تنها چند واژه |
5/31/2002
٭ مجله زنان ارديبهشت رو خيلي وقته خريده بودم.
يه مقاله داره راجع به اين که زنها نميتونن براي بچههاشون حساب سرمايهگذاري باز کنند! چون در حسابهاي سرمايهگذاري مدتدار، بازکننده حساب به بانک وکالت ميده که از پولي که توي اون حساب گذاشته استفاده کنه. ولي در احکام شرع دخالت در اموال صغير، جزء وظايف ولي، وصي و قيم است،پس مگر در مواردي که مادر به عنوان قيم تعيين شده باشه، مادر نميتونه اين وکالت رو بده. البته ظاهرا يک کلکي زدهاند که اين کار عملي بشه و اون اينه که مادر يه حساب باز ميکنه که در واقع به اسم خودشه ولي يه قراردادي امضا ميشه بين اون و بانک که بعد از اينکه بچهاش به سن قانوني رسيد، اين حساب به اون بچه واگذار بشه.
يه مقاله ديگه داره راجع به افسانه و راضيه که براي دفاع از خودشون دو نفر رو کشتن.
فصهاش رو فکر کنم همه شنيدن. ظاهرا يه قانوني هست که ميگه:
هرکس در مقام دفاع از نفس يا عرض و يا ناموس و يا مال خود يا ديگري و يا آزادي تن خود يا ديگري در برابر هرگونه تجاوز فعلي و يا خطر قريبالوقوع عملي انجام دهد که جرم باشد، در صورت اجتماع شرايط زير قابل تعقيب و مجازات نيست:
۱) دفاع با تجاوز و خطر متناسب باشد.
۲) عمل ارتکابي بيش از حد لازم نباشد.
۳) توسل به قواي دولتي بدون فوت وقت عملا ممکن نباشد و يا مداخله قواي مذکور در رفع تجاوز و خطر موثر واقع نشود.
اما حالا حکم اين دو تا چي شده. گفتن اينها خودشان را در معرض تجاوز قرار دادهاند
بعد يه تيکه بعدش نوشته که واقعا فکر کنم همون طوري که نوشته درد اکثر دختراست.
باز يه قانوني هست : هرکس در اماکن عمومي و يا معابر متعرض يا مزاحم اطفال يا زنان بشود و يا با الفاظ و حرکات مخالف شئون و حيثيت به آنان توهين کند به حبس از دو ماه تا شش ماه و تا ۷۴ ضربه شلاق محکوم ميشود.
اما به قول خود مقاله تا وقتي تو خيابون تا به يه دختري متلک ميگند همه بر ميگردن ببينند دختره چه شکليه و همه ميگن حتما ريگي به کفش خودش بوده ...و اين موضوع و سخت بودن اثبات اين که کسي متلک گفته ... دست به دست هم داده تا متلک شنيدن جزئي از زندگي روزانه همه زنان شود و متلک گفتن حقي که جامعه پس از بلوغ به همه مردان ميدهد.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 5/31/2002 07:46:00 AM توسط Roya 5/29/2002
٭ حالم انقدر بده. کاش ميشد فرار کنم. اول که اين کلاسي که ميخوام برم واقعا ديگه آخرشن. اولا که اصلا نميگن کي شروع ميشه، چه روزهايي کلاس هست. هي همه ميپرسن مياي اردو هي بايد بگم بهخدا نميدونم. روز کلاس ۳ روز قبلش هنوز معلوم نيست. امروز صبح زنگ زدن ميگن فلان قدر پول بيارين بياين ثبت نام. حالا از اون طرف هم پولي که امروز بايد به يه نفر ميدادم ۵۰۰۰۰ تومنش رو قبلا يادم رفته بود حساب کنم. بنابراين ديگه پول نداشتم براي ثبت نام کلاس. رفتم از خالم ۲۰۰۰۰ تومن گرفتم. تازه اون جا فهميدم که دختر خالم از سوريه اومده و من نرفتم خونشون ديدنش. بعد بدو بدو رفتم تا ونک هم پولي رو که بايد ميدادم دادم هم رفتم که کلاس ثبت نام کنم. رفتم اونجا ديدم يه برگه زده بهديوار که پول رو بريزين به فلان حساب. ميگم خب اينو با تلفن ميگفتين. ميگه ترسيديم اشتباه شه! حالا چون به خالم گفته بودم عصر ميآم خونتون هم پول رو ميآرم هم دخترخالم رو ببينم بايد ميرسيدم به بانک. دويدم سوار تاکسي شدم. تا رسيدم از ۱:۳۰ گذشته بود و بانک بسته. البته خوشبختانه بانک تجارت باز بود. پول کلاس رو ريختم به حساب. انقدر خسته بودم که نميتونستم راه برم،گيج که بودم خستگي هم بهش اضافه شد، يادم رفت که بايد تا قبل از ۴ برم اين فيش رو بدم. ساعت ۳:۳۰ يادم افتاد. البته خب از ۲ تا ۳:۳۰ فقط يه ساعت دير بود و رکورد خوبي بود! زنگ زدم گفتم من پول رو ريختم نميشه رسيدش رو بعدا بيارم ميگه نه. گفتيم با متروي ميرداماد بريم. همه جا هم که نوشته بود جهان کودک ايستگاه داره. رفتيم سوار شديم. اول که کلي تو راه بوديم بعد ايستگاه اونجا که رسيديم وايساد ولي در باز نشد. کلي به حماقت خودمون خنديديم که چرا ما يادمون نبود که اينجا ايرانه و نبايد به سوادت اطمينان کني و هي بايد همهچي رو بپرسي. هيچس رفتيم تا ايستگاه ميرداماد. اونجا همه که يک بيابوني بود هرچي دور و برمون رو نگاه کرديم نفهميديم اينجا کجاست. از هر کي مي پرسم از کدوم ور بايد برم ميگه من تازه اومدم اينجا بلد نيستم. بعد از کلي معطلي يه تاکسي پيدا شده که ميبره تا ونک. نگو که سرويس آخر معمول مترو هم نميدونم به چه دليلي نميرفت و کلي آدم بيچاره که به اميد مترو تا اون بيابون اومده بودند هرچي از دهنش در مياومد به هر کي که به ذهنشون ميرسيد گفتن! خلاصه ساعت ۵:۳۰ رسيدم اونجا. فيش رو ازم تحويل گرفت گفتن به سلامت! البته هنوز معلوم نيست که کلاس کي شروع بشه! باز اون همه راه تا ايستگاهاي تاکسي. ولي ديگه ديدم اصلا نميتونم برم دانشگاه. اين گرماي لعنتي. از خستگي اصلا نميتونستم وايسم. رفتم خونه و گزارش روزنامه موند براي فردا. فرداي تعطيل هم بايد برم دانشگاه. تازه الان هي دارم فکر ميکنم خالم رو چيکار کنم. پولشون رو که نگرفتم دست خالي هم که نميشه رفت ديدن کسي که از زيارت اومده! ولي واقعا تا آشپزخونه هم نميتونم برم يه ليوان آب بخورم چه برسه به اينکه برم شيريني بخرم. بهترين راه اينه که بشينم و collapse بازي کنم!!!!
........................................................................................نوشته شده در ساعت 5/29/2002 07:58:00 AM توسط Roya 5/28/2002
٭ چند وقت پيش يکي از بچههاي دانشکده با من و يه نفر ديگه که اتفاقا اون هم توي روزنامه کار ميکرد بحثش شد سر اين که روزنامه اصلا به درد نميخوره! قضيه اينه که اين روزنامه دانشگاه ظاهرا يه بودجهاي از دانشگاه داره و از اون بودجه معمول گروههاي فوق برنامه استفاده نميکنه و هي بهش گير ميدن که شما با دانشگاهين و به همين خاطره که از اونا انتقاد نميکنيد. مثلا همين کسي که با ما بحث ميکرد ميگفت وقتي شما زير دست رييس دانشگاه هستين ذاتا نميتونيد ازش انتقاد کنيد. و هي يه روزنامه ديگه دانشگاه رو مثال مياورد که اونا هميشه با لحن تندي به همه ميتوپيدن و مخصوصا يه بار با لحن بدي به ريسس دانشگاه توپيده بودن و يه کانديد ديگه براي رياست دانشگاه معرفي کرده بودند و باهاش مصاحبه کرده بودن و اينا. براي من خيلي جالب بود که چه جوري بچهها تحت تاثير حرفاي چنين نشريهاي قرار ميگيرن. يادمه که سر ترميم، يه نفر به ما گفته بود که وقتي خواسته يه درس رو حذف يا اضافه کنه تمام درساي قبليش حذف شده و بر باد رفته! خب برنامه ثبت نام هم جديد بود و همه مي گفتن که اين اشکال از برنامه بوده. ما کاري که کرديم و اتفاقا خودم هم رفتم پرسيدم اين بود که رفتيم پيش نويسنده برنامه تو مرکز محاسبات. اون گفت آره اين آدم پيش ما هم اومده، اين ايراد از اپراتور بوده مه با برنامه کار ميکرده، موقعي که براش ثبت نام کرده بوده به جاي دکمه تثبيت و چاپ، دکمه چاپ رو فشار داده و طرف يه فرم تثبيت اومده دستش و خيال کرده همه درسا رو گرفته. در صورتي که اين فقط چاپ اون صفحه بوده و درسا براش تثبيت نشده بوده! و بنابراين تو ترميم درسي نداشته! ولي خودش خيال ميکرده که برنامه ايراد داره و وقتي ترميم ميکني درسات رو آزاد ميکنه براي بقيه که بيان بگيرنش! خب ما شرح کامل اينو نوشتيم ولي تو اون يکي روزنامه چند وقت بعدش همون اعتراض اون طرف رو اون هم با يک لحن کنايه آميز به نويسندگان برنامه نوشته بودند. فکر ميکنم اعتقاد اکثر کسايي که اونجا تو روزنامه کار ميکنن اينه که ما بايد خبر رو بديم و تحليل و موضعگيري رو خود خواننده ميکنه. نميدونم ولي واقعا باور نميکنم که به اين بگن محاقظه کاري
نوشته شده در ساعت 5/28/2002 09:32:00 AM توسط Roya
٭ من واقعا خودم موندم که وقتم رو دارم چيکار ميکنم. هيچ وقت، وقت ندارم ولي در عين حال هيچ کاري هم انجام نميدم. وقتي بهش فکر ميکنم ميبينم از صبح تا عصرم رو تو دانشگاه و تو دفتر مجله به بطالت ميگذرونم. چون به خاطر يه کار کوچيک ميرم دانشگاه و حالا اون کار انجام شده يا نشده، بعدش ديگه خب سخته که تو اين گرما بيام خونه کارام هم که همش با کامپيوتره. يا search ه يا تايپ. که خب چون اون جا کامپيوتر نيست کارام انجام نميشه. خونه هم قسمت اصلي وقتم رو اينترنت ميگيره و اون هم تقصيره اين داداشمه! چون تقسيم بندي کرديم که تا قبل از ۱۰ من با کامپيوتر کار کنم و بعد از ۱۰ اون. خب من از فرصت استفاده ميکنم و تا ۱۰ هي تو اينترنت علافي ميکنم. بعد از ۱۰ هم که بايد شام بخوري و بعد هم خوابت ميگيره! پس ميبينيم که اصلا تقصير من نيست!
