تنها چند واژه |
10/30/2002
٭ ميگفتي راجع به هديه دوست نميشه نظر داد. ميگفتي نميشه فهميد که خوش اومدنت از اون به خاطر خود اون چيزه يا کسي که اونو بهت داده. لحظههام هديه تواند. چه طور ميتونم جواب بدم خوبم يا نه؟
........................................................................................نوشته شده در ساعت 10/30/2002 07:21:00 AM توسط Roya 10/29/2002
٭ بارون مياد. بارون مياد
*
ياران ره عشق منزل ندارد
اين بحر مواج ساحل ندارد
....
چون ما نباشيم مجنون که ليلي
جز در دل ما منزل ندارد
........................................................................................نوشته شده در ساعت 10/29/2002 11:24:00 PM توسط Roya 10/24/2002
٭ شب دراز به اميد صبح بيدارم
مگر که بوي تو آرد نسيم اسحارم
عجب که بيخ محبت نميدهد بارم
که بر وي اينهمه باران شوق ميبارم
از آستانه خدمت نميتوانم رفت
اگر به منزل قربت نميدهي بارم
به تيغ هجر بکشتي مرا و برگشتي
بيا و زنده جاويد کن دگر بارم
چه روزها به شب آوردهام درين اميد
که با وجود عزيزت شبي به روز آرم
چه جرم رفت که با ما سخن نمي گويي؟
چه کردهام که که به هجران تو سزاوارم؟
هنوز با همه بدعهديت دعا گويم
هنوز با همه بيمهريت طلب کارم
من از حکايت عشق تو بس کنم؟ هيهات
مگر اجل که ببندد زبان گفتارم
هنوز قصه هجران و داستان فراق
به سر نرفت و به پايان رسد، نپندارم
حديث دوست نگويم مگر به حضرت دوست
يکي تمام بود مطلع بر اسرارم
........................................................................................نوشته شده در ساعت 10/24/2002 11:42:00 AM توسط Roya 10/23/2002
٭ نميخوام ريسك كنم‚ نميخوام‚ نميخوام ...
باز دوباره ترس از دست دادن چيزي كه نداري
........................................................................................نوشته شده در ساعت 10/23/2002 12:02:00 PM توسط Roya 10/20/2002
٭ واي باران
باران
شيشه پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسي نقش تو را خواهد شست ؟
........................................................................................نوشته شده در ساعت 10/20/2002 11:43:00 AM توسط Roya 10/18/2002
٭ اين روزا نزديک نيمه شعبانه و خيلي وقته که سر کوچه ما چراغوني کردن. شيراز هم همين طور بود يکي نيمه شعبان و يکي تولد حضرت علي رو خيلي جشن ميگرفتن و چراغوني ميکردن. ما هم شبا ميرفتيم تو خيابونا چراغونيها رو نگاه ميکرديم!!!!
يه شعري حافظ داره که ميگن اشاره به يه رسم قديمي شيرازيها داشته.
زهي خجسته زماني که يار باز بايد
به کام غمزدگان غم گسار باز آيد
به پيش خيل خيالش کشيدم ابلق چشم
بدان اميد که آن شهسوار باز آيد
....
ميگن که اون زمانا هر جمعه مردم سوار بر اسب ميرفتن دم دروازه شهر و منتظر ميشدند که امام زمان بياد. و اين خيل که يعني يه دسته اسب و ابلق هم صفت براي اسبه.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 10/18/2002 08:40:00 AM توسط Roya 10/12/2002
٭ ديروز روز حافظ بود. ديشب تو شبهاي تهران يکي رو اورده بودند هم راجع به امام سجاد حرف ميزد هم حافظ. استاد ادبيات بود و بسيار باحال حرف ميزد. کلي از تجربه نبوي و اينا حرف زد و اينکه حافظ به روح هستي وصل بوده. خيلي خيلي خوب حرف ميزد. بعد بهش گفتن که فال بگيره، اين اومد منم چون باحال بود ميذارمش:
آن يار کزو خانه ما جاي پري بود
سر تا قدمش چون پري از عيب بري بود
دل گفت فروکش کنم اين شهر به بويش
بيچاره ندانست که يارش سفري بود
تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تا بود فلک شيوه او پرده دري بود
منظور خردمند من آن ماه که او را
با حسن ادب شيوه صاحب نظري بود
از چنگ منش اختر بد مهر بدر برد
آري چکنم دولت دور قمري بود
عذري بنه اي دل که تو درويشي و او را
در مملکت حسن سر تاجوري بود
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقي همه به بيحاصلي و بي خبري بود
خوش بود لب آب و گل و سبزه ونسرين
افسوس که آن گنج روان رهگذري بود
خود را بکش اي بلبل ازين رشک که گل را
با باد صبا وقت سحر جلوهگري بود
هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
از يمن دعاي شب و ورد سحري بود
........................................................................................نوشته شده در ساعت 10/12/2002 11:18:00 PM توسط Roya 10/11/2002
٭ حالا که حرف جنگه! آره منم يادم نميآد که ميترسيدم. ولي فکر کنم راجع به خودم که چون بچه بودم در واقع نميفهميدم ولي مگه ميشه هيچ اثري اون همه اضطراب رو آدم نداشته باشه؟ ما اون موقع داشتيم خونه ميساختيم و اين خونهاي که توش مينشستيم وسط شهر بود. بعد همه اون موقع خب ميرفتند اينور اون ور ما هم گفتيم بريم اون يکي خونه در حال ساختنمون که تقريبا بيرون شهر بود. يه تخت رو بابام زيرش آجر گذاشته بود که هر وقت آژير ميکشيدند ميرفتيم زيرش ولي بعد از يه مدت فهميديم عجب اشتباهي کرديم چون اينجا نزديک صنايع الکترونيک شيراز بود که بسيار احتمال داشت اون جا رو بزنند و چند بار هم بمبارون کردن اون جا رو. دو باره برگشتيم سر جاي اولمون. اون جا آپارتمان بود و چند تا خانواده بوديم. شبا لباسامون رو ميذاشتيم کنارمون ميخوابيديم و بابام راديو رو يواش روشن ميذاشت کنار گوشش و تا آژير ميزدند فوري لباس ميپوشيديم و مي پريديم تو زيرزمين. و خب البته اون جا کلي خوش ميگذشت نصفه شبي بابا مامانها هم براي اينکه هم خودشون هم ما نترسيم هي جک ميگفتن و شعر ميخوندن و ... . البته ما شيراز يه شانسي که داشتيم چون همه اطرفش کوه بود موشک که فکر کنم ۳-۴ تا بيشتر نزدند که هيچ کدوم به هدف نخورد و بمبارون هم نسبتا کم بود يادمه ميگفتند که مادر زن صدام شيرازيه. يکي از اين موشکها اشتباهي خورده بود تو کوهي که خيلي نزديک خونه ما بود. مامانم خواب بود و ما داشتيم تو آشپزخونه بازي ميکرديم و تازگي هم هم گير داده بوديم به کبريت و هي انواع بازي ها رو اختراع ميکرديم. يهو اين صداي موشک که اومد مامانم از خواب پريد فکر کرد ما کپسول رو منفجر کرديم و کلي ما رو دعوا کرد!
