تنها چند واژه |
6/30/2002
٭ خيلي وقته ننوشتهام. اما قول ميدم دوباره شروع کنم. گرچه احتمالا تو اين مدت همون چند نفري هم که ميخوندند، حوصلهشون سر رفته و ...!!!!
خب يه کار نا تموم رو تموم کنم.
روز سوم رفتيم يه جنگل مانندي که صبحونه بخوريم. اونجا صبحونه خورديم و کلي بازي کرديم. يکي از بازي هايي که ميکرديم اين بود که نفر اول يه کلمه بگه، بعد نفر دوم کلمه نفر اول رو تکرار کنه و يه کلمه هم خودش اضافه کنه و همينطور تا يه سري جمله ساخته بشه. اين جوري کلي جمله بامزه ساخته ميشد و کلي ميخنديديم.
بعد از اون جا رفتيم به طرف بازار کرمان. اول رفتيم حمام گنجعلي خان. بعد هم رفتيم تو خود بازار خريد. قرهقوروت و قاوت(يه چيزي که مخلوطي از آرد نخودچي خريدم! کلمپه نخريدم چون خودم دوست نداشتم! بعد هم رفتيم موزه سکه. خيلي موزه بيمزهاي بود! اصلا توضيحات درست حسابي نداشت. يه مشت توضيحات رو زده بودند به ديوار که معلوم نبود مال کدوم سکه هست! اون جا يه مدت نشستيم و با Richard حرف زديم. ميگفت طولانيترين کلمه فارسي چيه؟ ما هرچي فکر کرديم چيزي به نظرمون نيومد. طولانيترين کلمه جامد (؟) که به ذهنمون رسيد قورباغه بود!! بعد از اون جا باز رفتيم باغ يکي از بچههاي کرموني که شام بخوريم. شام خورديم و بعد هم باز راه افتاديم به طرف خوابگاه. اين هم روز چهارم!
فردا صبح رفتيم ماهان. اونجا قرار بود باغ شازده رو ببينيم. اول بيرون باغ نشستيم صبحونه خورديم چون توي باغ نميذاشتن غذا ببريم. بيرون باغ يه راننده تاکسي فهميد که Richard خارجيه و وايساد باهاش به حرف زدن جالب بود که راحت انگليسي حرف ميزد همه کلي تعجب کرده بودن! من هم وايسادم گوش کردم ببينم چي ميگن! ولي کاملا معلوم بود که آدم باهوشي نيست. يعني کسي نبود که تحصيلاتي داشته و مثلا حالا از بد روزگار راننده تاکسي شده باشه. انگليسيش هم در حد خيلي معمولي بود. هي سوالاي چرت از Richard ميپرسيد و کم کم اعصابش رو خورد کرد. هي مثلا ميگفت چند نوع صلح داريم. چند نوع عشق داريم. چند نوع جنگ داريم. هي اين بيچاره هم ميومد جدي بهش جواب بده اون نميفهميد هي بحث رو عوض ميکرد. نيست هم که بچهها کنجکاو شده بودن که اين از کجا انگليسي ياد گرفته هي پنهان کاري ميکرد و هي ميگفت آدما مخصوصا ايرانيها قابل اعتماد نيستن! بعد از صبحونه خوردن رفتيم تو باغ و گشتيم و عکس گرفتيم و بچهها قليون کشيدن و .... بعد باز رفتيم به جنگلي همون اطراف ماهان که ناهار بخوريم. اون جا که رسيديم ديديم راننده تاکسيه هم اومده!