اين email رو يه دفعه يکي از بچهها برام فرستاده بود چيز جالبيه!
........................................................................................It's not the fault of the student if he fails, because the year has ONLY 365 days. Typical academic year for a student. 1. Fridays -52, Fridays in a year, you know Fridays are for rest. days left 313. 2. Summer holidays-50 where weather is very hot and difficult to study. days left 263. 3. 8 hours daily sleep-means 30 days. days left 141. 4. 1 hour for daily playing-(good for health) means 15 days. days left 126. 5. 2 hours daily for food & other delicacies(chew properly & eat)-means 30days. days left 96. 6. 1 hour for talking (man is a social animal)-means 15 days. days left 81. 7. Exam days per year atleast 35 days. days left 46. 8. Quarterly, Half yearly and festival (holidays)-40 days. Balance 6 days. 9. For sickness atleast 3 days. remaining days 3. 10. Movies and functions atleast 2 days. 1 day left. 11. That 1 day is your birthday. "How can you study at that day? Balance dayss 0. How then can a student pass ????? نوشته شده در ساعت 5/28/2002 09:10:00 AM توسط Roya 5/25/2002
٭ امروز يکي از بچههاي ما که رفته بود آنکارا براي ويزا برگشت. از ۱۵ نفر ايراني که يه ۷-۸ تاييشون شريفي بودند همه reject شدن. به جز يه نفر که از آمريکا اومده بود براي برگشت دوباره ويزا ميخواست که بهش دادند. رفتارهايي که اونجا شده هم جالبه. اين بچهها خب کلي تو صف بودند و اينها تا ميآد نوبتشون برسه، چند تا خانم ميآن ميپرن جلوشون و ميرن تو. ولي بعد از يه مدتي کنسول خودش ميگه خب چند تا دانشجو بفرستين تو. چند نفر که جلوي صف بودند ميرن تو و نگو که آقاي کنسول reject خونش کم شده بوده. اينا ميرن تو و تق تق مهر ميزنه و ميفرسته بيرون. فردا هم اول تمام غير دانشجوها رو مستقل از نوبت راه ميندازه و بقيه ۱۴ دانشجو رو رد. البته با اون دانشجوي از خارج اومده هم يك ساعت و نيم حرف ميزنه و هي بهش ميگه که تو چرا اومدي، اگه فاميلات ميخواستند ببيننت خب اونا مياومدند. ولي آخرش ظاهرا چون پارسال از همينجا ويزا براي رفت گرفته بوده بهش دوباره داده. ولي با بقيه اصلا حرف نميزده مدارکشون رو هم نگاه نميکرده. همين کسي که براي ما تعريف ميکرد وقتي ردش کرده گفته چرا؟ گفته براي اينکه بر نميگردي. گفته من ثابت ميکنم که برمي گردم اصلا نذاشته مدارکش رو نشون بده و گفته هاها نميتوني!!!! جالب اين بوده که به تمام کسايي که براي کار ميرفتن ويزا داده. به توريستها به تمام خانمهاي بالاي ۵۰ سال داده و يه خانم زير ۵۰ سال که دو تا بچه داشته و هر دو بچهاش تو جرجيا درس ميخوندن و عمرا که برميگشته! ولي مثلا يه خانواده بودند که يه سه قلو ي ۵-۶ ساله داشتند که سرطان داشتند و براي معالجه ميرفتند باباي خانواده ميگفته براي اين که شما بفهمين اينا برمي گردن من نميرم اما به اونا هم ويزا نداده. بعد چند نفر از دخترا رفتن استانبول يکي که appointment داشته و بقيه نداشتن. رفتن اونجا و توي ليست نگاه کردن و ۷ تا از دانشجوهاي ايراني که امريکا بودند و از قبل براي اونجا وقت گرفته بودند و حالا پشيمون شده بودند از اومدن تو ليست بودن. اينا گفتن اينا اگه نيومدند ما جاشون بريم. يا اينکه خب چون اينا نيومدند پس حتما وقت اضافي ميآد ما بريم گفتن نه! و اون يه نفر رو هم که وقت داشته به خاطر اين که يکي دو روز مونده بوده به اينکه سه ماه بشه به رفتنش رد کرده.
البته تحليل بچهها اين بود که اونجا چون خيلي شلوغ شده بوده ميخواستن از بارش کم کنن. و اونا هنوز به دبي و استانبول اميد دارن. گرچه خود ويزاي دبي گرفتن براي دخترا واويلاست.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 5/25/2002 09:47:00 AM توسط Roya 5/24/2002
٭ ديشب رفتيم فيلم سانس آخر سينما فرهنگ «سرزمين هيچکس» (No Man's Land ). راجع به جنگ بوسني بود. قشنگ بود. از بيهودگي انگيزههاي طرفين براي جنگ و مخصوصا از بيفايده!! بودن سازمان ملل حرف زده بود.
ولي تو فيلم قدرت خبرنگار رو که ميديدي ميگفتي، عين ايران! خبرنگارا رفته بودند رو بيسيم نيروهاي حافظ صلح سازمان ملل و فوري فهميدن چه خبر شده و اونجا سر رسيدن! گرچه که گولشون زدن ولي تا ميخواستند به حرف خبرنگارا گوش نکنن. تا اونا ميگفتن خب ما الان همين رو منعکس ميکنيم فوري همه چي حل ميشد. اصلا بلد نبودند دوربين خبرنگار رو بگيرند، فيلمهاش رو درارن همه رو بريزن تو جوب! خودش رو هم بگيرن ببرن تا چند روز کسي ندونه کجا بردنش تا و قتي همه چي يادش بره.
نوشته شده در ساعت 5/24/2002 10:12:00 PM توسط Roya
٭ گفتم که يکي از کتابايي که از نمايشگاه کتاب خريدم «تمهيدات» «عين القضات همداني»ه. تمهيد ششم کتاب راجع به عشقه.
- اي عزيز، به اين حديث گوش کن که مصطفي گفت: هرکس که عاشق شود و آنگاه عشق خويش را پنهان دارد و بر عشق بميرد، شهيد باشد.
- دريغا عشق فرض (واجب) راه است، براي همه. دريغا اگر عشق خالق نداري عشق مخلوق مهيا کن تا قدر اين کلمات تو را حاصل شود (به! قبلا يه تصحيح ديگه از محمد کاظم کهدويي و يدالله شکيبا فر رو خونده بودم اينو نوشته بود ولي تو اين يکي که تصحيح رضا اسدپور نوشته سعي کن و عشقي مهيا کن تا قدر اين کلمات...!!!!)دريغا از عشق چه ميتوان گفت! و از عشق چه نشاني ميتوان داد، و چه عبارتي ميتوان کرد!قدر نهادن در عشق بر کسي مسلم ميشود که با خود نباشد و خود را ترک کند، و خود را در عشق، ايثار کند عشق آتش است، هر جا که باشد جز او چيزي نماند. هرجا که برسد ميسوزاند و به رنگ خود مي گرداند.
- اي عزيز نمي دانم که از عشق خالق بگويم يا از عشق مخلوق. عشق ها بر سه گونه آمدند، اما هر عشقي درجات مختلف دارد: عشقي صغير، و عشقي کبير و عشقي ميانه.
عشق صغير عشق ماست با خداي تعالي. و عشق کبير، عشق خداست با بندگان خود، عشق ميانه را دريغا. نميتوانم گفت که بس مختصر فهم آمدهايم.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 5/24/2002 07:07:00 AM توسط Roya 5/23/2002
٭ اون امتحاني که داده بودم رو قبول شدم، وقتي زنگ زدن که بيا کلاس، گفتم ا مگه من قبول شدم؟! انقدر مصاحبه رو بد داده بودم که حتي زنگ نزده بودم ببينم قبول شدم يا نه. البته هنوز معلوم نيست که از کي شروع ميشه، اين جلسه آشنايي بود، من که خيلي خوشم اومد. ولي بديش اينه که اگه زود شروع بشه، اردو نميتونم برم و يک عالم دلم ميسوزه!
