تنها چند واژه





7/29/2002

٭ کسي که از تعطيلي خوشش مي‌آد يعني کارش رو دوست نداره؟


٭ اين اينترنت هم مثل مار Prince John مي‌مونه هروقت مي‌خوايش نيست!


٭ اين شماره مجله زنان همه‌اش راجع به روسپيگريه. آدم وحشت مي‌کنه!


........................................................................................

7/28/2002

٭ اينم به خاطر اصرارهاي شديد خوانندگان!!! نه من سراغ شعر مي‌روم نه شعر از من ساده سراغي گرفته است تنها در تو به شادماني مي‌نگرم ري‌را هرگز تا بدين پايه بيدار نبوده‌ام از شب که گذشتيم حرفي بزن سلامنوش ليموي گس نه من سراغ شعر مي‌روم نه شعر از من ساده سراغي گرفته است تنها در تو به حيرت مي نگرم ري‌را هرگز تا بدين پايه عاشق نبوده‌ام پس اگر اين سکوت تکوين خواناترين ترانه من است تنها مرا زمزمه کن اس ساده، اي صبور! حالا از همه اين‌ها گذشته، بگو راستي در آن دور دست گمشده آيا هنوز کودکي با دو چشم خيس و درشت مرا مي نگرد؟ سيد علي صالحي


٭ اين چند روز همه راجع به شاملو گفتند. و من طبق معمول با تاخير!! خب آخه اصلا واقعا شاملو رو با تاخير شناختم تازه دو سال پيش. « بايد استاد و فرود آمد .... در آستان دري که کوبه ندارد.... » خب فقط همين يکي رو بلدم و جرات باز کردن کتابش رو ندارم


٭ به آينده که فکر مي‌کني از تصورش وحشت مي‌کني. يعني چند سال ديگه؟ چند تا تصميم ديگه؟ چند تا اشتباه ديگه و چند تا ....


٭ تا حالا نديده بوديم کسي سيگار رو تبليغ کنه تو خيابون که ديديم اون شب تو گلستان! يه آقاهه وايساده بود داد مي‌زد، اگه مشکل داري بيا غصه داري بيا!!!!


........................................................................................

7/25/2002

٭ سلام! حال همه ما خوب است ملالي نيست جز گم شدن گاه به گاه خيالي دور، که مردم به آن شادماني بي سبب مي‌گويند با اين همه عمري اگر باقي بود طوري از کنار زندگي مي‌گذرم که نه زانوي آهوي بي جفت بلرزد و نه اين دل ناماندگار بي‌درمان! تا يادم نرفته است بنويسم حوالي خواب‌هاي ما سال پر باراني بود مي‌دانم هميشه حياط آن‌جا پر از هواي تازه باز نيامدن است اما تو لااقل، حتي هر وهله، گاهي، هر از گاهي ببين انعکاس تبسم رويا شبيه شمائل شقايق نيست! راستي خبرت بدهم خواب ديده‌ام خانه‌اي خريده ام بي پرده، بي پنجره، بي در، بي ديوار ... هي بخند! بي پرده بگويمت چيزي نمانده است، من چهل ساله خواهم شد فردا را به فال نيک خواهم گرفت دارد همين لحظه يک فوج کبوتر سپيد از فراز کوچه ما مي گذرد باد بوي نام‌هاي کسان من مي‌دهد يادت مي‌آيد رفته بودي خبر از آرامش آسمان بياوري؟! نه ري‌را جان نامه‌ام بايد کوتاه باشد ساده باشد بي حرفي از ابهام و آينه، از نو برايت مي‌نويسم حال همه ما خوب است اما تو باور مکن! سيد علي صالحي (نامه‌ها )


٭ اين چند وقت مامانم اومده بود و حالا باز تنهام، اينو فهميدم که تنهايي رو نه تنها دوست ندارم طاقت تحملش رو هم ندارم. چه قدر من احمقم که وقتي يه چيزي رو دارم قدرش رو نمي‌دونم.


........................................................................................

