تنها چند واژه |
4/27/2003
٭ ديروز تو تلويزيون ميگفت که ژني رو کشف کردن که احتمالا ژن خشونته. ممکنه درست باشه؟ اگه باشه اون وقت چه جوري ميشه کسي رو به خاطر چيزي که جزء خصوصيات فيزيکيش بوده و خودش دخالتي درش نداشته مجازات کرد؟
........................................................................................نوشته شده در ساعت 4/27/2003 06:34:00 AM توسط Roya 4/21/2003
٭ ديروز روز سعدي بود.
هرچي ميگردم بازم آخرش به اين شعر ميرسم:
بگذاز تا مقابل روي تو بگذريم
دزديده در شمايل خوب تو بنگريم
شوقست در جدايي و جورست در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نياوريم
روي ار به روي ما نکني حکم از آن توست
باز آي که روي در قدمانت بگستريم
ما را سريست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سريم
گفتي ز خاک بيشترند اهل عشق من
از خاک بيشتر نه که از خاک کمتريم
ما با توايم و با تو نهايم اينت بلعجب
در حلقهايم با تو و چون حلقه بر دريم
نه بوي مهر مي شنويم از تو اي عجب
نه روي آن که مهر دگر کس بپروريم
از دشمنان برند شکايت به دوستان
چون دوست دشمنست شکايت کجا بريم
ما خود نميرويم دوان از قفاي کس
آن ميبرد که ما به کمند وي اندريم
سعدي تو کيستي که درين حلقه کمند
چندان فتادهاند که ما صيد لاغريم
نوشته شده در ساعت 4/21/2003 08:25:00 PM توسط Roya
٭ تازگي کتاب «رنجهاي ورتر جوان» رو خوندم از «گوته»، ترجمه «فريده مهدوي دامغاني». خيلي به نظرم کتاب جالبي بود. به نظرم از سطر سطرش هوش گوته پيدا بود. وقت کنم يه چند تا از جملههاش رو مينويسم.
نوشته شده در ساعت 4/21/2003 11:03:00 AM توسط Roya
٭ روي يه بيلبورد تو بلوار مدرس نوشته «بنياد، امانتدار مستضعفان است»!
........................................................................................نوشته شده در ساعت 4/21/2003 10:59:00 AM توسط Roya 4/19/2003 ........................................................................................ 4/18/2003
٭ داشتم به اين فکر ميکردم که اين ايده پنهان کردن همه چيز تو همه ما ايرانيها به نوعي وجود داره. از مسوول و غير مسوول. يادمه با اين مساله وقتي براي روزنامه کار ميکردم خيلي مواجه شدم. مثلا يه بار ميخواستيم اطلاعات آماري از کسايي که apply کردن بگيريم. وقتي سراغ يکي از کارمنداي آموزش که اين اطلاعات زير دستش بود و کافي بود يه دکمه بزنه تا اطلاعات print بشه، رفتم؛ گفت نه نميتونم اينا رو بهت بدم. وقتي بهش گفتم که من با مدير آموزش صحبت کردم، زنگ زد بهش و بهش گفت که خب ميدونين معلوم نيست اينا ميخوان با اين اطلاعات چيکار کنن. بهتره بهشون نديم. و تازه رضايت داد که فقط ۴ تا عدد به درد نخور رو به من تحويل بده. از اين بگذريم که آيا اون حق داشت اطلاعاتي رو که ميخوايم نده يا نه، ولي اين که اطلاعات رو مخفي کنيم تا کسي نتونه بلايي سرمون بياره چيزيه که به طور ناخودآگاه در وجود همه وجود داره انگار. نه فقط کسايي که مسوول جايي هستند، حتي مردم معمولي. يه دفعه دکتر سروش اينو گفته بود که اين بحث کم حرف زدن که در دين ما تاکيد شده احتمالا ريشهاش در تقيه است که اون زمان لازم بوده ولي هنوز هم بيخود و بي جهت توصيهاش ميکنن. من نميفهمم وقتي ما يه کاري ميکنيم که نميترسيم ازش و ميدونيم درسته، چرا بايد پنهانش کنيم.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 4/18/2003 06:31:00 AM توسط Roya 4/17/2003
٭ «کتاب اولين تپشهاي عاشقانه قلب من» رو خريدم. نامههاي فروغ به شوهرش پرويز شاپور. نامههاي قبل از ازدواجشون، بعد از ازدواج و بعد از جدايي حتي.
نامههاي قبل از ازدواج مال وقتي بوده که فروغ يه دختر ۱۶ -۱۷ ساله بوده و همه اون بچگي، سادگي، شور و اشتياق اون سنها رو ميشه تو نامههاش ديد.