نوشته شده در ساعت 5/23/2002 08:26:00 AM توسط Roya
٭ ديشب رفته بوديم خونه يکي از دوستامون مهموني. اينها همدورهاي مامان بابام تو امريکا بودند و هنوز بعد از ۲۵ سال هر دفعه با هم هستند، يک ضرب راجع به خاطرات اونجا حرف ميزنند. اين دفعه به جز من و داداشم يه دانشجوي شريفي ديگه هم بود! اين يه دليل! و دليل ديگه هم همين بحث قضاياي اخير راجع به ويزا و اينها. خلاصه آخرش رسيد به اينکه آخه چرا امريکا اين شده. اونا الان نصف سال رو تقريبا اينجا هستن و نصف ديگه رو اونجا. همش مي گفتن از اينکه چهقدر به درس بيعلاقن. و يا به عبارتي خنگن! و اين اطلاعات سياسيشون هم صفره و اينها. بعد هي ما ميگفتيم خب پس آخه چرا اونا اينن و ما اينيم! مي گفتن خب خارجيها. کلي از پيشرفت امريکا مديون خارجيهاست. ما ميگفتيم خب بالاخره علاوه بر اين که امکانات جذب اين آدمها رو دارن، معلوم ميشه عقلش رو هم دارن که اين کار رو بکنن. آقاي خونواده!!! که خيلي هم براي من آدم جالبيه. هميشه باباي منو مسخره ميکنه که همش درس ميخونده عوضش خودش از کار تو پمپ بنزين و اينا شروع کرده و الان مدير عامل يه کارخونه خيلي مهمه و خيلي وضعشون هم خوبه. اين دفعه توجه کردم و ديدم که واضحه که خيلي باهوشه. در درک حرفاي آدمها. خلاقيت در حرف زدن و چيزاي ديگه. واقعا آدم ميفهمه که اون کسايي که به يه جايي رسيدن حتما يه جورايي باهوش بودن. داشتم مي گفتم اين آقاي خونواده ميگفت که خب امريکا خيلي کشور با نعمتيه. اينو نميشه انکار کرد. کشوري با اين وسعت. و بعد همهاش يه زبون. دور و برش همش دريا و از چيزاي ديگه مثل نفت و کشاورزي و معادن هم که کم ندارن. بعد ما گفتيم که خب درسته که اين چيزا خيلي موثر و مهمه اما از طرفي هم دردسرسازه. وسعت يک کشور ميتونه ادارهاش رو خيلي دچار مشکل کنه. و منابع خب چرا باعث نشده ديگران بريزن اونجا و بخوان استفاده کنن. بعد اون و بابام کلي از تاريخ امريکا گفتن. اين که بعد از استقلال از انگلستان اون ۵ نفري که در استقلال آمريکا نقش داشتند و قانون اساسيشون رو نوشتن،چه آدمهاي زيرک و باهوش و کار درستي بودن. و قانون اساسي ممکلتشون رو نوشتن. و وقتي به واشنگتن انگار ميگن که بيا ريسجمهور بشو ميگه نه. اين دريچه ديکتاتوريه. مردم بايد راي بدن و انتخابات برگزار شه. و بعد البته بحث خيلي سياسيتر شد که عين ما! ولي واقعا اين که پايه گذاران آدمهاي عاقلي باشن چهقدر در نتيجه تاثير ميذاره.
نوشته شده در ساعت 5/23/2002 08:20:00 AM توسط Roya
٭ به نظر شما بيست تومني سبزه يا آبي؟!!!اينم يکي ديگه از کاراي عجيب غريب بچههاي دانشکده ما! ديروز يه بيست تومني چسبونده بودن به يه کاغذ و زيرش دو تا ستون گذاشته بودند زير يکي اسم کسايي که ميگفتن آبي و يکي ديگه سبز. جالبي قضيه اين بود که چه قدر همه با جديت خودشون رو درگير اين قضيه کرده بودندو از همه استادا هم پرسيده بودن!
راهحل هاي تکنولوژيک هم البته ارائه شد. که اسکنش کنيم و تو يه چيزي مثلا مثل Corel Draw بفهميم بيشتر چه رنگيه!
........................................................................................نوشته شده در ساعت 5/23/2002 08:03:00 AM توسط Roya 5/22/2002
٭ گفتم که دارم کتاب زندگي John Nash (قهرمان فيلم ذهن زيبا) رو ميخونم، اينها قسمتهايي از مقدمهاشه. يه چيزايي هم راجع به شيزوفرني داره که خيلي جالبه. در ضمن هيچ ادعايي بر اينکه ترجمه خوبي کرده باشم ندارم!!
«چهطور شما، يک رياضيدان، مردي که خود را وقف استدلال و اثبات منطقي کرده است ... چهطور باور ميکرديد که موجودات فرازميني براي شما پيام ميفرستند؟ چهطور باور ميکرديد که توسط بيگانهها از فضا مامور شدهايد که دنيا را نجات دهيد؟ چهطور ...؟»
« چون، ايدههايي که درباره موجودات ماوراء طبيعي داشتم به همان صورتي به ذهنم ميآمد که ايدههاي رياضيم ميآمد. بنابراين آنها را جدي ميگرفتم»
قهرمانهاي او متفکران مجرد و فوق بشرهايي چون نيوتن و نيچه بودند. کامپيوتر و داستانهاي علمي تخيلي از علائق او بودند. او «ماشينهاي متفکر» را آنطور که او ميناميدشان، از بعضي جهات از انسانها برتر ميدانست. زماني او شيفته اين مساله شده بود که آيا ممکن است داروها (مواد مخدر؟) کارايي ذهني و فيزيکي را زياد کند؟
او فريب ايده وجود موجودات بيگانهاي با عقلانيت برتر که به خود آموخته بودند که به تمام احساسات بيتوجهي کنند را خورده بود. از آنجا که به شدت عقلگرا بود، آرزو داشت تا تصميمات زندگي را - اين که اولين آسانسور را سوار شود يا براي بعدي منتظر بماند، اين که پولش را در بانک بگذارد، چه شغلي را قبول کند، آيا ازدواج کند- را به محاسبه سود و زيان و الگوريتمهاي رياضي جدا از احساسات، عرف و آداب تبديل کند.
اين رياضيدان بزرگ لهستاني John von Neumann بود که براي اولين بار تشخيص داد که رفتارهاي اجتماعي را مي توان به عنوان يک بازي تحليل کرد. مقاله او در سال ۱۹۲۸ درباره بازيهاي اتاق پذيرايي اولين کوشش موفقيت آميز براي درآوردن قوانين منطقي و رياضي درباره رقابت بود. همانطور که Blake عالم را در دانه شني ديد، دانشمندان بزرگ اغلب به دنبال سرنخهايي براي مسائل گسترده و پيچيده در زندگي گوچک و آشناي روزمره بودهاند. نيوتن به دريافتي نسبت به آسمانها با تردستي با گلولههاي چوبي دستيافت. اينشتين درباره يک قايق که از يک رودخانه بالا ميرفت فکر ميکرد. Von Neumann درباره
بازي پوکر تعمق ميکرد. آنطور که Von Neumann عقيده داشت، کاري ساده و بازيگونه مثل پوکر ممکن است کليد کارهاي بسيار جدي تر انساني باشد، به دو دليل. هم پوکر هم رقابت اقتصادي به نوعي استدلال احتياج دارند، محاسبه عقلاني سود و زيان بر پايه سيستمي از مقادير که از داخل سازگارند (« بيشتر بهتر از کمتر است» ). و در هر دو مورد، نتيجه براي هر کدام از طرفين نه تنها به کارهاي خود او که به کارهاي مستقل طرف مقابل هم بستگي دارد.
يک قرن جلوتر، اقتصاددان فرنسوي Anttoine-Augustin Cournot اشاره کرده بود که انتخاب اقتصادي وقتي يا هيچکدام از عوامل حاضر نباشند يا تعداد آنها زياد باشد،بسيار ساده ميشود. رابينسون کروزوئه در جزيره تنهايي خود لازم نيست نگران ديگراني باشد که کارهاي آنها روي او اثر بگذارد. همينطور قصابان و نانواهاي Adam Smith . آنها در دنيايي زندگي ميکنند که بازيگران زيادي وجود دارند و کارهاي آنها در واقع همديگر را خنثي ميکند. ولي وقتي عوامل بيشتر از يکي باشد ولي تعداد آنها آنقدر زياد نباشد که بتوان از اثر آن صرف نظر کرد، رفتار استراتژيک به يک مساله حل ناشدني تبديل ميشود : « من فکر ميکنم که او فکر ميکند که من فکر ميکنم که او فکر ميکند،» و همينطور.
Von Neuman توانست جواب قابل قيولي براي اين مساله استدلال دايرهاي براي بازيهايي که دو نفره و با مجموع صفر (بازيهايي که ضرر يک نفر سود نفر ديگر است)هستند، پيدا کند. ولي بازيهاي با مجموع صفر بازيهايي هستد که کمتر به اقتصاد شبيهاند.
براي وضعيتهايي که بازيکنان زيادي با سود دو جانبه وجود دارند ـسناريوي معمول اقتصاد- شعور برتر Von Neumann باعث شکست او شد. او قانع شده بود که بازيگران بايد اتحادهاي موقتي تشکيل دهند، و توافقات ضمني کنند و تسليم اراده بزرگتر، مرکزي و بالاتر شوند تا اين توافقات را اجرا کند. کاملا ممکن است که عقيده او منعکس کننده بياعتماديهاي نسل او باشد، در ميانه جنگ جهاني و رهايي از فرديت. گرچه Von Neumann کمتر با عقايد ليبرال اينشتين ، برتراند راسل و اقتصاددان انگليسي John Maynard Keynes موافق بود ولي با قسمتي از عقيده آنها موافق بود که کارهايي که ممکن است از نظر بک فرد عاقلانه به نظر بيايد ميتواند باعث آشوب اجتماعي شود. مانند آنها او از راهحل رايج آن زمان براي تعراضات سيسي در عصر سلاحهاي هستهاي استقبال ميکرد: دولت جهاني.
Nash جوان درک کاملا متفاوتي داشت . در حالي که تمرکز Von Neumann گروه بود، Nash به فرد توجه ميکرد. در تز دکتراي باريک ۲۷ صفحهايش، که وقتي ۲۲ ساله بود نوشت، Nash يک نظريه براي بازيهايي ساخت که در آنها امکان سود دو طرفه هم وجود داشت، ارائه کرد و با اين مفهومي را ارائه کرد که اجازه ميداد يک نفر زنجيره بي پايان استدلال « من فکر ميکنم که او فکر ميکند که ...» را در جايي پاره کند. حيله او اين بود که بازي را ميتوان حل کرد وقتي هر بازيگر بهطور مستقل بهترين جوابش را براي بهترين استراتژي طرف مقابل انتخاب کند.
