تنها چند واژه |
8/31/2002
٭ ديشب رفتيم کنسرت شهرام ناظري با گروه چکناواريان. اول که من تا حالا سالن ميلاد نرفته بودم. جاي شيکي بود يعني مخصوصا که ما کنسرت قبلي شهرام ناظري رو تو سعدآباد رفته بوديم که همين جوري از اين صندلي لق لقوهايي که تو عروسيها ميذارن رو چيده بودن تو محوطه باز و همين طوري هل دادني و اينا بود که يه جاي خوب بشيني. خوب البته اونم کيف خودش رو داشت!! ولي اينجا با يه آسانسور ميرفتي بالا که به قول بچهها ۷۰۰۰ تومن مي ارزيد!!!! بعد هم قشنگ شماره صندلي و اينا داشت و خب آمفي تئاتر هم بود و هر جا هم که نشسته بودي راحت ميتونستي ببيني. چيزايي هم که اجرا کردن هم يه mix از تکههاي آهنگهاي قديمي بود اول که خود گروه ارکستر زدند بعدش هم شهرام ناظري اومد و اون آهنگ شيدا شدم رو خوند که تو کنسرت پارسالش هم خونده بود بعد دوباره رفت و اونا يه تيکه باحال که گفتن رقص شمشيره اجرا کردن. بعدش هم يه چند تا آهنگ کردي که شهرام ناظري خوند. بعد از آنتراکت هم شهرام ناظري «آب حيات عشق» رو خوند و بعد يه تيکه آهنگ خالي که انگار آهنگ لزگي بود (آخه ما بروشور نداشتيم) اجرا کردند بعد هم باز چند تا آهنگ کردي ديگه. بعد که تموم شد مردم خيلي تشويق کردن و هي بلند شدن و بقولا رنگ گرفتند و اينا، اين چکناواريان هم هيجان زده شد وسط راه برگشت دوباره اون آهنگ «آب حيات» رو اجرا کردند. مردم کلي ذوق کردن و باز هي تشويق کردن و گل بهشون دادند و باز چکناواريان هيجان زده شد باز دوباره از نصفه راه که رفته بودند برگشت و يکي از اون آهنگهاي کردي رو دوباره اجرا کردند. مردم مرده بودند از خنده. واقعا به نظر مياومد خيلي خوشش اومده که انقدر تشويق ميکنن!!!
و اما نکته مهمتر اين که درست جلوي ما دکتر سروش نشسته بود. من که ديگه بعد از آنتراکت حواسم فقط به رديف اونا بود. فقط حيف که زود در رفت!!!! راستي يه آقاي آخوندي هم بود که خيلي هم قيافش آشنا بود ولي هرچي ما سعي کرديم بفهميم کيه نفهميديم.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 8/31/2002 08:44:00 AM توسط Roya 8/29/2002
٭ امروز بايد ميرفتم بانک. از اون طرف انقلاب و چون ميخواستم زياد پول خرج نکنم فقط کتاب «دير يا زود» از «آلپادسس په دس» رو خريدم. و يک ضرب هم نشستم خوندمش. محشره. زندگي يه دختره که کار مطبوعاتي ميکنه و به اين خاطر از خانوادهاش جدا زندگي مي کنه و به قولي به زنهاي ديگه فرق ميکنه.
- ... ولي آن زناني که هنوز احساس گناه ميکنند از نزديک شدن به اين آزادي که براي ما ديگر عادي شده است سرگيجه ميگيرند. يک بار با لوچانا، خواهرم براي صرف شام به رستوراني رفتيم، شوهرش در سفر بود. او خودش به من پيشنهاد کرد که با هم شام بخوريم، ولي در ضمن گفت که اين موضوع بايد به عنوان يک راز فقط بين من و او باقي بماند، چون اگر نيکلا شوهرش جريان را بفهمد از عصبانيت ديوانه خواهد شد. آن راز و اذت فريب دادن او را به هيجان آورده بود و باعث ميشد بيشتر وراجي کند. در رستوران سر ميزي با من نشسته بود و به نظر ميرسيد که به دنبال ماجرايي ميگردد. هر مردي که وارد ميشد، اين حس را در چشمان او ميخواند و از همان لحظه او را تصاحب ميکرد. به راستي وقتي از رستوران بيرون آمديم يکي از اين مردها به دنبالمان افتاد به ما نزديک شد و با تعظيمي نقاضا کرد که ما را همراهي کند. مطمئنا اگر لوچانا تنها بود قادر نبود دعوت مرد را رد کند. وقتي آن مرد از ما دور ميشد خواهرم سرش را برگرداند، در نگاهش وحشت و مبارزه موج ميزد. در نگاه من چنين حالتي وجود ندارد و به همين دليل هرگز کسي از من تقاضا نميکند مرا تا خانهام همراهي کند.