بچه ها خيلي بهش مشکوک شده بودن و ميگفتن معلوم نيست کيه و ممکنه دردسرساز شه. گرچه من فکر نميکنم انقدر باهوش بود که بتونه کارهاي باشه ولي خب اعصاب Richard رو خورد کرده بود. بچهها باهاش حرف زدن و بهش گفتن که ما با شما راحت نيستيم و لطفا بفرماييد بريد!!! بعد ناهار خورديم و هديههايي که براي بچههاي شورا خريده بوديم رو بهشون داديم وبعد راه افتاديم. فوتبال هم شروع شده بود. و ما از روز اول سفر با يه عده ديگه شرط بسته بوديم که انگليس ميبره و اگه انگليس ميبرد ما يه شام هتل هايت ميبرديم! بچهها با بدبختي با واکمن فوتبال رو گرفته بودن من البته حوصله فوتبال نداشتم و با Richard باز راجع به کتاب حرف زديم. خلاصه رسيديم ايستگاه راه آهن. يکي از اتوبوسها رفته بود که وسايل شام رو بخره و نرسيده بود هنوز. قطار داشت راه مي افتاد. ما رفتيم که سوار بشيم بچههاي شورا داشتن کلنجار مي رفتن با مسوولاي قطار که چند دقيقه صبر کنن و ماهم همين طور کنار قطار وايساده بوديم و نمي دونستيم که کدوم واگنيم! آخرش با موبايل شماره واگن رو ازشون گرفتيم و پريديم تو قطار. يه هو قطار راه افتاد و هنوز بچهها نيومده بودن. خيلي وضعيت بدي بود يهو يکي از بچهها ترمز خطر قطار رو کشيد و قطار وايساد. يهو اين نيروي انتظامي قطار ريختن اونجا! تو همين لحظه بچهها رسيدن و ما از خوشحالي شروع مرديم به جيغ زدن و دست زدن. خيلي لحظه جالبي بود! مسوولين قطار گفتن اشکالي نداره و ترمز براي همين موقع است و البته ۵۱۰۰ تومن جريممون کردن! تو همون موقع هم بازي تموم شد و باباي يکي از بچهها خبر داد که انگليس برد. ما هم که يه هتل هايت برده بوديم. يه جيغ ديگه زديم که البته دعوا هم شديم!!!!
برگشتن هم که معمولي بود البته براي من! من همچنان کتابم رو مي خوندم. ولي يه سري از بچهها تا صبح تو راهروي قطار خوندن!
اينم از سفر ما به کرمان.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 6/30/2002 08:06:00 AM توسط Roya 6/17/2002
٭ بعد از ارگ بم رفتيم براي ناهار. يه جايي به اسم عمران ارگ ظاهرا مربوط به ارگ جديد بود. جاي نسبتا شيکي بود. و تقريبا مشابه سنتي ساخته بودنش. اون جا نشستيم. همه منتظر يه غذاي شاهانه بودند که برامون خورشت بادمجون اوردند! يه ذره نق نق کردن ولي خب انقدر همه گشنه بودند که تا تهش رو خوردن! بعد از اينکه غذامون رو خورديم من و يکي از بچهها رفتيم پيش Richard. رفتم که عکساي اين کتاب Beautiful Mind رو بهش نشون بدم. يه مقدار هم راجع به اين که رياضيدانا هميشه يه مشکلايي دارن!!!حرف زديم. اون اعتقاد داشت که اصولا اندازه نبوغ بعد کلي باز راجع به کتابها حرف زديم. مثلا نويسندهها رو بر حسب کشورهاشون مينوشت و ميگفت ازشون چي خوندي. من اصلا يادم نمييومد که چيها خوندم. و يه چيز جالب ديگه هم اين بود که مثلا چارلز ديکنز، ژول ورن و يا حتي چارلز ديکنز رو من نويسنده بزرگا حساب نميکردهام هيچ وقت. يه چيزايي که بچگي ازشون خونده بودم يا مثلا فيلمش و کارتونش رو ديده بودم ديگه هيچ وقت نرفتم سراغ کتاباشون. ولي مثلا خب خيلي بده که مثلا من داستان دو شهر ديکنز رو نخوندهام!
بعد رفتيم دوباره خوابگاه، که استراحت کنيم. يه عده از بچهها نشستند فوتبال نگاه کردند. من و يکي از بچهها يادمون افتاد هندونه داريم يه گروه جور کرديم و هندونهها رو تقسيم کرديم و خب در اين روند بهترين قسمتهاش رو هم خودمون خورديم ولي خب نتيجه زحمتون بود ديگه!
بعد راه افتاديم به طرف کرمان. تو راه يه جا براي شام وايساديم. جاي خيلي با صفايي بود اون جا هم کلي گفتيم و خنديديم. يه مقدار هم با چند تا از بچهها راجع به کتاب «خانوم» مسعود بهنود حرف زديم. شام هم کباب و جوجه کباب و مرغ و ته چين بود که البته شانسي تقسيم ميشد! بعد هم راه افتاديم. تو راه يه جا وايساديم که آسمون رو نگاه کنيم. آسمونش واقعا معرکه بود. ستارهها انقدر نزديک بودند که انگار تو بغلت هستند! گرچه ما هيچي هم حاليمون نميشد که چي به چين!