بنابراين، يک مرد جوان که چنان از احساسات ديگران دور به نظر ميآمد ، توانست بفهمد که انسانيترين انگيزهها و رفتارها به همان رازآلودگي رياضي (دنياي ايدهآل صور افلاطوني که توسط انسانها با درونگرايي محض آفريده شده بود) است. ولي Nash در يک شهر رو به توسعه در دامنههاي Appalachian بزرگ شده بود که ثروت از تجارت خام و پر سر و صداي راهآهن، زغال سنگ و آهن قراضه و نيروي برق به دست ميآمد. عقلانيت فردي و منفعت طلبي، و نه توافق جمعي روي يک کالاي مشترک به نظر براي يک نظم قابل تحمل کافي بود. جهش بين مشاهداتش از شهري که در آن بزرگ شده بود به استراتژي منطقي براي يک فرد که سود خود را ماکزيمم و ضرر خود را مينيمم کند، کوتاه بود. موازنه Nash، وقتي توضيح داده ميشود به نظر بديهي ميآيد، ولي با فرمول بندي کردن مساله رقابت اقتصادي به صورتي که او کرد، Nash نشان داد که يک روند غير متمرکز تصميم گيري در واقع مي توانست منسجم و مناسب باشد، و به اقتصاد نسخه به روز شده و پيچيدهتري از نسخه تشبيه Adam Smith بدهد.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 5/22/2002 07:44:00 AM توسط Roya 5/21/2002
٭ من دارم كتاب زندگينامه John Nash رو ميخونم، خيلي كتاب جالبيه. يه تيكههاييش رو هم نوشتهام اما بايد همهاش رو با هم بنويسم!!!
........................................................................................نوشته شده در ساعت 5/21/2002 11:30:00 AM توسط Roya 5/18/2002
٭ جين جين يه چيزايي راجع به اسلام نوشته. و لينک هم داده به حرفايي که بچه جنوب شهر زده. من از حرفاش خيلي خوشم اومد. ولي راجع به نکتههايي که جين جين گفته بود حرف دارم! اول راجع به اين که مرز عقل و اطاعت از حکم پيغمبر کجاست. براي خود من هم اين خيلي مساله بزرگيه ولي به يه چيزي اعتقاد دارم و اونم اينه که اصلا تعيين مرزها تو اين چيزا غير ممکن و به نظر من غلطه. من فکر ميکنم بر خلاف شايد چيزي که به نظر مياد، کسايي که به يکي از دو طرف ماجرا اعتقاد دارند راحتطلب ترند. خيلي راحته اگه تو بگي که اصلا هرچي پيغمبر گفته. امروز تو کتاب «معناي متن» يه حديث جالب ديدم. ميگن که از پيغمبره که اگه يه بال مگس رفت تو غذاتون، اون يکي بالش رو هم بکنين تو غذاتون!!! خلاصه اين جوري عمل کردن يا اون طرفش هم، دربست قبول کردن هرچي عقل ميگه، (البته اينجا قاعدتا منظورم چه ميدونم چي بهش ميگن عقل ابزاري يا همچين چيزيه. وگرنه من هم به مطابقت چيزي که خدا ميگه با عقل اعتقاد دارم)، اين دو طرف سختيشون، سختي عملياتيه. يعني يه سختيي مثلا در پيدا کردن حديث صحيح، و يا بعد از پيدا کردنش مثلا در اين که حالا مگسه رو بگيري تا اون يکي بالش رو هم بزني تو غذا! ولي از نظر فکري آسونترن. ولي اونوقت تکليف ايمان چي ميشه. يهبار ديگه هم گفتم که به نظر من تو ايمان عنصر مهم همون انتخابيه که تو ميکني. من تو خيلي از چيزا فکر ميکنم يه طرف ماجرا رو گرفتن، آسونتر و شايد تو الفاظ دفاع کردن ازش راحت تر باشه. مثلا همين بحث سانسور. يا اون طرفش آزادي. خيلي به نظرم روشنه که آزادي مفهوم متناقضيه. آزادي فردي در حد مطلقش باعث از بين رفتن حقوق آدمهاي ديگه ميشه. ولي بايد اين مرزها رو مشخص کرد. يه کسايي! طرفدار رفتن به اين مرزن که آزادي،حداقل تو زمينه بيان هيچ مرزي براش نبايد باشه، مثلا چون گذاشتن مرز ميتونه مستمسکي بشه براي سوء استفاده و از بين بردن آزادي. ولي من فکر ميکنم با اين حرف ما اون حقوق رو ناديده گرفتيم. تو هر دو تاي اين زمينهها من نميگم که همهچي بايد هردمبيل باشه. اتفاقا بايد سعي در روشن کردن و تعيين اين مرزها بکنيم ولي نه مطلق، قسمت عمدهاي از اين مرزها عصرين(وابسته به زمان) و شايد هم مکاني. بهرحال بايد باور کنيم که اين مرز روشن نيست و قرار هم نيست که روشن باشه و جا رو براي بحثهاي علمي باز کنيم.
نوشته شده در ساعت 5/18/2002 10:53:00 AM توسط Roya
٭ امروز تو دانشکده جنگ جهاني سوم بود! ياد بچهگي کرده بوديم و حسابي خنديديم. البته دو تا تلفات هم داشتيم. يه دوربين ديجيتال که خورد زمين و انگار ديگه کار نميکرد و يه نفر که خورد زمين و اونم انگار ديگه کار نميکرد!!!!!
........................................................................................نوشته شده در ساعت 5/18/2002 10:51:00 AM توسط Roya 5/17/2002
٭ کلي تو اين چند وقت به يمن (بهتره بگم اجبار!!!) وجود مامانم کار خونه کردم. کلي مهموني رفتم و ديگه هيچ کار ديگهاي نکردم!!!
نوشته شده در ساعت 5/17/2002 12:23:00 AM توسط Roya
٭ امروز کتاب «شهر و خانه» از «ناتاليا گينزبورگ» رو تموم کردم. من ازش خيلي خوشم ميآد. گرچه اون يکي کتاب «آنچه گذشت بر من» ش رو بيشت دوست داشتم. اين يکي يه سري نامه بود که يه عده آدم براي هم مينوشتن، و در ضمن اين نامهها داستان رو ميفهميدي که قسمت اصليش، ماجراهايي بود که براي يک روزنامهنگار اتفاق ميافتاد که از ايتاليا رفت تا تو آمريکا پيش برادرش زندگي کنه. اينکه چقدر آدمها زود عاشق هم ميشن خيلي تو اين کتابه جالب بود.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 5/17/2002 12:17:00 AM توسط Roya 5/16/2002
٭ کتاب «سرانجام شري» رو خوندم. البته نميدونم به خاطر اين بود که قسمت اولش رو نخونده بودم يا نه (آخه کتابدار نوشته بود که در واقع اين دنباله کتاب «شري» ه)، آخه خيلي جاهاش رو نميفهميدم. اصلا نميفهميدم کي به کي شد. مخصوصا چون زياد زنها و مردا رو نميشد از اسمشون تشخيص داد. مثلا نمونهاش همين شري، من که اول فکر کردم شري اسم زنه. در صورتي که اسم مرده! ولي کلا فضاي جالبي توش بود. تصويرسازيهاش هم از منظرهها و فضاها و هم از شخصيت آدمها خيلي جالب بود. داستان اينطوريه که شري، که ظاهرا آدم نسبتا ثروتمندي بوده رو نشون ميده بعد از جنگ. اين که يه مدت به خاطر جنگ از جريان عادي زندگي دور بوده و حالا همه چي عوض شده، مخصوصا کاراي مالي خونه افتاده دست زنش و مادرش. خلاصه کلا شرح احساسات و اتفاقاتيه که باهاشون روبرو مي شه.
نوشته شده در ساعت 5/16/2002 08:09:00 AM توسط Roya
٭ تصميم گرفتم زنده شم، اين مدت نميدونم چرا خيلي بيحوصله بودم. البته بديش اينه که يه عالم کار تلنبار شده دارم و بدتر از اون شنبه که برم احتمالا کلم رو ميکنن ميذارن کف دستم!! از شنبه، قول ميدم از شنبه بچه خوبي بشم!
........................................................................................نوشته شده در ساعت 5/16/2002 08:06:00 AM توسط Roya 5/15/2002
٭ يه مجله آرش دارم (کادو گرفتم ) که مجموعه مجلههاي آرش بوده که قديم منتشر ميشده، توش يه قصه از غلامحسين ساعدي هست خيلي قشنگه. کاش اينجا داشتمش. اين قصه دو تا برادره. يکيشون هي ميره کار ميکنه يا حداقل دنبال کار ميگرده، ولي اون يکي کارش اينه که يه عالم تخمه بريزه جلوش بخوره و کتاب بخونه. واي من چهقدر الان از زندگي اينجوري خوشم ميياد.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 5/15/2002 12:14:00 AM توسط Roya 5/13/2002
٭ الان کلي ناراحتم. بدتر از اون کلي ترسيدم و البته از بيعرضگي خودم گريهام گرفته!
امروز داشتم تو آرياشهر از فلکه دوم مياومدم فلکه اول، يه موتور که دو تا سوار داشت، اومدن تو پيادهرو و با خونسردي تمام عينک منو از رو صورتم برداشتن. انقدر ترسيده بودم که هيچ کاري نکردم. حتي جيغ هم نزدم.
نوشته شده در ساعت 5/13/2002 07:21:00 AM توسط Roya
٭ کتاب «مرگ فروشنده» از «آرتور ميلر» رو خوندم. اول کتاب يه نقدي براي اين نمايشنامه رو نوشته.