- ميداني دلم ميخواهد زندگيم را مانند بستهاي در دست کس ديگري بگذارم و بگويم: بيا براي من ديگر بس است حالا تو فکرش را بکن. اما ممکن نيست با دست خودمان زندگي را براي خود خراب کردهايم. هر روز صبح که بيدار ميشويم سنگيني اين زندگي لعنتي روي ما وجود دارد و باز بايد فکر کرد ...
- ديدي ؟ تو هميشه خيال ميکني من همه چيز را به سياست مربوط مي کنم. ولي اين ها همه نتايج کار است. براي هر کس در زندگي يک لحظه يک کلاقات يک عشق يک چيزي که باعث فکر کردن بشود پيش ميآيد. در چنين مواقعي انسان روي بعضي نکات فکر ميکند و مي خواهد دليل آن را کشف کند مي خواهد بزرگ شود اما فقط بعضيها موفق ميشوند و بقيه همان طور کوچک ميمانند
........................................................................................نوشته شده در ساعت 8/29/2002 10:46:00 AM توسط Roya 8/28/2002
٭ سروش جوان خريدم. هميشه مجله که ميخريدم خوشم مياومد که شعراشو بخونم. از شاعرايي که مثلا فقط همين يه شعر خوب رو دارن و چون توقعي از اونا نداري خوبن.
بعد از شب قرار دو شيطان دو روز بعد
گفتم ببينمت سر ميدان دو روز بعد
ميترسم از علامت مرگي که پيش روست
گفتم بيا تو را به همين جان دو روز بعد
شلاق گيسوان خودت را تکاندي و
گفتي به عشوههاي فراوان دو روز بعد
تو مثل بردههاي به قلاده بستهاي
خود را بزن به کوه و بيابان دو روز بعد
گفتم به خود چه منظرهاي خلق ميشود
عاشق که ميشوند دو انسان دو روز بعد
شلوار پاره کفش پلاسيدهام به پا
در دست چند شاخه ريحان دو روز بعد
زل ميزنم به رهگذران هزار رنگ
ميپرسمت ز هر چه خيابان دو روز بعد
عاشق شدن مقوله مرموز زندگي است
عاشق هميشه بوده پشيمان دو روز بعد !!
ميگفت من براي تو هستم دو روز بعد
از من بريده چه آسان دو روز بعد
بر روي چند شاخه ريحان نشسته است
مردي که خيره مانده به ميدان دو روز بعد
چندين دو روز بعد گذشت و نيامدي
من زندهام هنوز پس از آن دو روز بعد
........................................................................................نوشته شده در ساعت 8/28/2002 09:08:00 AM توسط Roya 8/26/2002
٭ آخ جون حقوق يکي از کارايي که ماه گذشته ميکردم رو گرفتم!!! اصليه هنوز مونده ولي پول گرفتن چه قدر خوبه!!
........................................................................................نوشته شده در ساعت 8/26/2002 10:22:00 AM توسط Roya 8/25/2002
٭ برنح ته چين براي ۵-۶ نفر
۶ پيمانه برنج، خيسانده
نيم قاشق ماست چکيده
۲ تخم مرغ
زعفران
روغن
نمک
برنج را مانند چلو ساده بجوشانيد و آب کش کنيد. تخم مرغ را در يک باديه بشکنيد و با چنگال بزنيد. ماست را با اندکي آب و نمک اضافه کنيد و بزنيد. اندکي زعفران را در ۲-۳ قاشق آب داع حل کنيد و با تخم مرغ و ماست مخلوط کتيد. (مقدار زعفران بايد آن قدر باشد که مخلوط را به رنگ زرد تمدي در آورد) اگر مايه سفت بود با اندکي آب آن را شل کنيد.
حدود نيمي از برنج آب کش شده را روي مخلوط بريزيد و با دست زير و رو کنيد. دقت کنيد برنج خرد نشود و به طور يک دست با مايه مخلوط شود.