بعد هم که رسيديم به خوابگاه. خوابگاه دانشگاه کرمان رو برامون گرفته بودند. اون جا خيلي بهتر بود چون حداقل يه عالم حموم داشت! ولي خب بديش اين بود که تعداد تختها از آدمها کمتر بود و يه عده رو زمين خوابيدن!
اين هم ماجراهاي روز دوم!
نوشته شده در ساعت 6/17/2002 07:35:00 PM توسط Roya
٭ اصلا نميدونم چهجوري بايد تو اين زمان متناهي اين همه كار رو انجام بدم؟! و خب واضحه كه اولين چيزي كه فراموش ميشه تز بيچارهست!
........................................................................................نوشته شده در ساعت 6/17/2002 07:34:00 PM توسط Roya 6/13/2002
٭ اين کلاس زبانمون، قرار بود جلسه اولش، يه اقاي روحاني بياد حرف بزنه که انگار برنامهاش جور نشده بود و جلسه سوم يعني سهشنبه اومد!
شروع کرد از اينکه خودتون رو معرفي کنيد و بعد اينکه انگيزهتون رو از اينکه اومدين اين کلاسا بگيد. بعد هم گفت که انشان عصاره هستيه. مثلا فرشته رو در نظر بگيريد عقل داره خب آدم هم عقل داره، حيوان شهوت داره خب انسان هم داره، اصلا شما هر موجودي رو در نظر بگيريد عصارهاش تو انسان هست و به همين خاطر بوده که خدا امانتش رو به دوش انسان گذاشت و نه موجودات ديگه. خلاصه حالا انسان که انقدر بزرگه چرا بايد با شلوار جين بياد سر کلاس!!
تازه ميگفت قبل از انقلاب ما يه مشکلاتي داشتيم که شما الان خوشبختانه ندارين. اون موقع اونا ميخواستن شخصيت انسانها رو پايين بيارن. يه کتاب به ما داده بودن توش نوشته بود انسان ار ميمون بوده! ببينيد چهقدر فرق ميکنه با تفکري که ميگه ما از خداييم و به خداييم!
يه چيز جالب ديگهاش هم اين بود که به شدت از رو ظاهر قضاوت ميکرد اونم معلوم بود که اصلا تو باغ نيست چون بچههاي کلاس ما خيلي بيش از حد سادهان. يعني مثلا اين اقاهه اگه يه سانت از موهات پيدا بود يعني که تو ديگه احتمالا تا حالا اسم خدا رو هم نشنيدي. مثلا به يکي از دخترا مي گه فکر کنم شما بار اولتون باشه همچين حرفايي رو ميشنوين نه؟!!!
خيلي برام جالبه که چرا همچين جلسههايي رو ميذارن و حالا بر فرض که مسائل ديني خيلي براشون مهمه ميتونن از آدمهاي کار درست تري استفاده کنن. من که فکر ميکنم يه جور زهر چشم گرفتن بود!
........................................................................................نوشته شده در ساعت 6/13/2002 08:02:00 PM توسط Roya 6/12/2002
٭ روز دوم بعد از اينکه پسرا اومدن خوابگاه ما و صبحونه خورديم راه افتاديم طرف ارگ بم. اون جا خيلي خيلي باحال بود. اون راهنمايي هم که برامون توضيح ميداد خيلي آدم بامزه اي بود!
اول بردمون روي يه بلندي که تمام ارگ پيدا بود. و يه توضيحات کلي داد اين که اين جا تا همين ۲۰۰ سال پيش توش زندگي ميکردن. ظاهرا تا زمان لطفعلي خان خيلي هم پررونق بوده ولي بعد سر همون قضيه و جنگي که ميشه مردم ميبينند که اينجا به خاطر ديوارهاي بلند دورش جاي خوبيه که هر کي ميخواد فرار کنه بياد اون جا و بعد جنگ بشه و کسي که ضرر ميکنه اونان! به همين خاطر از اون موقع کم کم از اون جا ميان بيرون تا نزديک به ۲۰۰ سال پيش که کاملا تخليه ميشه.
ميگفت بعضيها ميگن که اسم بم از بام اومده و به خاطر اينکه ارگ روي بلندي بوده اسمش اين بوده و بعضيها هم ميگن که از اسم بهمن اومده که اگه درست يادم باشه اسم يکي از حاکمهاي اونجا بوده.