«بنياد نمايشنامه ميلر فاجعه زندگي مردي است که به قول خود ميلر، بر نيروهاي زندگي نظارت و اختيار ندارد. ... توجه به تجارب سرمايه داري معاصر نشان ميدهد که اين نظام با هر چيزي که در آن نيروي حيات جريان دارد، خصومت ميورزد. ... گرفتاري اتسان در چنگ نظام و تمدني سنگدل، بي اعتنا و وحشتزا، که هيچچيز جز سود نميبيند و براي زندگي، تواناييهاي ذاتي انسان، ارزشي قائل نيست. »
گرچه من تو اين آدم قهرمان داستان، توانايي ذاتي نديدم!
نوشته شده در ساعت 5/13/2002 12:14:00 AM توسط Roya
٭ بهرحال خودخواهي، بهرحال همه چيز را براي خودت ميخواهي، اما باز هم خودخواهي. نكنه يه وقت خوش خيال باشي.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 5/13/2002 12:12:00 AM توسط Roya 5/11/2002
٭ چند وقت پيش با يک وب لاگ خوان! بحث سر فايده اين وبلاگ نويسي شد. حرفي که زده شد اين بود که ما وبلاگ نويس ها! خودمون را با بقيه قسمت ميکنيم و چيزي براي خودمون باقي نميداريم. همه اتفاقات و احساساتت رو براي بقيه گفتن چه فايدهاي داره؟
کلي بهش فکر کردم، ولي ديدم نميدونم، آره قبول شايد فايدهاي نداره و اگر هم داره من به خاطر اون فايدهاش اين کار رو نميکنم. مساله اينه که من دلم مي خواد حرف بزنم، تعريف کنم. اون روز به رفتار دوروبريهام دقت کردم، اکثرا دوست دارن اتفاقهايي که براشون افتاده رو براي بقيه تعريف کنند، نظر خودشون راجع به وقايع مختلف رو براي هم بگن. خب واقعا اين کار چه فايدهاي داره؟ نميدونم. شايد يه فرقي وجود داره در حالت معمول اين تعريفا رو براي کسايي ميکني که ميشناسيشون ولي اين جا تعريف ميکني، و نظر ميدي براي کسايي که نميدوني کين. آهان يه حرف ديگه اين آقاي معترض!!! هم اين بود که ما اين جا وب لاگ هم ديگه رو ميخونيم و فکر ميکنيم همديگه رو ميشناسيم و کلا حرف اين بود که اين جور ارتباطات به خاطر اين که اطلاعات ما ناقصه، مثلا صداي هم ديگه رو نميشنويم، قيافه همديگه رو نميتونيم ببينيم و اصلا ممکنه راجع به خودمون دروغ بگيم ، به اين دلايل بيفايدن. من اين حرف رو هم تا حدي قبول ندارم! به اين خاطر که موضوع دروغ گفتن که در هر صورت ممکنه. صدا، قيافه، تيپ و همه اينها هم به همون اندازه که ممکنه اطلاعات دهنده باشند، غلط انداز هم هستند.
نوشته شده در ساعت 5/11/2002 04:03:00 AM توسط Roya
٭ امروز مثلا وفات پيغمبره. اما هرچي تلويزيون رو باز ميکني باز داره روضه امام حسين ميخونه.
دکتر سروش اعتقاد داره که يه جورايي در دين پيغمبر نقش محوري داره. ميخواستم راجع به اين حرف بزنم، رفتم کتاب بسط تجربه نبوي رو نگاه کردم، پشت جلدش نوشته که «اين کتاب را پيامبر نامه نيز ميتوان ناميد، چرا که سراپا از بسط دين به تبع بسط تجربه دروني و بيروني پيامبر حکايت ميکند و وحي رسالت را تابع شخصيت رسول ميشمارد. خاتميت نبوت را مقتضي و موجب ختم حضور نبي در عرصه دينداري نميگيرد بل بر اين حضور به خاطر تامين طراوت تجربههاي ديني انگشت تاکيد مينهد و عمده سخن در آن، مربوط به منزلت کانوني شخصيت بشري پيامبر در تشريع و تجربه ديني، و نقش ولايت او در تداوم دينداري است.» انگار دوباره بايد برم يه نگاهي به مقالههاش بندازم، چون چند وقت پيش داشتم به اين موضوع فکر ميکردم که ما چهطوري ميتونيم مجذوب شخصيت پيامبر بشيم در حالي که اصلا نديديمش و بدتر از اون چيزي هم راجع بهش نميدونيم. اين ارادت احتمالا چيزي به جز وهم و تلقين نيست.
نوشته شده در ساعت 5/11/2002 03:52:00 AM توسط Roya
٭ ديروز هم با مامانم رفتم نمايشگاه کتاب و کلي! کتاب خريدم.
«از شور و شکفتن» که باز نويسي تمهيدات عينالقضاته.
«سرانجام شري» از «سيدوني گابريل کولت»
«شهر و خانه» از «ناتاليا گينزبورگ»
«گلها همه آفتابگردانند» دفتر شعر جديد «قيصر امين پور»
«و نيچه گريه کرد» از «اروين يالوم»
«دلتنگيهاي نقاش خيابان چهل و هشتم» از «جي.دي.سلينجر»
«فضيلتهاي ناچيز» از «ناتاليا گينزبورگ»
«سه ديدار» دو جلدش از «نادر ابراهيمي»
«اولين کتاب نوشتن» که گرداوردندهاش «کاظم رهبر»ه
........................................................................................نوشته شده در ساعت 5/11/2002 03:46:00 AM توسط Roya 5/09/2002
٭ امروز مامانم از شيراز اومد. رفته بود از همون ور نمايشگاه که من هم رفتم اونجا. رفتيم غرفه کتابهاي خارجي. که خب چيزي نخريديم!!! بعد رفتيم نمايشگاه مطبوعات. از سالن ۳ شروع کرديم. که مجلات ادبي بود. جلوي غرفه عصر پنجشنبه هي بلند بلند به مامانم گفتم آره اين مال همون روزنامه عصره (آخه روزنامه عصر يکي از روزنامههاي شيراز بود و هست که مدير مسوولش باباي يکي از بچههاي مدرسه ما بود که ميشناختمش، و خودش هم اونجا کار ميکرد. که البته حالا ظاهرا بزرگتر از اين حرفا شده و هم خود روزنامهاش و مخصوصا اين عصر پنجشنبههاش سراسر کشور در ميآد) اما کسي ما رو تحويل نگرفت و تازه مجلهشون رو که ۵۰۰ تومن بود تخفيف هم بهمون ندادند و همون ۵۰۰ تومن خريديم!!!! بعد تا اومديم بريم سالن ۲ يهو شلوغ پلوغ شد، نگو آقاي خاتمي اومده بود. يه عده پشت سرش رفتن تو ولي بعد در رو بستن و مردم رو راه نميدادند. من هم اومدم يه ذره عقدهاي بازي درآرم!!! وايسم نگاه کنم. ولي خيلي طول کشيد. البته خارج از شوخي نميتونستم سالن ۲ رو نبينم. با غرفه مجله زنان کار داشتم. ولي خيلي طول کشيد و کلي مردم وايساده بودن که آقاي خاتمي رو ببينن. مامانم هم خسته بود و واينساديم ديگه. نه آقاي خاتمي رو ديديم!!!! نه سالن ۲ رو. اما شمسالواعظين وايساده بود دم در و چند نفر باهاش حرف ميزدن و ظاهرا يه مجله دانشجويي به اسم جامعه دانشجويي رو بهش نشون ميدادند.
فکر کنم ديگه نشه بريم نمايشگاه. براي اينکه عقدهاي نشم بايد در اسرع وقت برم انقلاب و از خجالت جيب مبارک درآم!
........................................................................................نوشته شده در ساعت 5/09/2002 08:46:00 AM توسط Roya 5/07/2002
٭ ديروز نشون ميداد که همکلاسيها و خانواده اون بچههايي که تو درياچه پارک شهر غرق شدن، رفتن اونجا و براشون گل انداختن. تو اين موضوع من باز ياد جريان اتوبوس دانشکده خودمون افتادم. که همه تقصيرها رو انداخته بودن گردن دانشگاه و دانشکده و مخصوصا بيچاره دکتر تابش خيلي اذيت شد که چرا اينا رو با اتوبوس فرستادين. ديگه آخرش به اين کشيد که بچههايي که تو اتوبوس بودن و زنده بودن يه نامه نوشتن و همه گفتن که ما خودمون ميخواستيم که با اتوبوس بريم. اصلا هر دانشجويي تو هر دانشگاهي درس خونده باشه ميدونه که اين حرف خيلي مسخره است. اردو همه خوبيش به اينه که با اتوبوس بري و کلي تو راه بهت خوش بگذره. تو هيج جاي دنيا فکر نکنم دانشجوها با هواپيما برن اردو. نمي گن که اون جاده چهجوري بوده و بدتر از اون حالا يه اتفاقي افتاده و همه جا اتفاق ميافته، نميگن که وضع بيمارستانهاشون چه طوري بوده، بايد حرفايي که بچهها ميزنن رو بشنوين تا ... . اينجا هم دوباره تقصير رو انداختن گردن معلم بيچاره که چرا بچهها رو بياجازه بردي پارک. اين حرف واقعا مسخرهاست. مثلا تو دانشگاه تا يه مدت بعد از اون ماجرا ما رو که ميخواستن ببرن جايي. يه برگه ميدادن که امضا کنيم که ما راضي بوديم و به مامان بابامون گفته بوديم که داريم مثلا با مينيبوس ميريم اردو. اين چه دردي دوا ميکنه. مثلا اگه رضايت نامه از پدرمادر ها گرفته بودن که ميخوايم بچهها رو ببريم پارک نميدادن؟ ما خودمون سوار اين قايقها شديم ديگه و ديدم که چهقدر قراضن. ديديم که چه آدمهايي اينجور جاها رو اداره ميکنن. همون شب تو اخبار شبکه ۲ با شهردار منطقه حرف ميزد. آقاي حيدري، متن قراردادي که با يارو بسته بودن رو اورده بود چند صفحه بود، کلي بند داشت که بايد رعايت ميشد. از جليقه نجات و مشخصات قايق. تعداد مسافرين مجاز و اينها. از شهردار ميپرسيد شما اين صلاحيت ها رو چه جوري استعلام کردين؟ ميگفت اينطور ي رسم نيست که ما اينا رو استعلام کنيم!!! ميگفت از خودش پرسيديم!!! و اين که اين يارو الان تو پارک المهدي هم درياچه داره و خوب اونجا رو اداره کرده ما هم مزايده گذاشتيم خب اون برنده شده. آقاي حيدري بهش ميگفت خوب اداره کرده يعني که تا حالا کسي نمرده؟ تا حالا رفتين به اونجا سر بزنين ببينين اونجا اين مشخصات رو داره يا نه؟ ميگفت رسم نيست! بي مسووليتي به نظر من مهم ترين درده.