7/17/2002

٭ اين مطلب (ستون دست راست: خبرهايي كه خبر نيستند) قديميه. يعني مال سه‌شنبه‌ است ولي جالب بود.


٭ امروز اولين تجربه درس دادن رو چشيدم! خيلي برام جالب بود. خود صرف درس دادن که خيلي خوب و هيجان انگيز بود. اما تو راه برگشت به اين فکر مي‌‌کردم که وقتي به هر کاري نگاه کني مي‌بيني که مهم‌تر از همه چيز توش اينه که مي‌خواي خودت رو عوض کني. اون کسي که هي کار مي‌کنه که پول دراره خب مي‌خواد وضعيت خودش رو به يه آدم پولدار تغيير بده. يا کسي که درس مي خونه همين طور. همه يه ذهنيتي هرچند مبهم از خود ايده‌آلشون دارن و مي‌خوان که به اون برسن. نمي‌دونم شايد دارم الکي مي گم که همه اين‌جورين من خودم که اين‌طوري هستم. اما خيلي وقتا فراموشش مي‌کنم. ولي خيلي خوبه که آدم هر از گاهي به اين موضوع فکر کنه. و سعي کنه از تجربه‌هاي جديدش اون قسمتي رو که بهش مي‌کنه بگيره و در خودش تقويت کنه. سعي مي‌کنم بيشتر اين جوري فکر کنم و بيشتر بنويسم راجع بهش.


........................................................................................

7/15/2002

٭ روزي شيخ در بازار نيشابور مي‌رفت. آواز چنگ بشنيد. کنيزک مطربه چنگ مي زد و اين بيت مي‌گفت: امروز در اين شهر چو من ياري ني آورده به بازار و خريداري ني آنکس که خريدار، بدو رايم ني وآنکس که بدو راي، خريدارم ني ....


٭ روز يک‌شنبه بايد مي‌رفتم گواهي عدم سوء پيشينه مي‌گرفتم!! آخر کار مسخره بود. هلک و هلک پاشدم رفتم ستاد فرماندهي .... ديدم وااااااي يه صف به چه درازي. اونم يه عالم مرداي لات گنده. بايد يه ۱۵۰ تومن مي‌ريختيم به حساب. مامانم مي‌گه حتما کنار خود اون‌جا بانک هست که نبود و مجبور شديم بعد از پيدا کردن اون‌جا دو ساعت بگرديم تا بانک رو پيدا کنيم و براي ريختن ۱۵۰ تا تک تومني دو ساعت تو صف بانک وايسيم. حالا خدا رو شکر که از مزاياي دختر بودن استفاده کرديم و تو اون صف واينساديم. جاي خانم‌ها جدا بود و يکي دو نفر بيشتر اون‌جا نبودند. حالا اون‌جا هم انگشت‌هات رو تمام جوهري مي‌کنن مي‌زنن رو کاغذ که مثلا اثر انگشت. خيلي کارشون واقعا مسخره است تمام آدم‌هاي اين مملکت بايد اين مراحل رو طي کنن تا مبادا جزو درصد کوچيکي که رفتن زندان باشن. اونم واقعا نمي‌دونم چه‌جوري چک مي‌کنن. حتما تو دفترهاي گنده يک متري ليست اسما رو با اون خطهاي خرچنگ قورباغه نوشتن و با اينا چک مي‌کنن.


........................................................................................