نيم پيمانه روغن در ديگ جاداري داغ کنيد، وقتي بوي روغن بلند شد چند کفگير از مخلوط را ته ديگ پهن کنيد. مرغ يا گوشت آماده شده (*) را روي برنج بچينيد و با باقي مخلوط روي آن را بپوشانيد. روي مخلوط را با کف دست کمي فشار دهيد.
اکنون اقي برنج آب کش شده را روي مخلوط ته ديگ کوت کنيد. در ديگ را ببنديد و ديگ را با شعله پخش کن روي آتش تيز بگذاريد. پس از ۱۰-۱۲ دقيقه آتش را کم کنيد. نيم پيمانه آب روغن داغ روي برنج بدهيد و دم کني روي ديگ بگذاريد. پس از حدود ۹۰-۹۵ دفيقه ديگر ته چين آماده است.
* مرغ براي ته چين
۱ کيلو سينه و ران مرغ استخوان گرفته
۱ پياز چارقاچ
۱ دسته کوچک چار سبزي (جعفري، کرفس، ترخون، مرزه)
۱ هويج
۱ قاشق چايخوري زرد چوبه
روغن
نمک و فلفل
۳-۴ قاشق روغن در يک ديگ داغ کنيد و قطعههاي مرغ را در آن تفت دهيد تا رويه آن طلايي شود، آن گاه يک پيمانه آب با کمي نمک و فلفل اضافه کنيد و روي آتش تيز به جوش آوريد. زردچوبه و پياز و هويج و بسته چار سبزي را اضافه کنيد.
آتش را کم کنيد و در ديگ را ببنديد تا ۳۰ دقيقه بپزد. برداريد و بگذاريد خنک شود سپس استخوان درشت مرغ را بکشيد و گوشت را براي چيدن در ديگ ته چين کنار بگذاريد (اگر مرغ آب داشته باشد کمي از آب آن را براي شل کردن ماست ته چين به کار ببريد و باقي را براي مصرف ديگري نگه داريد)
نکتهها
ظرفي که در پختن ته چين به کار ميرود بايد سطح وسيعي داشته ياشد، چون مقدار ته ديگ طبعا به وسعت کف ظرف بستگي دارد.
براي ته چين چلو دار از ديگ و گرنه از ماهيتابه استفاده ميکنيم.
ظرف بايد تفلون باشد. هنگام کشيدن ته چين بايد ته ديگ يا تابه را چتد دقيقه در آب سدر گذاشت. (با در بسته)
براي درست کردن ته چين قالبي در پلوپز برقي برنج را آب کش کنيد و با مايه ته چين (مقدار ماست و تخم مرغ و زغفران و روغن را ۲ برابر بگيريد) مخلوط کنيد و در ظرف پلوپز بريزيد. مرغ يا گوشت را لاي برنج بگذاريد و آب روغن را پس از دم بالا دادن برنج روي آن بدهيد. مدت پخت همان ۹۰ دقيقه است.
نوشته شده در ساعت 8/25/2002 09:49:00 AM توسط Roya
٭ نشستم جواب email هاي چند ماه اخير رو که بدم. چقدر عقبم از زندگي. درست روزي که تصميم مي گيرم جبران کنم يه چيزي پيش مياد مثل الان که سرم داره ميترکه!
يکي ار دوستام خواسته بود که دستور ته چين مرغ رو از رو کتاب مستطاب براش بفرستم. گفتم خب بذارمش همين جا. اونايي که جواب mail هاشون رو ندادهام واقعا شرمنده. ايشالا به زودي!
........................................................................................نوشته شده در ساعت 8/25/2002 09:48:00 AM توسط Roya 8/21/2002
٭ من از همدان برگشتم. سه روز اون جا بودم. اين داداش عزيز هم دوربينش رو به ما نداد و گرنه الان کلي عکس ميذاشتم اينجا. پس همين قدر بگم که اون جا رفتيم قبر بوعلي، گنجنامه، استخر عباساباد، قبر باباطاهر، قبر استر و مردخاي، گنبد علويان، تپه هگمتانه و غار عليصدر.
