تنها چند واژه |
9/30/2003
٭ يک شنبه هم شب بچهها رو دعوت کرده بوديم خونمون. زرشک پلو با مرغ و سوسيس بندري درست کرديم. البته نميدونم چرا به نظرم کم بود غذا :(
آهان گفتم که اون روز معلم زبان يه مقدار از تاريخچه دانشگاه تعريف کرد. اصلا اين جوري شد که يکي از بچهها دير اومد و گفت ببخشيد جاي کلاس رو گم کرده بودم. و اين جوري شد که اون توضيح داد که آره ساختمونهاي اينجا اکثرا خيلي پيچ در پيچند و دليلش اينه که معماري اين جا رو جوري کردن که به نظر خيلي قديمي بياد. با اينکه قدمت ساختمونها حدود ۷۰ ساله، اما به نظر خيلي قديميتر ميان. مثلا پنجرهها علاوه بر مدلش که قديميه، بعضي جاها شيشههاش رو شکستنو دوباره بند زدن تا قديمتر به نظر بياد. يا اينکه سفالهاي سقفها رو وقتي ميخواستن بذارن، مدتي اونا رو ميدارن زير خاک و يه اسيدي روشون ميپاشن تا رنگشون عوض شه و قديمي به نظر بيان.
بعد يکي از بچهها دليل اسم دانشگاه رو پرسيد. گفت که سيصد سال پيش ۱۲ نفر از استادهاي هاروارد براي فرار از جو خيلي خشک اون جا ميان و يه دانشگاهي درست ميکنن به اسم Collegiate School در يه شهر ديگه. و شعارشون هم بوده Luxet Veritas که به معتي روشنايي و حقيقته که از يه دعايي در انجيل اومده. بعد ديگه دانشگاه شلوغ ميشه و تصميم ميگيرن ببرنش يه جاي خلوتتر که همين جاي فعليش بوده. بعد از مدتي از لحاظ مالي خيلي وضعشون خراب ميشه و يه سرب نامه ميفرستند براي پولدارهاي شهر که کمک کنن به دانشگاه و يک تاجر خيلي خيلي ثروتمند به اسم Elihu Yale پول خيلي زيادي ميده و به همين خاطر اسم دانشگاه رو به اسم اون ميذارن
........................................................................................نوشته شده در ساعت 9/30/2003 09:59:00 AM توسط Roya 9/29/2003
٭ خب laptop خيلي هم چيز تحفهاي نبود :( چون Apple ه و کار کردن باهاش خيلي سخته. فارسي ديدنش رو به يه زوري حل کردم ولي هنوز نميتونم باهاش بنويسم. اولين گندي که باهاش زديم اين بود که خب تا اورديمش خونه خواستيم با اينترنت کار کنيم، يه CD به عنوان تبليغ قبلا گذاشته بودن دم در خونه مال AOL که نوشته بود دو ماه مجانيه. ما هم رفتيم و register کرديم و مثل بچههاي خوب همه مشخصات بانکي رو هم درست داديم. بعدا فهميديم که بعد دو ماه خودش قطع نميشه و ما بايد زنگ بزنيم و هي چونه بزنيم تا قطعش کنن :(((
خب يک weekend ديگه هم گذشت. شنبه رفتيم يه جايي به اسم Hamden Plaza که يک عالمه مغازه داره و تقريبا بيرون شهره. يه مشت خرت و پرت ديگه خريديم. دوچرخه ميخواستيم بخريم که نمي دونستيم ميتونيم با اتوبوس برش گردونيم يا نه که بيخيالش شديم تا يه وقت با ماشين بريم.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 9/29/2003 02:01:00 PM توسط Roya 9/26/2003
٭ ديروز من صبح کلاس داشتم و بعدش بيکار بودم تا ۷:۳۰ که کلاس زبان داشتم. يه ذره درس خوندم و ول گشتم ولي وقتي اومدم mail ام رو چک کردم ديدم هيچ کس بهم ميل نزده منم حوصلهام نشد چيزي بنويسم!!!