7/11/2002

٭ هپلي بهم گفت که اين لوسالومه خيلي آدم مهمي بوده و فرويد هم کلي ازش تاثير گرفته. منم رفتم search ش کردم. لو سالومه در واقع با سه تا از مهم‌ترين و مشهورترين آدم‌هاي قرن ۲۰بوده. نيچه (فيلسوف) ، رينر ريلکه (شاعر) و زيگموند فرويد (روانشناس). در واقع دو تا از اين آدم‌ها عاشقش شدن. البته گشتن با آدم‌هاي مهم تنها چيزي نبود که باعث شهرت لوسالومه شد. او يک زن خود ساخته و روشنفکر در موقعيت خودش بود. در روسيه به دنيا آمده بود. پدر و مادرش آلماني بودند. وقتي ۲۱ ساله بود به رم رفت تا با نيچه درس بخواند. گرچه او نيچه را يکي از باهوش‌ترين متفکريني که تا به حال ديده بود مي‌دانست، اما مستقل‌تر از اين بود که پيشنهاد او را براي ازدواج بپذيرد. ولي در سال ۱۸۸۷ با فردريش کارل آندرياس ازدواج کرد که اين ازدواج ۴۳ سال ادامه داشت و به او اين آزادي را داد که به نوشتن داستان و مسافرت به هرجايي که کنجکاويش او را مي‌کشاند بپردازد. لو ريلکه را در مونيخ در سال۱۸۹۷ ملاقات کرد و سه سال با او رابطه داشت تا اين که حس استقلالش باز او را دور کرد! سپس در سال ۱۹۱۱ لو با فرويد ملاقات کرد و جذب تئوري‌هاي او شد. او وارد مطالعات روانشناسي شد و مقالات بسياري نوشت که در مجلات روانشناسي چاپ شد. با کمک فرويد او شروع به روانکاوي خود کرد و در ۱۹۳۱ يک کتابي به افتخار معلمش به نام «My Gratitude to Freud » چاپ کرد. به قدرت رسيدن نازي‌ها در سال‌هاي ۱۹۳۰ يک خطر بود زيرا نازي‌ها روانکاوي را يک علم يهودي مي‌دانستند و قصد حذف آن را داشتند. در آن زمان لو مريض و پير بود و قادر به ترک کشور نبود. او در سال ۱۹۳۷ درست يک ماه قبل از ۷۶ امين سال تولدش مرد. در روزهاي مرگش نازي‌ها تمام کتاب‌ها و مقالاتش زا ضبط کردند. در کل لو بيست کتاب و بيشتر از صد مقاله نوشت.


٭ باز هم مساله کار. ديگه واقعا دارم ديوونه مي‌شم. من نمي‌فهمم اين آدم‌ها منظورشون از زندگي کردن چيه. مي‌خوان به بالترين جايي که مي‌تونن و حتي بالاتر از اون‌جايي که مي‌تونن برسن. ولي خودشون هم نمي‌دونن آخه چرا. اگه من مي‌تونم ماهي يک مليون درارم اگه يه وقت کاري بکنم که نهصد و پنجاه هزار تومن حقوقشه خودم را تلف کردم. ولي به قيمت تلف نشدنم بايد يک شب هم در عمرم راحت نخوابم. من نمي‌تونم و بدتر از اون اينه که نمي‌تونم اين موضوع رو توضيح بدم. خسته شدم واقعه خسته شدم.


........................................................................................