حالا هم برگشتيم تا روز از نو روزي از نو!!! اما اين تز لعنتي رو ديگه بايد شروع کنم.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 8/21/2002 10:00:00 PM توسط Roya 8/18/2002
٭ من فردا دارم ميرم همدان. از اين شهر کلي خاطره دارم که همش به يه نوعي به هم مربوطن! خدا کنه اين بار هم خوش بگذره
نوشته شده در ساعت 8/18/2002 08:39:00 AM توسط Roya
٭ ديشب قرار بود از شيراز برامون مهمون بياد. کلي ميترسيدم!!! ولي تونستم. خيلي هم کار سختي نبود پذيرايي کردن. در صورتي که البته بيکار باشي، صبحش اونا برن بيرون تا تو وقت داشته باشي هر بلايي ميخواي سر غذا بياري. و البته زود هم برن.
نوشته شده در ساعت 8/18/2002 08:38:00 AM توسط Roya
٭ ديروز اولين ترم درس دادنم تموم شد. واي چهقدر ارزيابي کردن سخته. من که يه عمري خودم از ارزيابي شدن ميترسم و متنفرم، حالا بايد يه عده رو ارزيابي ميکردم.
ولي خب اينم يکي از چيزاييه که بايد ياد ميگرفتم. ولي يه چيز جالب برام اين بود که جمعه داشتم با يکي از دوستاي قديميم که داره تو رشتهاش که کامپيوتره کار ميکنه و اون موقعها خيلي خيلي هم عقيده بوديم تو همه چيز حرف ميزديم گفت نميخواي تو رشتهات کار کني؟ گفتم رشتهام؟ گفت خب مثلا کامپيوتر. ديدم واي چهقدر برام بيمعني شده اين جور کار کردنها. اصلا ديگه برام قابل درک نيست که بشينم از صبح تا شب يه جا هي تق و تق دکمه کيبورد بزنم. انگار ديگه فکر ميکنم کار آدم بايد يه طرفش حتما آدما باشن.
نوشته شده در ساعت 8/18/2002 08:36:00 AM توسط Roya
٭ يه سال گذشته. ياد گرفتم که به خاطر از دست دادن چيزا غصه نخورم. يعني نه که غصه نخورم، ديوونه نشم. يعني نه که ديوونه نشم، خودم رو نکشم. واي نه انگار هيچي ياد نگرفتم. فقط ياد گرفتم ... آهان ياد گرفتم ديگه فکر نکنم. فکر نکنم که آخه چرا؟ چرا؟ چرا؟
........................................................................................نوشته شده در ساعت 8/18/2002 08:35:00 AM توسط Roya 8/12/2002
٭ اينا وسوسه انگيز نيستن؟ البته بيشتر براي كادو دادن
........................................................................................نوشته شده در ساعت 8/12/2002 12:01:00 AM توسط Roya 8/11/2002
٭ من نوشته بودم که فيلم ميخوام اونم از نوع CD. ولي انگار منظورم رو درست نگفتم. البته با تشکر از همه کسايي که گفتند چه فيلمايي دارن و ميتونن بهم بدن. من مشکلم حادتره. دنبال يکي ميگردم که برام مرتب فيلم بياره. چي ميگن «فيلمي» ميگن به اينجور آدمها ديگه. چون من خودم اصلا تو باغ نيستم. ولي هرکي رو ميشناسم که از اين فيلميها سراغ داره CD ندارن و متاسفانه ما هم ويديو نداريم!!
نوشته شده در ساعت 8/11/2002 11:17:00 AM توسط Roya
٭ اين روزا از بس رفت و آمد ميکنم تو خيابون، کم کم دارم صحنههايي که بقيه از اين شهر شلوغ تعريف ميکردند رو ميبينم!!