بعد از نهار تصميم گرفتيم بريم starbucks چير بخوريم و اونجا بشينيم درس بخونيم. خب براي اونايي که نميدونن! starbucks يه در واقع cofee shop ه. خب آره همين ديگه. هيچ خاصيت ديگهاي نداره جز اينکه معروفه. اونجا ميتوني هر چه قدر دلت ميخواد بشيني و حرف بزني، کتاب بخوتي، با laptop ت کار کني و .... دفعه پيش که رفتيم چون عليرضا گفت که از کاپوچينو خوشش ميآد اونو گرفتيم با دو تا کيک شکلات و پنير که من از هرکدوم يک پنجمش رو خوردم. البته اين نشون دهنده سليقه کج منه که از چيز تلخ يا خيلي شيرين خوشم نمياد. اين دفعه فراپاچينو کرم دار شکلاتي!!!! خوردم که در واقع ميشد گفت همون شکلات گلاسه خودمون بود ولي خيلي خوشمزه!!
بعد بازم من حوصلهام سر رفت! و رفتيم خريد. براي اولين بار رفتيم shaw's که يه سوپرمارکت خيلي بزرگه که براي يکي مثل من که زود هيجان زده ميشه بده چون مثل ديروز يه عالم پول خرج ميکنه. بعد هم با بدبختي اون همه بار رو اورديم تا دانشگاه.
بعدش که من کلاس داشتم. کلاس يه چرندياتي! راجع به چه جوري سمينار بديم بود. ولي اولش يه چيزايي از تاريخچه دانشگاه گفت. حالا اينا رو بعدا تعريف ميکنم. چون ظاهرا laptop ها حاضره و من عجله دارم که برم ببينم چه جورين!
........................................................................................نوشته شده در ساعت 9/26/2003 01:10:00 PM توسط Roya 9/24/2003
٭ اينجا يه کلاس زباني قراره برم به اسم The Professional Comunicator. جلسه اول کلاس رو هفته پيش رفتم که در واقع مقدمه بود. تو اين کلاس قراره راه ارتباط درست و حرفهاي رو ياد بدن. مثلا اين که چه جوري دست بدي، از کلمههاي قلمبه سلمبه براي بالا بردن کلاس خودت استفاده کني، با چه لحني حرف بزني و حتي چه جوري غذت بخوري!!!
ديروز اولين جلسه تمرينش بود. بايد در چند دقيقه خودمون رو معرفي ميکرديم و اونا از ما فيلم ميگرفتن. به من گفت که خيلي ام ام ميکنم و به جاي اينا بايد سکوت بذارم تا به جاي اينکه به نظر بياد که نميدونم چي بگم به نظر بياد که خيلي با تمانينه حرف ميزنم. گفت مثلا من از اين آقاي بوش خيلي بدم مياد و همه حرفاش احمقانهست ولي به خاطر سکوتي که بين حرفاش ميذاره به حرفاش قدرت ميده.
اين هم ظاهرا آلبوم جديد Ebi ه.
يه چيزي که اين جا به نظرم مياد ولي شايد خيلي درست نباشه اينه که خنديدن خيلي مهمه!! ديشب ۴ تا سريال تلويزيون پشت سر هم داشت همشون خنده دار بودن. حتي اوني که اصل داستان رومانتيکه. استادا حتما سر کلاس ۴-۵ تا تيکه ميندازن که همه بخندن.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 9/24/2003 12:50:00 PM توسط Roya 9/23/2003
٭ ديروز از صبح اومدم دانشگاه. ساعت ۲:۳۰ کلاس داشتم. من سر دو تا کلاس ميرم. يعني در واقع شنوندهام (auditor) البته اينجا شنونده بودنش هم قاعده و قانون داره و کسي ميتونه اين کار رو بکنه که همسر يا بچه دانشجو يا کارمند باشند. و بايد يه فرمي پر کني و امضاي استاد و امضاي مسوول اين امور رو بگيري. من اينجا دو تا درس گرفتهام. يکي :
Artificial Intelligence
و يکي ديگه هم Introduction to Databases
هر دو تا کلاس خيلي خوبن. اولين خوبيشون اينه که کوتاهن!!! من که خيلي دير رسيدم و فعلا تند و تند بايد بخونم تا برسم به درس. خب اين چيزا که خيلي مشهوره که همه سر کلاس خيلي راحتن. هر وقت بخوان ميخوابن، ميخورن، روزنامه ميخونن و ... ولي اين يکي رو ديگه من انتظار نداشتم، اينکه (با عرض معذرت) بلند بلند فين ميکنن!!