7/08/2002

٭ کتاب «و نيچه گريه کرد» رو که از نمايشگاه خريده بودم تازه تموم کردم. ظاهرا در واقعيت! نيچه عاشق يه دختري بوده به اسم لوسالومه. که باهاش از طريق يه دوستي به اسم پاول ره آشنا شده بوده. اما خود لوسالومه بيشتر از همون پاول خوشش مي‌اومده و اين کلي باعث ناراحتي‌هاي روحي نيچه شده بوده. يه دکتري هم بوده به اسم يوزف بروير که در واقع پزشک داخلي بوده و بيشتر تحقيقاتش درباره حس تعادل و فيزيولوژي تنفس در راطه با سيستم عصبي بوده. اما به روانشناسي و اين‌ها هم علاقه داشته و مخصوصا راجع به هيستري هم کار کرده بوده و يه کتابي نوشته بوده. مخصوصا يه مريضي داشته به اسم برتا پاپن هايم که هيستري داشته و با بيان درماني و اين‌ها تا حدي خوبش مي‌کنه. فرويد هم شاگرد اين دکتر بروير بوده و درباره همين موضوع برتا باهاش مقاله مشترک نوشته بوده. اما از اين جا به بعد رو نويسنده خيال کرده که اين لوسالومه مي‌ره پيش دکتر بروير و بهش پيشنهاد مي‌کنه که معالجه نيچه رو قبول کنه و اون هم اين کار رو مي‌کنه. يه تيکه‌هاي جالبي داره. مثلا يه جايي راجع به اين‌که دکتر چه‌قدر حق داره واقعيت رو از مريض مخفي کنه حرف مي‌زنن. دکتره مي‌گه: وظيفه من اين است که به بيمارانم تسکين خاطر بدهم . ... گاهي اوقات وظيفه دارم سکوت و رنج بيمار و خانواده‌اش را به جان بخرم. نيچه: اما دکتر بروير متوجه نيستيد که اين وظيفه، وظيفه بنيادي ديگري يعني وظيفه هر شخص در مقابل خودش و تمايل به واقعيت را محو مي‌کند؟ دکتر: اين وظيفه من است که واقعيتي را به ديگران بگويم که نمي‌خواهند بدانند؟ نيچه: چه کسي بايد تصميم بگيرد که ديگري نمي‌خواهد چيزي را بداند؟ دکتر: اين جاست که معلوم مي‌شود که چه نامي روي هنر سطح بالاي پزشکي گذاشت. متمايز کردن نظاير اين اين را بايد کنار بستر بيمار ياد گرفت نه در کتاب‌هاي درسي. بيماري دارم که از دست رفته است. او مراحل آخر سرطان کبد را پشت سر مي‌گذارد. هيچ‌گونه اميدي نيست. گمان نمي‌کنم که او بيش از دو سه هفته وقت داشته باشد. امروز صبح وقتي به ملاقاتش رفتم با آرامش کامل به توضيحات من در مورد زرد شدن پوستش گوش کرد. سپس دستش را روي دست من گذاشت گويي مي خواهد باري را از روي دوش من بردارد و مرا دعوت به سکوت کرد بعد موضوع صحبت را عوض کرد. از خانواده من پرسيد و از کارهاي زيادي صحبت کرد که پس از مرخصي‌اش انتظار او را مي‌کشند. ... و من ... مي‌دانم که مرخصي وجود نخواهد داشت. آيا بايد اين را به او بگويم؟ اگر او مي‌خواست بداند در مورد از کار افتادن کبد سوال مي‌کرد يا در اين مورد که احتمالا چه وقت تصميم دارم او را مرخص کنم. اما او سکوت مي‌کند. آيا من بايد اين قدر سنگدل باشم و چيزي را به او بگويم که نمي‌خواد بداند؟ نيچه: معلم بايد گاهي اوقات سخت‌گير باشد. انسان‌ها به تعاليم سخت نياز دارند، زيرا زندگي و حتي مرگ سخت است . آيا اين حق دارم که حق انتخاب آدم ها را از آن ها بگيرم ؟ بر اساس کدام حق بايد اين ماموريت را بر عهده بگيرم؟ شما ادعا مي‌کنيد که معلم بايد گاهي خشن باشد ممکن است. اما از طرف ديگر وظيفه يک پزشک است که رنج را تسکين دهد و نيروهاي شفا بخش بدن را تقويت کند هرچه بيشتر فکر مي‌کنم در مورد سخت‌گيري معلم بيش‌تر مردد مي‌شوم. اگر قرار است سخت‌گيري شود يک استاد خاص يا پيامبر را ترجيح مي‌دهم....


........................................................................................

7/04/2002

٭ روز سه شنبه رفتم فيلم The Others . خيلي ترسناک بود! يعني خب ما هم رفته بوديم سينما مرکزي که دالبي هم داره و خيلي هم کوچيکه. صداش خيلي بلند بود. من با اين‌که هي به خودم مي‌گفتم بابا اين فيلمه ولي بازم مي‌ترسيدم!!! فيلم جريان يه زنه است که بازيگرش Nicole Kidman ه. دو تا بچه داره يه پسر خيلي خيلي نازو يه دختر! اينا توي يه خونه درندشت زندگي مي‌کنن. بچه‌ها هم به نوز حساسيت دارن و اگه نور بهشون بخوره تاول مي‌زنن و مي‌ميرن. به همين خاطر خونه هميشه تاريکه. شوهر اين خانمه هم رفته جنگ و نيست. خب ديگه معلومه ديگه يه خونه گنده و تاريک وقتي توش تنها باشي يه خودي خود چه‌قدر ترسناکه! ولي من اصلا نفهميدم که منظورش از اين فيلم چي بود. يعني خب البته فيلم ترسناک که منظور نمي‌خواد ولي خيلي توي فيلم تاکيد شده بود به اين که زنه خيلي مومن بود و هي همش مي‌گفت تو انجيل اينو گفته تو انجيل اونو گفته و آخرش همش غلط بود! به طرز بسيار ماهرانه‌اي انجيل رو شسته بود گذاشته بود کنار!