نوشته شده در ساعت 5/07/2002 09:54:00 PM توسط Roya
٭ هي تو وبلاگها ميخونم همه رفتهاند ۴-۵ تا کيسه کتاب خريدند. دلم ميسوزه! گرچه نميدونم چرا تو خريدن کتاب سختگير شدهام. اما نمايشگاه کتاب بهنظر من به جز تخفيفهايي که ميدن! خوبيش به اينه که از صبح تا شب بري و کسايي رو که دلت ميخواد ببيني. مثلا يکي از خاطرههاي من ديدن نادر ابراهيميه. اتفاقا ديروز تو دانشکده حرفش شد. همون معلم زبانمون که تعريف کرده بودم اون موقع کتاب «بار ديگر شهري که دوست داشتم» رو بهم داده بود که بخونم و من کلي ازش خوشم اومده بود. اين کتاب هم براي من يه چيزي تو مايه شازده کوچولو بود که هي يکي ميخريدم براي خودم و بعد ميدادمش به يکي. و باز يکي براي خودم ميخريدم! اين طوري بود که با اينکه سوم راهنمايي خونده بودمش، سال سوم دانشگاه که بودم نداشمتش. تو نمايشگاه رفتم که باز يکيش رو بخرم. وقتي خريدم، خانومه گفت اگه ميخواين ببرين آقاي ابراهيمي براتون امضا کنن. ما هم رفتيم پيشش. ازم پرسيد اسمت چيه. و برام نوشت، براي دخترکم رويا که در نامش اعتبار آرزوهاي بسيار است، بعد ازم پرسيد چه کتابهايي از منو خوندي، منم گفتم همين کتاب رو، «يک عاشقانه آرام» «چهل نامه کوتاه به همسرم» «آتش بدون دود» و تازگي « مردي در تبعيد ابدي» و عاشق اين کتاب مردي در تبعيد ابدي بودم. که زندگي ملاصدرا است. کلي نظرم رو راجع به کتاب ملاصدرا گفتم. اونم تعريف کرد که چه قدر زحمت کشيده بوده براي شرح اين نظريات ملاصدرا و قرار بوده کتاب براي کنگره ملاصدرا درآد ولي با اونا بحثش شده و کتاب رو «فکر روز» چاپ کرده. بعد بهم گفت يه کتاب نوشتم راجع به آدمي که آدم بزرگي بوده گرچه شايد تو ازش خوشت نياد ولي خوبه که آدم زندگي آدمهاي بزرگ رو بخونه. منظورش کتاب «سه ديدار با مردي که از فراسوي باور ما ميآمد» بود که راجع به زندگي امام خميني. که وقتي دراومد اونو هم خوندم. البته سه جلده و من تا حالا دو جلدش رو ديدم. جلد يکش تا قبل از کاراي سياسيشه. و با ازدواج کردنش تموم ميشه و به نظر من خيلي خيلي قشنگه. ولي جلد دوم رو اصلا خوشم نيومد. گرچه چون مال کس ديگهاي بود فقط ماجراهاش رو خوندم که ببينم چي ميشه ولي خيلي يهجورايي لوس بود!!! ديروز يکي از بچهها که با نادر ابراهيمي حرف زده بود و ديده بودش تازگي، حرف زديم راجع بهش. ميگفت الان خيلي مريضه. ظاهرا اول از اين شروع ميشه که هي يه چيزايي رو فراموش ميکرده، و بعد فهميدن که تومور مغزي داره. چون جاش بد بوده نميشده عملش کرد و کم کم خيلي وضعش بد ميشه که همه چي رو فراموش کرده بوده. ميره خارج و يه مقدرا دوا و درمون و انرژي درماني و اينها بهتر ميشه. و الان چيزاي مهم زندگيش رو يادش ميآد. من از زنش پرسيدم. چون تو همه کتاباش زن يه موجود قوي و بزرگه و مثلا تو کتاب امام اصلا انگار کسي که باعث شد اون يه آدم بزرگ بشه زنش بود. ميگفت زنش رو خيلي دوست داره، زنش فکر کنم اسمش فرزانه منصوريه و معلم مدرسه و اينها بوده و تو کار کودک و نوجوان و نادر ابراهيمي به خاطر اون ميآد تو کار ادبيات کودک و نوجوان و تا حالا هم هر کاري کردن با هم بودن، کتاب نوشتن، اين ور اون ور رفتن، انتشاراتي زدن. راجع به مذهبي بودنش هم پرسيدم، گرچه آرش ميگفت اون قدر مذهبي نيست ولي خب با تيپ نويسندههاي بزرگ دوران خودش مثل گلشيري اينها فرق ميکنه و اصلا شايد همين باعث شده که از اونا دور بمونه. من که خيلي دوستش دارم خدا کنه خوب بشه.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 5/07/2002 09:52:00 PM توسط Roya 5/06/2002
٭ اما ميزگرد، ميزگرد راجع به ديپلماسي ايران در درياي خزر بود و يه آقاي صفري (مطمئن نيستم شايد هم صفوي) از وزارت امور خارجه که ظاهرا قبلا و سالها سفير ايران در روسيه بوده، زيدآبادي و الهه کولايي. من البته يهذره دير رسيدم و وسط حرفاي الهه کولايي بود و داشت راجع به اهميت درياي خزر و مسائلش و اينا حرف ميزد. بعد هم اون آقاهه حرف زد و باز يه توضيحاتي داد. آهان تو حرفاشون اين موضوع بود که خب تا وقتي شوروي بود، درياي خزر بهطور مشاع بين ايران و شوروي بود. و اگر قرار به تقسيم بود نصف نصف تقسيم ميشد اما بعد از فروپاشي، ما که تازه خيلي هم از اين کشورهاي تازه استقلال يافته حمايت کرديم نبايد اونها را ناديده بگيريم و يهرحال اونا هم سهمشون رو ميخوان. حالا پيشنهادات مختلفي هست که هر کشوري بنا به مصالح خودش که براي بعضي کشورها جنبه امنيتيش بيشتره و براي بعضي اقتصاديش، از يه نظريه طرفداري ميکنند. يکي اينه که تمام دريا همچنان مشاع باشه، که اين پيشنهاديه که ايران از همه بيشتر طرفدارشه. يا اينکه روي دريا مشاع باشه و کف دريا تقسيم بشه يا اصلا کلا تقسيم شه. که خب باز تو نسبت اين تقسيم حرفه. ايران ميگه که اگه هم قرار به تقسيمه بايد مساوي تقسيم بشه و به هرکسي ۲۰ درصد برسه. چه کف و چه سطح. اما خب ايران کمترين مرز رو داره و اگه به نسبت مرز تقسيم بشه به ما همون ۱۳-۱۴ درصد ميرسه. البته ما نميفهميديم معني مشاع چيه. هر کي ميدونه بگه. چون تو سطح خب ميشه تصور کرد که مشاع احتمالا يعني اينکه کشتيهاي همه کشورها حق داشته باشند همه جا برند ولي در کف يعني چي؟ منابع نفتي رو چه جوري ميشه مشاع استفاده کرد؟
زيدآبادي اما خيلي جالب بود. خيلي بامزه حرف ميزد. البته قبلا هم اومده دانشگاه ولي اوندفعه يادم نيست چه بحثي بود که خيلي داغ بود و کلي هيجان زده شده بود. ولي اين دفعه خيلي با آرامش و طعنه حرف ميزد و با هر جملهاي که ميگفت بچهها از خنده ريسه ميرفتند. ميگفت آره خب اول که شوروي و ما بوديم ولي بعد فروپاشي شد و ما کلي ذوق کرديم که اين جرثومه فساد از اينجا برداشته شد و ايشالا اون يکي هم به زودي از بين بره! اما خب حالا اونا هم سهمشون رو از دريا ميخوان، آذربايجان و ترکمنستان براي اينکه زير سلطه روسيه نباشند رفتند با آمريکا رفيق شدند، اما ما چي! واي اينا رو خيلي بامزه ميگفت، ميگفت ما چيکار کرديم؟ آمريکا رو با خودمون بد کرديم که هيچي. بعد چي کار کرديم ميام ميگيم آره مجلس ما با سهم ۵۰ درصد موافقه. مگه اونا خنگن، که نفهمن چه بلايي سر مجلسمون اورديم، که هيچ قانوني از مجلسش بيرون نميره، که افکار عمومي ما هيچ ارزشي ندارن!. آره اين کار تو دنيا رسمه، آمريکا کنگرهاش يه چيزي تصويب ميکنه بعد دولتش ميره تو مجامع بينالملي ميگه من نميتونم کاري بکنم فشار افکار عموميم رو چيکار کنم. اما اين کارا به ما نيومده، بعد بيچاره آقاي خاتمي رو فرستاديم اونجا ميگيم خيانت کرده. زديم همه چي رو خراب کرديم بعد همه چي رو سر اون خراب ميکنيم. حالا دقيقا جملهاش يادم نيست ولي خب حرفاش اين معني رو ميداد که ما بايد کاري ميکرديم که آمريکا با ما باشه يا حداقل موضع بيطرفي تو اين قضيه نسبت به ما ميداشت. که ديگه از اين جا همه حرفا رفت سر آمريکا. يه پسره سوال کرد که درسته شايد بدي ما با آمريکا باعث از دست رفتن اين منفعت براي ما بشه اما منفعتهاي ديگهاي رو با ارتباط باهاش از دست ميديم مثل زمان پهلوي يا مثل عربستان. زيد آبادي گفت که چرا ما همهاش سياه و سفيد نگاه ميکنيم مگه اگه با آمريکا بد نباشيم بايد نوکرش باشيم. خب هر کشوري يه منافعي داره. آمريکا منافع خودش رو و ايران هم منافع خودش رو. بعضي مواقع اين منافع هم جهتن و بعضي وقتا نه. چه اشکال داره که ما بيايم و در منافع هم جهت همکاري کنيم. مثلا سر ماجراي افغانستان، خب طالبان براي ما هم بد بود براي اون هم بد. از بين بردن طالبان براي ما هم خوب بود. اگه يه وقت طالبان مياومد همون کاري رو که با برجاي آمريکا کرد با حرم امام رضا ميکرد ميخواستيم چيکار کنيم. اما ميگيم هرچي اونا ميگن چون اونا ميگن بده. مگه هند نوکر آمريکاست؟ دختر شريعتمداري که تو دانشگاهمونه رفت که سوال بپرسه. جالب بود که تا اسمش رو گفتن همه پچ پچ کردن و خود کولايي و زيدآبادي هم فکر کنم به هم اشاره کردن. اون هم راجع به آمريکا گفت که آره آمريکا هيچ وقت حاضر نيست منافع ما رو در نظر بگيره و حرف يه نفر رو خوند که گفته بود ما با ذات جمهوري اسلامي مخالفيم. يا يکي ديگه که گفته محاله بذاريم لوله نفت از تو ايران رد شه. و گفت آره اونا خودشون به ماجراي ۲۸ مرداد اقرار کردن و يا ماجراي طبس، اين که يه کشور به يه کشور ديگه حمله نظامي بکنه فاجعهست.