از اون بالا يه جايي رو هم بهمون نشون داد که توش يخ نگهداري مي کردن، و همه سال يخ داشتن. بعد گفت يه شعري هست که ميگه « عرب در بيابان ملخ مي خورد
سگ بمي آب يخ ميخورد!!!» اين شعرش تمام سفر جاهايي که داشتيم از تشنگي له لع مي زديم شده بود تکيه کلام بچهها!
بعد رفتيم تو خود شهرش. اول راه بازار بود ميگفت به اين خاطر بازار رو اول شهر ساختن که ديگه کسايي که براي تجارت ميان داخل شهر نشن و امنيت شهر به خطر نيفته و مسوولين دولتي هم هميشه توي بازار مراقب بودن که غريبهاي مزاحم شهروندا نشه.
مغازهها اکثرا دو قسمت پشت هم بود که قسمت پشتي ظاهرا محل استراحت يا حتي خونه تاجرايي بوده که اونجا چيز ميفروختن. مغازه سفالفروشي مثلا هنوز تکههايي سفالش توش بود. مغازه نونوايي هم بود که ميگفت قديمي ترين نونوايي ايرانه. جاي کوره و اينها هنوز معلوم بود. مي گفت درآمد اصلي شهر بم از ادويه بوده و يه قسمت بزرگ بازار مغازههاي ادويه فروشي بود که اون پيشخونشون توي يه سطحي بالاتر از زمين بود که به اين خاطر بوده که اسبا و آدما که از اونجا رد ميشدن گرد و خاک و اينها روي ادويهها نشينه!
بعد خونههاي مردم بود. يه جايي هم بود که روش نوشته بود مدرسه ميرزا نعيم. يه در چوبي داشت که روش دو تا حلقه داشت. از اين درا شيراز هم هست. که يه کوبه داره و يه حلقه. که کوبه که صداش هم کلفتتره رو مردا ميزدن و حلقه رو زنا که صابخونه بدونه که کي پشت دره. ولي چيز جالبي که من نمي دونستم اين بود که به اين حلقه، حلقه عشاق هم ميگفتن چون کسايي که عاشق بودن اين رو ميزدن که دختر خونه بيروسري بياد دم در!!!
بعد از اون جا يه جايي بود به اسم تکيه. که ميگفت قبلا اينجا محل بارزدن بار بوده ولي بعد از اسلام شده مثل همون حسينيه و توش مراسم مذهبي اجرا ميشده و يه منبر هم داشت. اين تکيه اون بالاش يه حجرههايي مخصوص نشستن بزرگان و حاکم داشت.
بعد از اون جا هم خونه پولداراي شهر بود که دو طبقه بود. بعد يه جا رفتيم که مي گفت بهش ميگم بادگير معلق. من البته نفميدم چرا بهش ميگن بادگير معلق. ولي اينجوري بود که بالاش يه شبکه سوراخ سوراخ بود که هوا رو ميکشيد بالا و يه چاه اون پايين داشته که آب اون باعث ميشده که هوا خنک بشه و اينجوري هوا جريان پيدا ميکرده.
بعد يه جايي رفتيم که يه خونه معمولي بود. اول خونه يه جايي داشت که بهش ميگفت هشتي و جايي بوده به عنوان اتاق انتظار. اون جا يه چهارراه بود که يه ورش که در بود يه ورش اندروني و يه ور بيروني يه جا هم بود که مي گفت اتاق سوغاتي بوده!
ميگفت اين سبک معماري متناسب آب و هوا و همين طور اخلاق ايراني ها بوده و ما الان ديگه مهماننوازيمئن رو از دست داديم يکيش به خاطر همين معماري خونه. اون موقع مهمون مياومده ميرفته تو بيروني هم خودش راحت بوده هم صابخونه اما الان تو خونههاي ۷۰ متري ما ديگه تحمل خودمون رو هم نداريم چه برسه به مهمون!
بد رفتيم به يه جايي که مسجد بود. ميگفت خب شايد سوال کنين که اين جا که قبل از اسلام هم بوده قبلش چي بوده، بعد گفت وتي زمين رو کندن زير اين ساختمون ۴ تا حوض پيدا شده که آب بوده و همين طور آتشدانهاي اونا رو پيدا کردن و معلوم شده که اينجا معبد بوده. دو تا آتيش دون داشته يکي براي عوام که مردم آتيش خونههاشون رو هم از اونجا ميبردن و اينطوري بوده که زنها مياومدن و از معبد آتيش رو ميبردن ولي مردا وظيفه نگاهداري آتيش در خونه رو داشتتن. و يه آتيش مقدس بوده که براي خواص بوده و از ديد عوام پنهان بوده.