........................................................................................نوشته شده در ساعت 9/23/2003 10:07:00 AM توسط Roya 9/22/2003
٭ نه اين طوري نميشه. اگه من بخوام همه ماجراها رو از اول بنويسم اونم با اين سرعت مساوي صفر هيچ وقت به زمان حال نميرسم. در واقع البته دليل اصلي که ميخواستم از اول ماجرا بنويسم، تعريف اتفاقهاي توي سفارت و توي راه (بازرسيها و ...) بود که خب حالا فعلا بيخيالش ميشم. شايد يه موقعي تعريف کردم. خب امروز ۹امين روزيه که من اينجام. جالبه که به نظرم خيلي کم مياد يعني باورم نميشه که کمتر از ۱۰ روز گذشته باشه.
بديش اينه که من تو موقعيتي اومدم که عليرضا حسابي درس داره و من نميتونم ازش انتظار داشته باشم که منو بگردونه. بنابراين بايد خودم بگردم و چيزهايي رو پيدا کنم که باهاش سرگرم شم. البته هنوز اون چيزا رو پيدا نکردم :(
و اما weekend خود را چگونه گذراندم. شنبه صبح با بچهها قرار گذاشته بوديم که بريم East Rock Park. رفتيم و ديدم که پايينش راه ماشين رو رو بستن و توفيق اجباري شد که پياده بريم بالا. خيلي خيلي جاي قشنگيه. متاسفانه دوربينمون باتري نداره ولي اين عکس قبلا از همين جا گرفته شده.
به سبک حسين درخشان!:
........................................................................................نوشته شده در ساعت 9/22/2003 07:57:00 AM توسط Roya 9/15/2003
٭ خب بعد از مدت هاي مديد ميخوام بنويسم. البته واقعا شک دارم که حالا حالا چيز هست بنويسم يا نه.
خب از کي شروع کنم؟ از يکشنبه پيش که به مقصد استانبول حرکت کردم. دوستام اومده بودند فرودگاه و باز دوباره اين گريه نکردنم بد بود. عصبي شده بودم و چرت و پرت ميگفتم و خب کلي هم اضطراب داشتم. خوشبختانه البته وزن بارام کمتر از حد مجاز بود. سهشنبه وقت داشتم براي سفارت براي گرفتن ويزا. وقتي که وقت ميگرفتم خانمه گفت که officer باهات مصاحبه ميکنه و تصميم ميگيره که بين ۲ تا ۷ روز ديگه ويزات رو تحويل بدن. و بدبختي من براي جمعه بليط داشتم، يعني سه روز بعد. يک ساعت زودتر رسيدم و وقتي رفتم که چک کنم که وقتم سر جاش هست يا نه، نگهبانه گفت بيا برو تو. رفتم و اتفاقا خيلي زود صدام کردن که مدارکم رو تحويل بدم. و بعد منتظر شدم تا دوباره صدام کنند. اونجا که نشسته بودم يه دختر ترک با روسري و مانتو نسته بود پيشم و شروع کرد به حرف زدن. کلي حرف زديم. شوهرش تو امريکا تجارت ميکرد و خيلي ميرفت و ميومد خودش هم چند تا خواهر و بردارش اونجا بودند و براي اولين بار ميخواست بره اونا رو ببينه و کلي اضطراب داشت که بهش ويزا ميدن يا نه. تو دلم فکر ميکردم اگه جاي ما بود چه کار ميکرد. گفت چرا اومدي اينجا ويزا بگيري گفتم چون تو کشورمون سفارت نداريم. کلي خنديد که چه جالب مردم ايران سفارت امريکا ندارند ولي خيلي خوب انگليسي بلدند. راجع به اسلام هم حرف زديم. ميگفت امريکا در واقع بهترين رفتار يک کشور مسلمون رو داره، هر کسي ميتونه اون جوري باشه که خودش مي خواد نه مثل کشور تو که به زور بايد حجاب داشته باشي نه مثل کشور من که اگه روسري بذارم ديگه نميتونم درس بخونم.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 9/15/2003 12:49:00 PM توسط Roya
|