الهه کولايي گفت بله درست ميگي مگه ما نميدونيم که آمريکا حتي با صرف هزينه چند برابر حاضر نميشه لوله نفت از تو ايران بگذره ولي ما ميگيم بايد اين وضعيت رو عوض کرد. گفت شما ميگي حمله نظامي فاجعه است. آره فاجعه است ولي مگه عراق به ما حمله نکرد هنوز جانبازاي شيميايي ما دارن ميميرن، خب اما ما ناجي صبري (که من نميدونم کيه) رو دعوت ميکنيم به ايران و باهاش حرف ميزنيم. زيد آبادي هم گفت خيلي جالبه شما که خودتون از مصدق بدتون مياد خودتون ميگيد که بايد سيلي ميخورد و خورد. خب حالا چهطور شده بهتون برخورده که آمريکا اونو برداشت براي شما که بد نشد!!! خلاصه بازهم راجع به روابط با آمريکا و اينا حرف زدندو آهان الهه کولايي از آقاي خاتمي هم کلي تعريف کرد که محبوبيت در بين افکار عمومي خيلي در اقتدار نماينده يه کشور تاثير داره و هميني هم که هستيم و داريم از اون داريم. هم اون هم زيدآبادي هر موضع ايران راجع به افغانستان هم خيلي شاکي بودندو الهه کولايي با اينکه خيلي مسلط بود ولي يهو سر اين ماجراي افغانستان صداش بلند شد. الهه کولايي سر اين موضعگيريهاي سياسي هي ميگفت بايد عقلاني رفتار کنيم و اينها. بعد زيدابادي گفت بابا من در اين سيستم اصلا عقل سراغ ندارم!!! گفت من از ۶ سالگي رفتم مدرسه، مجاني، بعد رفتم ليسانس گرفتم مجاني، فوق گرفتم مجاني، دکترا گرفتم بعد ۷ سال! کار کردم کارشناس امور خاورميانه شدم. الان شده ۳۷ سالم نزديک به پختگي. اينا انقدر خرج من کردند. حالا منو از تمام حقوق اجتماعيم محروم کردن. حق ندارم جايي بنويسم، جايي انتخاب بشم،... اين عقله؟ ميگفت يه جاهايي مرحله انتخابه يه جايي اضطرار. الان ديگه ما از مرحله انتخاب خارج شديم. مثلا همين اشتغال ميگي سرمايهگذاري خارجي ميگن نه. ميگي ايرانيهاي خارج کشور بيان سرمايه گذاري کنند ميگن نه. بعد طرح ضربتي اشتغال ميدن. گفت اين آيه قران به نظر من مصداق خوبيه. اين که ميگه خدا با يه قوم يه کاري ميکنه که آيات خدا رو ميبينند و انکار ميکنند. اينا يه چيزي رو ميبينن يه جور ديگه برداشت ميکنن. ميگفت مهندس سحابي تعريف ميکرد که يه جمعي بوده از انتشاراتيها. يکي گفته که آره کتاباي مذهبي خيلي کم استقبال ميشه. يه آخوندي بوده گفته الهي شکر. مهندس سحابي گفته. چه ربطي داشت و چرا گفتي الهي شکر؟ ميگه خب اين نشون ميده مردم خيلي اطلاعات مذهبيشون رفته بالا!!!! بعد الهه کولايي مثل اين خواهر بزرگا گفت البته اين حرفاي آقاي زيدآبادي به خاطر موقعيتيه که توش هستن!! کلي بچهها خنديدند، خودش هم خندش گرفته بود. گفت به نظر من انقدر هم اوضاع بد نيست و اگر ما اعتقاد داشتيم که ديگه هيچ کاري نميشه کرد ديگه نمينوشتيم و حرف نميزديم!
تازه يه چيزايي هم گفتن، که گفتن چون فعلا تو وضعيت حساسي هستيم نبايد اينها رو جايي بگين که من هم نميگم!!!!
نوشته شده در ساعت 5/06/2002 10:06:00 AM توسط Roya
٭ صبح خواستم اتفاقهاي ديروز رو بنويسم، يادم افتاد که امروز دانشگاه ميزگرد راجع به درياي خزره و احتمالا اون جالبتره! فقط اينکه ديروز تا ساعت ۵ عصر کلي از خودم نااميد شدهبودم، کلي دعوا شده بودم! ولي ساعت ۸ شب همه چي به خوبي و خوشي تموم شد و البته با کلي خستگي اومدم خونه، خوابيدم و البته يه خواب خيلي خيلي خوب ديدم که کاش واقعي بود ؛)
........................................................................................نوشته شده در ساعت 5/06/2002 09:58:00 AM توسط Roya 5/04/2002
٭ من خيلي وقتا به اين قدرت تشخيص مغز انسان فکر ميکنم. مثلا توي يه عکس که يه عالم نفر هستن، يه نفر که يه ذره مثلا از موهاي سرش پيداست رو تشخيص ميديم. يا ما تو دانشکده يه بازيي ميکنيم ۴ نفره. اينطوري که الف و ب با هم هم گروهن و ج و د با هم.
الف يه کلمه در نظر ميگيره و يواش تو گوش ج ميگه.
ج يه کلمه که هممعني اون کلمه نيست ولي بهش ربط داره رو ميگه.
حالا د بايد حدس بزنه که کلمه چي بوده، اگه بتونه ۴ امتياز ميگيره اگه نه الف يه کلمه ديگه ميگه تا اين دفعه ب حدس بزنه و ۳ امتياز بگيره همين طور تا آخر. کساني که کلمه راهنمايي رو ميگن از يه جملههاي کمکي هم ميتونن استفاده کنن. مثل اينکه کلماتي که تا حالا گفته شدن بيربطن يا خوبن. يا بگه اولين کلمهاي که به ذهنت اومد رو بگو.
مثلا ما يه دفعه اين بازي رو ميکرديم
الف به غاز فکر کرده بود. به ج اونو گفت و ج گفت همسايه. و د فورا غاز رو گفت!!! يا يه دفعه ديگه، کلمه آستانه بود. ج گفت احمد، د گفت دين. الف گفت دين بيربطه، استاد (همون ايستاد) ب گفت آستانه!!! (شعر در آستانه احمد شاملو که ميگه بايد استاد و فرود آمد در آستان دري که کوبه ندارد!)
يا مثلا همين که ما تو نمايشگاه کتاب دو تا دختر يکي چاق و يکي دراز!!! که با هم انگليسي حرف ميزدن رو ديديم و من مطمئن بودم که اونا خورشيد خانوم و پينکفلويدشن!!!
ميشه اينطوري فکر کرد که انسانها اطلاعات خيلي خيلي زيادي در مغزشون هست. چه جوري بگم، منظورم اينه که ميتونن موقعيت و شرايطي که توش هستن رو هم در تصميم راجع به چيزي که ميبينن داخل کنن. مثلا موقع ديدن عکس خب اينکه بقيه آدمهاي عکس کين و کيها ممکنه توي اون باشن رو تشخيص ما اثر ميذاره. يا تو بازي شناختي که طرفين بازي از هم ديگه دارن هم تاثير مي ذاره. مثلا يهبار که ما اين بازي رو ميکرديم گروه ما دوستاي خيلي خوبي بوديم. و اون گروه نه. ما با اختلاف خيلي خيلي زيادي اونا رو برديم.
يکي از بچههاي دانشکده هست که خيلي گير ميده به حرف زدن آدمها!!! ولي من هميشه بهش ميگم اين اتفاقا بزرگترين قدرت ذهن آدمهاست که وقتي يه نفر يه چيز اشتباه رو ميگه يا يه چيزي ميگه که ميشه ازش برداشتهاي مختلف کرد، معمولا منظور طرف رو ميفهميم.