بعد نشون داد که ستون ها رو با يه تغيير پيوسته کج کرده بودن تا راهروها به طرف قبله بشه و از نامتقارنيش معلوم بود که دستکاري شدهست و قبلا اينطور نيوده.
راهنمائه خيلي بامزه بود کلي هم زبان بلد بود مثلا تو همين معبده براي Richard به انگليسي گفت که اون جا چيه و تو راه هم با يه ژاپنيه حرف زد! ظاهرا زبوناي ديگه هم بلد بود!
بعد رفتيم يه جايي که سربازخونه بوده. دور تا دور خونه هاي سربازا بود و يه طرفش يه نيم ديوار داشت که فرمانده ميرفته اون جا و از اونجا دستور ميداده. و به خاطر طرز ساختش طوري بود که اگه کسي اون جا ميايستاد و حرف ميزد هرچهقدر يواش، کسايي که تو اون خونهها بودن صداش رو ميشنيدن. بع گفت هرکي خرداديه بره اون ته وايسه. من هم که بودم! با چند تاي ديگه که خردادي بوديم رفتيم وايساديم بعد ميگفت مثلا دست راستتون رو ببرين بالا و ما ميشنيديم و اين کار رو ميکرديم و بچهها دست ميزدن بعدا گفتن که انقدر يواش مي گفته که ما که کنارش بوديم به زحمت ميشنيديم.
بعد از اون جا رفتيم يه جايي که از بالا يه آب انبار رو ميديدم که ميگفت لطفعلي خان رو اون جا محاصره کردن. و يه چند تا شعر بيتربيتي هم راجع به آغا محمدخان خوند!!!
بعد رفتيم يه جايي که پادشاه بار عام ميداده. بهش ميگفتن عمارت چهارفصل. واقعا جاي جالبي بود. يه بادي اون جا مياومد انگار نه انگار تو اين فصل و کرمانه. از اون جا منظره نخلستانهاي بم هم پيدا بود. ديگه اينجا آخرين جايي بود که ديديم تو ارگ. يه قبرستون هم اون نزديک بود که آقاهه اونو نشونمون داد و گفت ميبينين که آخرش همينه و اين پادشاهايي که اينجا با اين جلال و حبروت زندکي کردن آخرش همين شدن. و بعد اون شعر خيام رو که « در کارگه کوزه گري رفتم دوش ... ديدم دوهزار كوزه گويا و خموش ... ناگاه يكي كوزه برآورد خروش ... کو کوزهگر و کوزهخر و کوزه فروش»
بعدش هم رفتيم ناهار. بقيهاش براي بعد!
اينم يه عکس. بعدا عکسهايي که خودمون گرفتيم رو هم ميذارم:
........................................................................................نوشته شده در ساعت 6/12/2002 12:29:00 AM توسط Roya 6/08/2002
٭ اوه چهقدر حرف دارم!
از کرمان برگشتم. خيلي خوش گذشت. تو خود مسافرت اينو فکر نميکردم. اما الان تو خونه نشستم و فکر ميکنم دلم براي همه تنگ شده.
خب بايد همه رو تعريف کنم، چون هم ماجراها جالب بود هم من کلي چيز ياد گرفتم.
روز دوشنبه ساعت ۶ بليط داشتيم. قرار بود ساعت ۵:۱۵ تا ۵:۳۰ تو ايستگاه راهآهن باشيم. از صبح با کلي زحمت چيزام رو جمع کردم. خيلي کار سختي بود چون اصلا تصوري نسبت به اينکه اون جا چه جوريه نداشتم. از طرفي چون ظاهرا قرار بود که يه شب بم بخوابيم و بقيه رو کرمان، بايد ساک کوچيک ميبردم که حمل و نقلش آسون باشه. اما خب همين باعث شد که اون جا کلي چيز کم داشته باشم.
اين دفعه به جاي ديوان حافظ و سعدي که هميشه با خودم ميبردم به مسافرتها کتاب Beautiful Mind رو بردم. با يه مقدار کاغذ براي اينکه اگه شد توشون يادداشت بنويسم براي weblog م که البته ننوشتم چون در حرکت که نميتونتستم بنويسم شبا هم که انقدر خسته بودم که تخت ميخوابيدم!