يه نکته خيلي جالب برام اينه که چرا زن و شوهرا وقتي تازه ازدواج ميکنن، همش وقتي با همن ميخندد. برام قابل تصوره که بعد از چند سال خب مثلا کمتر با هم حرف بزنند، خب شايد چون اول ميخوان همديگه رو بشناسن ولي بعدا ديگه اصلا تقريبا تمام تجربههاشون يکي ميشه و تعريفاشون کم ميشه ولي خب اينکه حرفي که ميزنن خندهدار باشه ديگه چرا. خيلي کم ميبيني تو خيابون زن و مردي که تقريبا ميانسالند و دارن ميخندد من که اصلا نديدم. مثلا اون روز تو تاکسي يه زن و شوهر جوون نشسته بودند اومدن جاشون رو عوض کنن يه دفتري که دست خانومه بود افتاد تو جوب و خيس شد. درش اوردن و به اين موضوع دو ساعت خنديدن. و من همش داشتم تصور ميکردم که اگه اينا ۴۰-۵۰ سالشون بود در چنين موقعيتي چي کار ميکردن.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 8/11/2002 11:16:00 AM توسط Roya 8/08/2002
٭ من به شدت دلم ميخواد فيلم ببينم. تو رو خدا (اين يه التماس واقعيه!) هركي ميدونه من چه جوري ميتونم يه نفر رو گير بيارم كه برام CD بياره بهم بگه. خدا صد در دنيا ....!!!!!!
نوشته شده در ساعت 8/08/2002 10:34:00 AM توسط Roya
٭ امروز كشف شد كه چرا روي پرچم آمريكا اون هم خاك ريخته بودن! نگو كه يه عده كانادايي اومده بودن دانشگاه. اونا هم براي جلوگيري از آبروريزي اين كار رو كردن. تو رو خدا از اين مسخرهتر ميشه. ما پرچم رو آتيش ميزنيم و روش راه ميريم فقط براي خالي كردن عقده خودمون ولي اونا نبايد ببينن!!!
........................................................................................نوشته شده در ساعت 8/08/2002 10:32:00 AM توسط Roya 8/06/2002
٭ دم در اصلي دانشگاه چند وقت پيش يه پرچم امريكاي گنده كشيدن كه يعني هر كي ميخواد از در وارد بشه از روش رد شه. انقدر اين نقشه گنده و تميز و خوب كشيده شده بود باورم نميشد كه يه شبه كشيده باشنش. ظاهرا كار يه عده از بچههاي داشگاه عضو يه گروهي!!!بوده.
اما ديروز فكر كنم بود كه ديدم به عالمه خاك ور داشتن ريختن روش. نميدونم كي اين كار رو كرده. اگه از طرف دانشگاه كرده باشن جالبه.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 8/06/2002 09:03:00 PM توسط Roya 8/05/2002
٭ دوباره آمدهاي. دوباره آمدهاي و به همان اندازه هنوز جا ميگيري. تصويرت تکرار ميشود، صدايت، صورتت. تکرار ميشوند تکرار ميشوند. ديدي که خواب بود. گفتي به لحظهها فکر کن. ديدي همه لحظهها گذشت و ماندم با همان خواب دل خوشکنک!
ميتوانم امشب بمانم تا صبح و تو نباشي و يادت به ...
........................................................................................نوشته شده در ساعت 8/05/2002 11:56:00 AM توسط Roya 8/04/2002
٭ امروز تو دانشکده بچهها يه عده داشتند مساله حل ميکردن و دو نفر هم داشتن شطرنح بازي ميکردن. يادم افتاد که اينو بنويسم اينجا. اين پديده فکر کردن خيلي جالبه. اگه ميخواين نمونههاي جالبش رو ببينين بايد بياين دانشکده ما. يه دفعه دو تا از هم اتاقيهاي من اومدند با هيجان ميگن ما امروز يه صحنه عجيب ديديم امروز. بعد نگو که اينا تو يه از کلاسا قرار بوده کلاس داشته باشند قبل از شروع کلاس يه نفر نشسته بوده پشت ميز استاد و همين طوري داشته فقط بر و بر دفترش رو نگاه ميکرده! اينا هي اومدن يکي يکي نشستن اين از جاش جم نخورده. بعد استاد اومده يه نگاهي بهش کرده بازم تکون نخورده و تازه وقتي استاد تخته رو پاک کرده و شروع کرده به حرف زدن اين به خودش اومده و پاشده رفته بيرون. اصلا اين مدل فکر کردن اين بچههاي رياضي خيلي براي من جالبه. همينجوري به يه جا نگاه ميکنن و نميدونم چه تجسمي از مفاهيم تو ذهنشون ميآرن و بعد هر از گاهي يه چيزي ميگن يا مينويسن. البته خودم هم اون موقعها مساله حل ميکردم ولي بيشتر با database مغزم چک ميکردم و انواع راه حل ها رو براي او به کار ميبردم حالا تو ذهن يا رو کاغذ. ولي مال اينا يه چيز ديگه است کاش ميشد فهميد!