من خيلي دوست دارم شبکه عصبي اينها بخونم و يکي از دلايلي که تو اين گروه simulation دانشکده رفتم همين بود که يه چيزايي به گوشم بخوره. اتفاقا الان هم بيشتر کارمون در مرحله همون تشخيصه. حتي توي اون زمين ساده که ميدوني هرچيزي که ميبيني فقط يا توپه يا بازيکن حريف يا بازيکن خودي، و تازه فرمولهاي نويزي که براي ديدن اينها وارد ميشه رو داري، باز هم تشخيص خيلي پيچيدست.
نوشته شده در ساعت 5/04/2002 08:00:00 AM توسط Roya
٭ دو تا از بچههاي ما که امريکا بودند اومدند. قبل از اون هم از ترکيه ويزاي برگشتشون رو گرفتن! دل اونايي كه نمييان بسوزه!
نوشته شده در ساعت 5/04/2002 06:44:00 AM توسط Roya
٭ امروز نوار شازده کوچولو رو گوش داديم. واقعا چقدر آدم ميتونه به احساس پاک آدمها نزديک باشه. ولي امروز سراسر نوار به يه چيز فکر ميکردم، به اينکه واقعا اشتباه کردهام؟
ولي يه چيز جالب اين بود که يه کتابي دستم بود که لاش يه يادداشت بود درش اوردم وسط جلسهاي که داشتيم اين نوار رو گوش ميکرديم خوندمش. مال اون موقع بود که شوراي صنفي بودم. اون موقع يه تابلو داشتيم که توش چيز مينوشتيم. اخبار، اطلاعيه، هر از گاهي يادداشت و يه موقعهايي هر هفته يه چيزايي مينوشتيم با عنوان يادداشتهاي روزانه يک دانشجو، که توش خاطره مانند مينوشتيم ولي چيزايي که به درد تو تابلوي شوراي صنفي خوردن بخوره! فکر کنم بايد يه موقع يه تيکههايشش رو اينجا يه موقع بنويسم. چه پرانتز بزرگي! اون يادداشت رو ميخواستم بنويسم.
شايد اين جمله رو شنيده باشيد که «عشق يعني اينکه ما باور کنيم يک دل ديگر ارادتمند ماست!» قبلا اين جمله به نظرم بيمعني ميرسيد.
اما ..
اما چند وقته چند تا اتفاق باعث شده که فکر کنم اين حقيقتيه که ما فراموشش کرديم.
- کتاب شازده کوچولو رو ميخوندم (براي صدمين بار!) : «آدمها يادشون رفته که مسوول کسي هستند که اهلياش کردهاند»
-آتش بدون دود رو ميخوندم : « ما متعلق به خودمان نيستيم ... سهم همسايه را نميشود بخشيد، سهم دوست را هم»
و بعد چندين اتفاق ديگه تو دانشکده
فکر کردم که چرا ما باور نميکنيم که کساني هستند که ما رو دوست دارند، از ناراحتي ما ناراحت ميشوند و از خوشحالي ما خوشحال، چرا ما باور نميکنيم که دوستان ما دوست دارند در خوشحالي ما شريک بشوند و بعضي وقتها هم گوشي براي شنيدن درددلهاي ما باشند.
فکر کردم که حتي ما باور نميکنيم که کساني چون ما رو دوست دارند، براي ما کار ميکنند و کساني چون ما رو دوست دارند دلشون ميخواد ما براشون کار کنيم و کساني چون ما رو دوست دارند دلشان ميخواهد با ما کار کنند.
ما يادمان رفته که متعلق به خودمان نيستيم.
نوشته شده در ساعت 5/04/2002 06:33:00 AM توسط Roya
٭ من امروز يه آدم سرماخورده بيحوصله بودم!! اين سرماخوردگي هم يه جورايي بدترين مريضيه. چون همه تن آدم که درد ميگيره ، سرت هم که نميتوني بگيري پايين، هيچي نميتوني بخوني يا بنويسي. بيحوصله هم ميشي. بعد تازه اونقدر هم مريضي جدياي نيست که کسي تحويلت بگيره يا بتوني به عنوان بهانه کار نکردن به کسي تحويل بدي!!!
........................................................................................نوشته شده در ساعت 5/04/2002 06:29:00 AM توسط Roya 5/03/2002
٭ امروز رفتم نمايشگاه كتاب، خيلي كتابا رو دلم ميخواست بخرم ولي بايد فكر جيبم رو هم ميكردم. همين باعث ميشد به هر كتابي كه ميرسم هي فكر كنم نه كتابهاي بهتري هست كه بخرم! چهار تا كتاب خريدم كه فكر نكنم بهترين كتابهايي بود كه ميتونستم بخرم. ” آواز عاشقانه دختر ديوانه” از ”سيلويا پلات” ترجمه ” پگاه احمدي” ، ”شاعر شنيدني است” از ” محمدعلي بهمني” ، سه برخواني” از ”بهرام بيضايي” و ” معناي متن” از ”نصر حامد ابوزيد“ ترجمه ”مرتضي كريميها”.
به علاوه اينها سرما هم خوردم. البته چيزايي جالبي اونجا ميشد ديد. غرفه بهترين رمانها براي كساني كه رمان ميخوانند كه از اين غرفه بيرون نروند كتابهاي ر. اعتمادي داشت!!!
........................................................................................نوشته شده در ساعت 5/03/2002 10:29:00 AM توسط Roya 5/02/2002
٭ ميگفتم که اون شب خيلي خوب بود. اولش که ميرفتيم دکتر رستگار رفته بود صندلي جلوي مينيبوس نشسته بود و يه قرآن کوچولو درآورده بود و يه ضرب ميخوند. بعد ما هي سرود خونديم! ديديم نه اينجوري نميشه، بهش گفتيم آقاي دکتر يه چيزي تعريف کنيد، يه حرفي برامون بزنيد. گفت باشه بذاريد فکر کنم. اين هميشه تکيه کلامش بود، اين توضيح هم براي کسايي که نميدونن، اون موقع خيلي جوون بود ۲۵ سالش بود و تازه دکترا گرفته بود و اومده بود ايران. بعد از يه مدتي گفت خب باشه براتون قصه ميگم و اون قصه تولستوي رو تعريف کرد. همون که يه فرشتهاي رو خدا ميفرسته که سه تا چيز رو ياد بگيره. بعد گفت همه خودشون رو معرفي کنن. ديگه رسيديم اونجا. تو ده طالقان (فکر کنم) نگه داشتيم و بايد يه مسيري رو ميرفتيم تا ميرسيديم به دشت. هوا تاريک بود و ممکن بود هم ديگه رو گم کنيم. دکتر رستگار همه رو شماره گذاري کرد و گفت هر وقت گفتم بشمار همه خودشون شماره خودشون رو بلند بگند. و اينطوري هم کلي ميخنديديم هم خب ميفهميديم که همه هستند. اونجا که رسيديم، گفتم که اين فيزيکيها يه جا براي ما انداختند و خودشون رفتن. ديگه ما رفتيم دنبال چوب و خودمون رو کشتيم که روشنش کنيم. بعد ديديم نه فايده نداره پتوهايي که داشتيم رو يه جوري انداختيم که يه مقداري از پتو پشتمون باشه و يه پتو هم انداختيم رو پامون! ولي خب بازم سرد بود. شروع کرديم به حرف زدن دکتر رستگار يه سوال ميکرد و به ترتيب همون شمارهها همه جواب ميدادند. مثلا ميگفت چه واقعهاي تا حالا بيشتر از همه تکونتون داده، يا مثلا ميگفت دورترين خاطرهاي که يادتون مياد چيه و مال کيه. خودش خيلي خاطرهاش بامزه بود ميگفت ميرفتم تو کوچه. دختراي همسايه که همه خيلي بزرگ بودن با هم بازي ميکردن و من تماشاشون ميکردم بعد هي راجع به برادرشون حرف ميزدن فکر ميکردن من نميفهمم ولي من ميفهميدم!!
خودش هم کلي حرف ميزد مثلا من کلي باهاش راجع به تقليد کردن بحث کردم يا مثلا راجع به تعبير اجتماعي بعضي از قانونهاي ساده فيزيک ميگفت. يه بحث بامزه هم شد، حرف سر جنتلمني شد، يکي از بچهها تعريف کرد که دوستش خواستگارش رو رد کرد بوده باباهه به اين گفته بوده که برو باهاش صحبت کن ببين چرا گفته نه. دختره گفته بوده چون اصلا جنتلمن نبوده پسره. چون يه بار که رفته بودن ناهار بخورن با هم. پسره آدامسش رو دراورده بوده گذاشته بوده تو جيبش!! بعد دکتر رستگار کلي ناراحت شد، گفت نه يه وقت نکنه شما به اين خاطر يکي رو رد کنين خب شايد هول شده بوده يا بلد نبوده!!!!! وقتي هم بارش شهابي شروع شد ما هربار که شهاب ميديديم هي ميگفتيم ااااااااا (صوت تعجب!) ولي بيشتر با هم حرف ميزديم به هم ميگفتيم مجيد جان شهاب تو آسمونه نه رو زمين!!! ولي انصافا خيلي سرد بود يه کتري گذاشته بوديم رو پيکنيکي آب توش ميجوشيد. من دستم رو ميذاشتم روش نميفهميدم داغه. البته من وضعيتم اونجا از همه خرابتر بود آخرش هم حالم بد شد ولي با اين حال خيلي بهم خوش گذشت. بعد ديگه خيلي هوا سرد شده بود ما گفتيم که طاقت نداريم بمونيم. راه افتاديم طرف ماشين. وقتي رسيديم دکتر رستگار ميترسيد شب راه بيفتيم.( آخه اون اتوبوس بچهها تازه اونطوري شده بود و ميگفتن چون شب بوده راننده دره رو نديده) دکتر رستگار گفت خب چشماتون رو بذارين روهم من براتون قصه ميگم بخوابيد! و يه قصه تعريف کرد، من که نصفش خوابم برد!
........................................................................................نوشته شده در ساعت 5/02/2002 07:02:00 AM توسط Roya
|