«دو سه روز ديگر امتحانات ما شروع ميشود و تو هم ميداني که من تجديدي هستم پس دعا کن که من قبول شوم مطمئنم اگر تو دعا کني حتما قبول خواهم شد ببين هر شب وقتي مي خواهي بخوابي بگو اي خداي بزرگ مرا به فروغ فروغ را به من و باز هم فروغ را به نمره ۲۰ (يا ۱۸ يا ۱۶ و بالخره به هفت هم راضي هستم) در امتحان شيمي برسان»
ولي پرويز شاپور چي ميتونسته نوشته باشه که اينا جوابش باشه:
«به جان تو و به جان کامي تا به حال جز منزل مامان و منزل پوران هيچ جا نرفتهام و حتي يک شب سينما هم نرفتهام و البته نميدانم تو حرفم را باور خواهي کرد يا نه»
«پرويز حالا ديگر نوشتهاي که اگر دعوايمان بشود تو خواهي گفت «من خرج خودم را در ميآورم» اين جمله تو به نظرم خيلي نيشدار آمد که من هيچ وقت نخواستهام اين چيزها را به رخ تو بکشم همان طور که هيچ وقت نگفتم هنرمندم در حالي که هر وقت دعوايمان شد تو به من چنين نسبتهايي دادهاي به هيچ وجه نميخواهم بگويم که نسبت به تو برتري دارم من بعد از اين در مقابل تو جز سکوت کار ديگري نميکنم. تو مي تواني بگويي که من با رفقايت سلام و عليک کردهام. مي تواني همه جا داد بزني که زن من احمق و ساده است »
ولي يه چيزي رو من نميدونم چرا بعد از اين که جدا شدند فروغ اينا رو نوشته:
«به من بنويس چه کار کنم تا تو خوشحال بشوي ... دلم مي خواهد خوب باشم و مال تو باشم هر جا که هستم مال تو باشم تا تو قبول کني که من فطرتا بد نيستم ولي فقط براي مدت کوتاهي دچار اشتباه شده بودم»
«پرويز به خدا با همه ديوانگيهايم دوستت داشتم و دوستت دارم. شايد به حرف من بخندي شايد پيش خودت بگويي چه طور ممکن است زني که مردي را دوست دارد به آن مرد خيانت کند»
........................................................................................نوشته شده در ساعت 4/17/2003 06:23:00 AM توسط Roya 4/16/2003
٭ ديروز يه سمينار بود تو دانشگاه با عنوان «لينوکس و امنيت» و راجع به امنيت در لينوکس و برنامههاي open source و اينکه آيا امن هستند يا نه و از اين چيزا بود. دم در ورودي يه ليست گذاشته بودن که هرکي وارد ميشد اسم و مشخصاتش رو مينوشت. توي ليست يه تعدادي از شوراي نگهبان و صدا و سيما و از اين جور جاها بودن. من نميدونم که اونا کي بودن و اصلا براي چي دعوتشون کرده بودن و اصلا چيزي حاليشون ميشد يا نه. ولي کاش فقط تو اين سمينار اين مفهموم رو که اتفاقا صدبار هم صريحا گفته شد رو مي فهميدن که اين اصلا حرف درستي نيست که ما منبع (source) رو لو نديم تا خطاها و اشکالات پيدا نشه تا امنتر باشيم.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 4/16/2003 10:18:00 PM توسط Roya 4/14/2003
٭
من امروز بالاخره تصفيه حساب کردم. تازه کارت دانشجوييم رو هم تحويل دادم. مدتها بود سر کلاس نمي رفتم. چون ترم آخر که واحد نداشتم. پايان نامه هم که تقريبا دو ترم طول کشيد. ديدن بچهها و دانشگاه هم احتمالا زياد سخت نيست. معمولا بگي فارغ التحصيلي راهت ميدن. ولي يه چيز ديگه يهو آدم رو غمگين ميکنه. ۱۸ سال درس خوندن تموم شد.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 4/14/2003 11:53:00 AM توسط Roya 4/11/2003
٭ خب اينم از جنگ! تموم شد. ظاهرا به همين راحتي! ولي حالا بعدي کيه؟
نوشته شده در ساعت 4/11/2003 03:10:00 AM توسط Roya
٭ واقعا بهار شده! سهشنبه که داشتم ميرفتم خونه تو فاصله دانشکده تا کتابخونه مرکزي همه دو تا دو تا نشسته بودن!نميشه واسه ما هم بهار شه؟!!!!!!!!!! p:
........................................................................................نوشته شده در ساعت 4/11/2003 12:40:00 AM توسط Roya 4/05/2003
٭ من انگار نه انگار که بابا درس تموم شد. صبح پاشدم لباش نوهام رو پوشيدم رفتم دانشگاه! البته خب تصفيه حساب هم بايد ميکردم که فقط کارنامهام رو گرفتم فعلا!
کلي روبوسي و سال نو مبارک!
بعضيها وقتي به آدم نگاه ميکنند، به چشمهاي آدم نگاه ميکنن با يک لبخند. يه نگاهي که احساس ميکني انگار فقط اومدن تا تو رو ببينند. همه عيد رو صبر کردند که تو رو ببينند. همه روبوسيها و دلم برات تنگ شده بودها يه طرف اون نگاهها يه طرف.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 4/05/2003 07:13:00 AM توسط Roya 4/03/2003
٭ فعلا بايد خونه تکوني خونه رو انجام بدم، بعد ميام مينويسم. تنها چيزي که الان ميتونم بهش فکر کنم، پودر رختشويي و وايتکس و رخشا ست!
........................................................................................نوشته شده در ساعت 4/03/2003 08:42:00 PM توسط Roya
|