح داده مي‌شود به نظر بديهي مي‌آيد، ولي با فرمول بندي کردن مساله رقابت اقتصادي به صورتي که او کرد، Nash نشان داد که يک روند غير متمرکز تصميم گيري در واقع مي توانست منسجم و مناسب باشد، و به اقتصاد نسخه به روز شده‌ و پيچيده‌تري از نسخه تشبيه Adam Smith بدهد.


........................................................................................

Home