خلاصه سوار قطار شديم و راه افتاديم طرف کرمان. تو قطار، طبق عادت مالوف! که هميشه بايد رو بلندترين جا بشينم پريدم رو تخت طبقه سوم. نميدونم چرا حوصله حرف زدن هم نداشتم. يه واکمن تو گوشم با نوار آرين! و کلي کتاب خوندم. البته چون همهمون يه عالم خوراکي اورده بوديم،و هي بچههاي کوپههاي ديگه که حوصلهشون سر رفته بود و به غرفههاي ديگه سر ميزدن مياومدن کوپه ما مهموني و هي ميخورديم و حرف ميزديم، کلي از وقت هم به اين گذشت! تو اين اردو ۱۰۰ نفر بوديم که از يه دانشکده ۳۰۰ نفري معلومه که چه عدد بزرگيه. و بدتر از اون اختلافي بود که بچهها از نظر عقايد با هم داشتن. از قبل از مسافرت هي از اين موضوع ميترسيديم. اولين اتفاق تو قطار پيش اومد. يکي از بچههايي که باهامون اومده بود از خيلي مذهبيهاي دانشکده بود که اون روز هم لباس مشکي پوشيده بود و چفيه انداخته بود. بچهها تو کوپه يکي از سهتار زنهاي !!! دانشکده جمع شده بودن و ميزدن و ميخوندن. البته خب معلومه که با سهتار چهجور آوازهايي ميشه خوند. اما همين آقاي مذهبي، بهشون تذکر داده بود که اين چه وضعشه و چرا دخترا هم دارن ميخونن! و خب البته اون شب، شب رحلت هم بود و کلا آواز خوندن کار بدي بود. که کلي همه بهشون برخورده بود و جمعشون متفرق شده بود. بعد هم اون روز تولد يکي از بچهها بود. دستاش براش کيک خريده بودن. اونم کيک رو تقسيم کرده بود و براي همه کوپهها ميبرد. به کوپه اونا که رسيده بود، بقيه بهش گفته بودند اينجا کوپه فلانيهها، اونم که خيلي شوخه برگشته بود بهش گفته بود خب روسريم رو بکشم جلو درست ميشه. اونم عصباني شده بود و از بالا يه تکه هندونه پرت کرده بود! البته اين چيزي بود که خودش تعريف ميکرد. خلاصه صبح رسيديم به کرمان.
تو ايستگاه اتوبوس ها منتطرمون بودند البته اون جا کلي معطل شديم براي چونه زدن سر قيمت با رانندهها. بعد از اين که توافق کردن، از اونجا راه افتاديم طرف سيرچ. اون جا قرار بود بريم باغ يکي از بچههاي کرماني. رسيديم اونجا ديگه ظهر شده بود و همه گشنه بودن. گفته بودن که ناهارتون رو بيارين با خودتون. ولي خب حتي ما که ناهار رو با خودمون اورده بوديم. نصفش رو تو همون تعارفهاي سر شام شب قبل خورده بوديم.
خلاصه کلي سر ناهار خوردن معطل شديم اون جا هم خيلي گرم بود. به همين خاطر همه جمع شديم تو خونهاي که توي باغ بود و هر کي يه سرگرمي براي خودش درست کرد. بعضيها تخته نرد بازي ميکردن، بعضيها ورق، بعضيها هم شطرنج. يه عده با هم حرف ميزدن و بعضيها هم مثل من کتاب ميخوندن.
يکي از کسايي که باهامون اومده Richard بود که استراليه و اومده ايران با يکي از استادامون ترکيبيات کار ميکنه. من که داشتم Beautiful Mind رو ميخوندم توجهش بهش جلب شد و اومد و کلي راجع به کتاب حرف زديم. من هميشه فکر ميکردم که کتاب به عنوان موضوعي براي حرف زدن زياد چيز خوبي نيست. خودم هم دليلش رو خوب نميدونم. اول اين که مثلا کسايي که فيلم زياد نگاه ميکنن، معمولا راحت تر با هم حرف ميزنن. جاهاي زيادي ميتوني پيدا کني مثلا رو همين اينترنت که آدمها نظرشون رو نسبت به فيلمهايي که ميبينند ميگن. يا مثلا همين که تعداد زيادي مجله راجع به فيلم در ميآد اما حداقل من چيز خوبي در زمينه کتاب نميشناسم. و مهمتر از اون فکر ميکردم که کتابهايي که من ميخونم با کتابهايي که يه خارجي خونده خيلي فرق ميکنه. مثلا اون موقعها که ميرفتم تو اين group هاي yahoo يا مثلا با icq کار ميکردم، هميشه interest م رو reading books ميذاشتم ولي هيچ وقت نتونستم آدمهايي پيدا کنم که باهاشون حرف بزنم. اما خيلي جالب بود که richard کلي از کتابهايي که من خونده بودم رو خونده بود و حداقل نويسندههاي زيادي بودن که هم اون ميشناخت هم من.