........................................................................................

7/02/2002

........................................................................................

7/01/2002

٭ تلويزيون بيچاره ما در حال مرگه و هر وقت هر کانالي رو دلش بخواد نشون مي‌ده. ديشب هم فقط کانال ? رو نشون مي‌داد ما هم هر چي برنامه داشت نگاه کرديم!! يه برنامه بود گزارشگره رفته بود سر يه تقاطع فرعي به اصلي وايساده بود. از راننده‌ها مي‌پرسيد تابلوي رعايت حق تقدم چه شکليه؟ خيلي جالب بود که هيچ‌کس بلد نبود. يکي مي‌گفت سبزه و گرد. يکي مي‌گفت گرد قرمزه توش يه خط اريب داره. يکي مي‌گفت توش يه کارگري داره بيل مي زنه!!!! و بعد وقتي بهشون مي‌گفت مي‌گفتن شرمنده!! حالا راستي تابلوي حق تقدم چه شکليه؟؟!!!! اينم براي کسايي که نمي‌دونن بعد يه پليسه اومد و توضيح داد و قانونش رو گفت و اينا و بعد پشت سرش تحقيقا هيچ کدوم از ماشين‌هاي تو فرعي توقف کامل نمي‌کردن! قبول دارم که واقعا بيشتر مشکل از راننده‌ها و ما مردمه که قانون رو رعايت نمي‌کنيم. ولي جالبه که اينا وقتي مي‌بينن اين همه مردم اصلا حتي نمي‌دونن تابلو چه شکلي هست يه ذره هم عقلشون رو به کار نميندازن. يه علامت سوال هم تو ذهنشون به وجود نمي‌آد. چون تازگي مي‌رفتم کلاس رانندگي، تازه اونم آموزشگاه که مثلا سيستمش رو بهتر کردن و قراره آسون‌تر و موثرتر باشه! تو ۳ جلسه مي‌ري کلاس آيين‌نامه. بعضي چيزايي که اون‌جا مي‌گن واقعا خوبه ولي خب نصف بيشترش هم چرته! ۲ جلسه هم آموزش فني که براي من يکي که جالب بود. بعد ۱۰ جلسه مي‌ري کلاس شهر. حالا اين که چه‌جوري بهت درس مي‌دن بماند. ولي خب با هر بدبختي بالاخره تو ياد مي‌گيري تو ۱۰ جلسه ديگه. و معلمي که ۱۰ تا دو ساعت ديده رانندگيت رو خب مي‌فهمه که بلدي رانندگي يا نه. اما خب مگه مي‌شه تو ايران بدون امتحان و در اوردن پدر طرف بهش مدرک بدن. شبي که امتحان آيين نامه داشتم انقدر اون همه عدد و رقم (فاصله مجاز چراغ جلو از زمين، سن مجاز راننده تراکتور،....) و اون همه تابلو که بايد عين جمله‌اي رو که پايينش نوشته حفظ مي‌کردم رو قاطي کرده بودم که به قول دوستم تابلوي عبور ممنوع رو هم ديگه نمي‌شناختم. رفتم سر جلسه همه در حال نوشتن تقلب روي دسته صندلي بودند. خب معلومه نتيجه‌اش هم .... امتحان عملي هم که انقدر همه اضطراب داشتند که همه رد شدند يکيش خودم! تازه به هرکي يه ذره خوب رانندگي مي‌کرد مي‌گفت با ماشين ديگه تمرين کردي؟!


........................................................................................

Home