نوشته شده در ساعت 8/04/2002 10:30:00 AM توسط Roya
٭ ديشب عروسي يکي از هم دانشکدهايها دعوت بودم. تا ساعت ۸:۱۵ که کلاس داشتم اما نميدونم چرا ويرم گرفته بود که برم. البته خب يه مقدار خيلي زيادي کنجکاو بودم!!! اما انگار خوشم ميآد خودم رو اذيت کنم انگار از هر چي فرار کردنه خوشم ميآد. خلاصه لباسم رو کردم تو يه کيسه و بردم با خودم سر کلاس از اون جا آژانس گرفتم با فلاکت رسيدم اون جا، لباسام رو عوض کردم و خب معلومه که چه ريختي بودم. فقط اميدوارم عکسا به اين زوديها حاضر نشه يا اصلا بسوزه! ولي خب به خودم خوش گذشت!!!!
........................................................................................نوشته شده در ساعت 8/04/2002 10:28:00 AM توسط Roya 8/02/2002
٭ خوراک بادمجان با گالينابلانکاي مرغ
توضيح : اين غذا رو از رو دستور گالينابلانگا (عصاره مرغ و سبزيجات و اينا که تازگي اينجا اومده) درست کردم خودش يه نسبتايي داشت که من رعايت نکردم و همينطوري هردمبيلي درست کردم و خوب شد. اين گالينا بلانکا انگار بيشتر نقش ادويه رو بازي کرد.
مواد لازم :
گالينابلانکاي مرغ ................۱ عدد
بادمجان حلقه شده .............مقداري!!!
سيب زميني حلقه شده ....... مقداري!!!
پياز حلقه شده ..................مقداري!!!!
گوجهفرنگي حلقه شدني .......مقداري!!!!!
فلفل دلمهاي تکه شده ..........مقداري!!!
دستور تهيه:
بادمجانها را کمي سرخ کنيد. آنها را برداريد و بعد از آن سيبزمينيها و پيازها و فلفل دلمهاي را سرخ کنيد. بعد بادمجانها و گوجهفرنگي را روي آنها بگذاريد و گالينابلانکا را روي آنها خرد کنيد و مقدار خيلي کمي آب به آن اضافه کنيد و در آن را بگذاريد و بگذاريد با شعله کم بپزد.
نوشته شده در ساعت 8/02/2002 10:39:00 AM توسط Roya
٭ خيلي وقته ميخوام تجربههاي آشپزي بذارم تو وبلاگم!! البته نه هر آشپزيي. اين کتابهاي آشپزي يه ايرادي که دارن در واقع فقط به درد غذاي مهموني درست کردن ميخورن. يه پلوس ساده رو هم انقدر با دنگ و فنگ درست ميکنن که آدم ( نه هر آدمي، يه دانشجوي بيچاره که هم وقت کم داره و هم مهمتر از اون مواد اوليه!) پشيمون ميشه از استفادهشون.
حالا از اين به بعد يه چيزايي سعي ميکنم بذارم اينجا و هر کي هم تجربهاي داره و غذايي از اين نوع بلده به من بگه تا بذارم. خوبه که مدت زمان لازم رو هم اگه ميدونين بگين.
نوشته شده در ساعت 8/02/2002 10:17:00 AM توسط Roya
٭ واي اين مدت اصلا وقت نکردهام کتاب بخونم. انگار اصلا حوصلهاش رو نداشتم. ولي شروع کردم کتاب «گرگ بيابان» رو بخونم. يه چيز جالب راجع به اين کتاب وجود داره که من اين کتاب رو داشتم و دوباره رفتم خريدمش. تا حالا راجع به هيچ چيزي اين اتفاق نيفتاده بود. تازه تا وقتي هم که اومدم بذارمش تو کتابخونه و ديدم ا يکي ديگه هست نفهميدم. حالا هم بعد يه ۷-۸ سالي ميخوام بخونمش تازه!
نوشته شده در ساعت 8/02/2002 06:36:00 AM توسط Roya
٭ ديروز رفتيم خونه دوست تازه عروسمون!! خيلي خوش گذشت. همش خورديم. و طبق معمول راجع به همه چي حرف زديم از خانه عفاف!! تا درسايي که ترم ديگه ارائه ميشه.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 8/02/2002 06:35:00 AM توسط Roya
|