بچهها کم کم اونجا حوصلشون سر رفته بود، به خاطر اين که اون روز رحلت بود و ظاهرا همه جا تعطيل بود مجبور بوديم همون جا بمونيم. و از طرفي هم هوا گرم بود و مثلا نميشد که بريم بيرون و بگرديم يا بازي کنيم. البته بچهها يه ابتکارايي ميزدن. مثلا يه سري از بچهها جمع شدن تو حياط و يه گروه کنسرت درست کردن. يه سري با دست و دهن صدا در مياوردن و يه نفر هم ميخوند. کلي شعرهاي مسخره خوندند و اداهاي بامزه در اوردن و همه جمع شدن دورشون و کلي خنديديم.
حدود ساعت ۷ اينا هم راه افتاديم به طرف بم که قرار بود شب اون جا بخوابيم. خيلي تو راه بوديم. و خسته و کوفته رسيديم به بم. اون جا خانه معلم قرار بود بخوابيم. البته اول بايد شام حاضر ميکرديم. بچههاي شوراي صنفي دسته بندي کرده بودن که هر وعده غذايي رو يه عدهاي حاظر کنن و اون شب نوبت من هم بود. با کلي مسخره بازي شام ساندويچ سوسيس حاضر کرديم و داديم همه خوردن و بعد پسرها رفتن خوابگاهشون و ما هم رفتيم که بخوابيم. اما ولي واقعا بيچاره معلمهاي مملکت. اين خانه معلم يه جاي درب و داغون بدتر از سربازخونه. دهنه کولر مستقيم به طرف تختها بود، و ما هم که دلمون نمياومد اون پتوهايي که بهتره توصيف نکنم رو بکشيم رو خودمون. حموم هم يه دونه داشت که اونم آبش سرد بود و با ۵۴ تا آدمي که ميخواستن برن حموم من يکي که قيدش رو زدم. ظاهرا وضع پسرا بدتر از اين بوده. اول رفته بودن يه جايي که انقدر وحشتناک بوده که مجبور شده بودن جاشون رو عوض کنن برن جاي ديگه. ساعت ۳ بعد از نصفه شب. جاي دوم هم حموم نداشته بيچارهها رفته بودن با شلنگهاي تو حياط دوش گرفته بودن! خلاصه به زحمت روز اول تموم شد!
........................................................................................نوشته شده در ساعت 6/08/2002 09:40:00 AM توسط Roya 6/01/2002
٭ ما فردا داريم ميريم اردو. دانشکده ما تنها چيزيش که تو کاراي فوق برنامهاش بايد حتما اجرا بشه اردوه! شوراي صنفي ما که همون فوقبرنامه هم هست. هر سال يه اردوي سه روزه ميبره. (اسمش سه روزهاست البته!) سال اول ما بوديم که برديم همدان. پارسال تبريز بود و امسال کرمان. اما امسال بيسابقه است. ۱۰۰ نفر آدم ميخوان بيان. اونم تو يه دانشکده ۳۰۰ نفري. از هر تيپ آدمي هستن. اين ممکنه باعث بشه که بيشتر خوش بگذره و چيزي که احتمالش بيشتره ولي اميدوارم نشه! اينه که اختلاف پيش بياد.
تقسيم کار تو اردوها هم خيلي مهمه. مديريت همراه با خوشاخلاقي هم همين طور! بچههاي شوراي صنفي امسال که به نظر نميآد زياد اين توانايي رو داشته باشن. خدا به خير کنه.
من که تا همين ديروز نميدونستم که ميتونم برم يا نه. به همين خاطر يه عالمه کار دارم. يه عالم چيز بايد بخرم، و با اين بيپولي ....
........................................................................................نوشته شده در ساعت 6/01/2002 10:30:00 PM توسط Roya
|