........................................................................................نوشته شده در ساعت 10/11/2002 03:22:00 AM توسط Roya 10/08/2002
٭ امروز سر کلاس بايد Past tense رو ميگفتم. بهشون گفتم ار اتفاقهاي مهمي که يادشون ميآد حرف بزنن و جالب اين بود که همه شروع کردن راجع به جنگ حرف زدن. از همه چي، اين که بمب و موشک بوده، هواپيماها، آدمها که کشته ميشدند و حتي خاطرههاي خوب که مثلا چون مدرسهها تعطيل بوده رفته بودند شهرهاي کوچيک پيش فاميلاشون و اين که اون جا با بچههاي فاميل بازي ميکردن و بهشون خوش مي گذشته. ولي مهم اينه که وقتي جنگ اين طور واضح در خاطرات ما مونده خدا به داد اثراتي که به طور ناخودآگاه در ما گذاشته برسه. و يه نکته جالب هم اين بود که بعد بهشون گفتم خب حالا راجع به چيزاي خوب حرف بزنيد اما هيچکي هيچ چيز خوبي يادش نمياومد و شروع کردن باز راجع به تصادف و عمل جراحي و اينا حرف زدند.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 10/08/2002 11:40:00 AM توسط Roya 10/02/2002
٭ بالاخره آخر هفته اومد گرچه جمعه هم کلاس دارم. ولي اين هته واقعا سرم شلوغ بود. قرار بود يه گزارش راجع به ثبت نام ايترنتي تهيه کنم. چهارشنبه پيش با نويسندههاي برنامه حرف زدم. اونا برنامه رو بهم نشون دادند و به نظر من که خيلي تر و تميز اومد. ولي خب مسوولين آموزش هنوز اجازه ندادند که اجرا بشه و هنوز همون روش قديمي اجرا ميشه. شنبه ميخواستم با مسوول آموزش خرف بزنم که نشد يعني وقت نداشت. شنبه اينجوري رفت. يکشنبه بالاخره بعد از اينکه رفتم تو دفترش نشستم تا بهم وقت بده موفق شدم. البته خوشبختانه آدم خوش اخلاقيه. و هميشه با ما خيلي همکاري ميکنه مخصوصا اگه بفهمه معدلت اينا خوبه! باهاش حرف زدم و واقعا محافظهکاري آدمهاي نسل پيش رو توش ديدم! وقتي ميگفتم بگين برنامه خب چه اشکالي داره چيز خيلي مشخصي نميتونست بگه اما معلوم بود ميخوان تا زير و روي برنامه رو چک نکرده باشه برنامه اجرا نشه و جالبه که چون فعلا نميخوان از ثبت نام اينترنتيش استفاده کنن مثلا از امکانات ديگهاش که کلي کاغذ بازيهاي موجود رو کم ميکنه هم استفاده نميکنن. مثل اين که ميشه هر دانشجويي به تدريج درسايي که دلش ميخواد بگيره رو وارد کنه در واقع يه سيستم نظر خواهيه. بعد استاداي دانشکدهها اينا رو از پشت کامپيوترهاي اتاقشون هر لحظه ميتونن ببينن. بعد حالا با توجه به اونا و چارت درسي ميتونن به تدريج درساي ترم جديد رو تعريف کنن از همون جا و بعد حالا به هر روش ثبت نام ميشه و بعد استاد نمرهها رو از با کامپيوترش وارد ميکنه و احتياجي به اون همه کاغذ و چسب که رو نمرهها ميزنن نيست!!!
يا مثلا هرکي ميتونه کارنامهاش رو ببينه هر وقت ميخواد يا حتي نمرههاي غير رسمي رو و اين مخصوصا براي شهرستانيها خيلي خوبه
ولي خلاصه حالا حالا ها که اميدي نيست. ولي جالب اينه که دانشگاه ترچيح ميده چند ميليون پول بده و بده بيرون براش يه برنامه foxpro مسخره بنويسن. اونم کي کسايي که ... ! ولي به بچههاي خودمون رو غير حرفهاي ميدونند.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 10/02/2002 10:51:00 PM توسط Roya
|